#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_هفت
یه گوشه ایستادم تا به سخنرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد
از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم
از سپاه زنگ زده لودن واسه اردوی راهیان نور گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون.
تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شلمچه نرفته.
صدام زدن
از فکر در اومدم و برگشتم داخل
بعد از تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم
انقدر خسته شدیم که خوابمون برد.
تو مصلی خوابیدیم
البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاظر نمیشد با چیزی عوض کنه.
-----
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟
نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
_____
فاطمه
امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان
واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟
وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
____
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
نا امیده شده بودم
بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش و خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین
پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و
تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟
میخوام اجازه بدین این سفر و برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
@montazer_shahadat313
#بیو 🌱🦋
《السّلام علی من تهیّج قلبها للحسین》
سلام بر کسیکه قلبش برای حسین از جای کنده شد.
♡:♡🌟🌟
@montazer_shahadat313
#شهیدانه
🍃زندگی را از پس نگاه شهدا باید دید....
🍀نگاه آنان روبه سربازی مهدی فاطمه بود...
🍂جانشان را وسط گذاشتند تا مهدی فاطمه بی یار نماند...
@montazer_shahadat313
# رفیقانه❤️
بعضیا میگن; اصن رفاقت با شهـدا چه معنـی میده؟!🤨
چرا بایـد دوست شهـید انتخاب کنیـم؟!🧐
باید عرض کنم خدمتشون ڪ;
زغالهای خاموش را کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود!!
چون #همنشینی اثر دارد
پس دوستی را انتخاب کنید که به شما انرژی و معنویت ببخشد...وچه دوستـی بهتـر از #شهدا؟؟!!
تواین مسیرپاکی ازشهداکمک بگیررفیق😍
@montazer_shahadat313
🥀او تولد یافت جانبازی کند
میهنم ایران سرفرازی کند😌
💫او تولد یافت تا رهبر شود
ما همه عشاق و دلبر شود♥️
📎او تولد یافت گرددنور عین
برترین آقا پس از پیر خمین
ما همه عمار , او باشد ولی👌
جان ما قربان تو سید علی💞
#آقای_من_تولدت_مبارک❣
@montazer_shahadat313
#تلنگرانه 🦋
سردوراهی 🛣گناه 🔥و ثواب ✨
به حب شهادت فکرکن ... 🌹
به نگاه امام زمانت فکرکن ...
ببین میتونی ازگناه بگذری...؟!
ازگناه که گذشتی ... 👊🏻
ازجونت هم میگذری... ✌️🏻😌*
@montazer_shahadat313
مومن اگر قدر خودش را بداند غیر ممکن
است که دور گناه بگردد و خود را به خفت اندازد ...
#شهید_نجف_آبادی
@montazer_shahadat313
#رَهْبَـرآنِہ
فداۍِ رهبــــر و یڪ تارِ مویش
بتآبد تآ ابد خورشیــــــد بہـ رویش
سر سجآده خواندَم ایڹ دعآ رآ
جہآڹ خاݪے نبآشد از وجودش
#اللهم_احفظ_قائدناالامام_خامنئی
#حضرت_دلبر_جان_تولدت_مبارک
❤️
@montazer_shahadat313
بگذارید گمنام باشم
که به خدا قسم گمنام بودن
بهتر است ، از اینکه فردا افرادی
وصایایم را شعار قرار دهند و عمل
را فراموش کنند ...
_شهید_رضا_دهنویان🕊
💠 "
@montazer_shahadat313