eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
257 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5866063227615447264.mp3
1.64M
بعضی وقتا برا اینکه یه صوت رو گوش کنی هیچ توضیح و کپشنی لازم نیست...! روزیت باشه میشنوی ؛ روزیت نباشه ؛ بشنوی هم نمیشنوی...! @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوابِ سلام، واجب است! پس بیایید... هر روز صبح... به او سلام کنیم! فَبِحَقِّ مَنِ اخْتَصَّكُمْ بِأَمْرِهِ وَارْتَضاكُمْ لِسِرِّهِ [از دعای استغاثه به امام زمان عج ] @montazer_shahadat313
💚امـــام ســجاد علیه‌ السلام: كَثــرَةُ النُّصحِ يَــدعو إلَى التُّهمَــةِ ؛ زياد باعـث بــدبينى و تــهمت مى شود.❗️ الدرّة الباهرة ، صفحه ۲۶ یـه حبـه مـوعــظـه‌ِ شیریـن😉 👇🏻 [•📿🍃•] @montazer_shahadat313
🌺 خانم غاده همسر شهید چمران تعریف میکند در یکی از سفرهایی که همراه به روستاها میرفت داخل ماشین مصطفی چمران به او ای داد. اولین هدیه اش بود وهنوز نکرده بودند. غاده میگفت؛ خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم دیدم است؛ یک روسری قرمز با گلهای درشت 😍 من جا خوردم اما مصطفی لبخند زد و به گفت: 👌 "بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند" غاده میگفت؛ از آن موقع روسری گذاشتم و هنوز مانده . ✅ 📚 کتاب نیمه پنهان ماه مسئول دفتر نقل می کند که زمانی که اقای چمران وزیر دفاع بود آن اوایل قرار بود یک افسر ارشد ارتشی وابسته به نظام طاغوت را اخراج کنند؛ حکم اخراج این فرد قطعی بود و دکتر چمران نیز تایید کرده بود - اما موقع دادن حکم شهید چمران آن قدر به او با احترام برخورد کرد که وقتی اطرافیان دلیلش را پرسیدند 😇 گفت: "باید اخراج شود، خب حکم اخراجش را به او داده ایم و باید برود ولی آدم که هست 👌 من احترام آدم بودنش را گذاشتم" ✅ 🐝 آن ارتشی هم گفته بود؛ "من خودم از جریان اخراجم آگاهم و افتخار می کنم که حکم اخراج من توسط چنین فرد مودب و با محبت و انسانی امضا شده است" 👌 📚 خاطرات شهید چمران ۳۱ خرداد سالروز عروج عاشقانه شهید مبارز و انقلابی شهید مصطفی چمران رحمه الله @montazer_shahadat313
4_6026119727976286143.mp3
3.06M
...😭 تو‌کھ‌صبح‌تا‌شب‌دارےدل‌منو‌میسوزونے... با‌چھ‌رویے‌اومدے‌پیش‌منھ‌امام‌ࢪضا...😭 با‌چھ‌رویے‌میخواے‌برے‌ڪࢪب‌بلا..😞 ...👌😭 @montazer_shahadat313
*ناحله🌸* چهل‌وشش،چهل‌وهفت،چهل‌وهشت
♥️ 🌸 صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم گفت : فاطمه‌خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی _لابدنمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی جوابش و ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن احساس خفگی میکردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چون‌اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دخترمنطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاء هایی توزندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام و باعقلم‌میگرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد همه اینام تنها ی دلیل داشت گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم عکسای محمدُو باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش ازاول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش خداخیلی عجیب و یهویی مهرشو به دلم انداخته بود! همیشه اینو یه ضعف میدونستم هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم (اون نگاه من به اون‌نگاه تو بند نمیشد (کاش ازاول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد) هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت من در کمال حیرت عاشق شده بودم عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفرباشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپو پول و ظاهرکم نداشت ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و ظواهر و پول محمدجذبش نشده بودم قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا میخواست ازم امتحانشو بگیره یه امتحان خیلی سخت با تمام‌وجودم ازش خواستم‌کمکم کنه من واقعانمیتونستم کاری کنم فقط میتونستم از خودش کمک بخوام اونقدرگریه کردم ک سردردگرفتم ازدیدن چشمام توآینه وحشت کردم دور مردمک چشامو هاله قرمز رنگی پوشونده بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313