💟🍃
🍃بادِرِ الفُرصَةَ قبلَ أن تکونَ غُصّةً🍃
فرصت را دریاب پیش از آنکه با از دست رفتن به اندوه تبدیل شود
#امام_علی_علیه_السلام
#غرر_الحکم_حدیث4362
به امید ظهور اقامون صلوات❤️❤️
@montazer_shahadat313
بازهـم پنجشنبہو یادشھدا صلـواٺ🌺
اللھم صلعلے محمد وآل محمـدوعجـلفرجھم..
دلتنگڪرببلایحسین🌱
صبح اسٺـــــ دلم
هوایےِ ڪرب وبلاسٺـــــ
ازجانب قلب من
بر آن خاڪ #سلام
#صلے_الله_علیڪ_یا_اباعبدالله❤️
#صبحم_بنامٺان☀️🌿
@montazer_shahadat313
🌹#امام_خامنه_ای_مدظله_العالی:
تغییر سبک زندگی، یکباره نیست!
احتیاج به تدریج و فرهنگسازی توسط نخبگان دارد!
بنده طرفدار این نیستم که حالا در مورد لباس، در مورد مسکن، در مورد سایر چیزها، یکباره یک حرکت جمعی و عمومی انجام بگیرد.
نه، این کارها باید به تدریج انجام بگیرد! دستوری هم نیست، اینها فرهنگسازی لازم دارد.
همان طور که گفتم، کار نخبگان است، کار فرهنگسازان است.
وشما جوانها باید خودتان را برای این آماده کنید!
این، رسالت اصلی است.
۱۳۹۱/۷/۲۳
@montazer_shahadat313
•﷽•
لحظهی آخر قمقمه رو آوردن نزدیک
لبهای خشکش و گفت: مگر
مولایمان امام حسین(ع) در لحظه
شهادت آب نوشید؟! شهید که شد
هم تشنه بود و هم بی دست...
#شهید_شاپور_برزگر💔
#شب_جمعه🌱
🌙|@montazer_shahadat313
•﷽•
روز قیامت زبان بعضیها آنقدر
دراز شده که مردم از روی آنها
رد میشوند؛ آنها اشخاصی هستند
که در دنیا آبروی مردم را میبردند!
#امام_خمینی(ره)🌱
🌙| @montazer_shahadat313
❄💙❄💙❄💙❄💙❄💙 راستی_حجاب_چیه؟
😳 حجاب_فقط_چادرم ؟؟؟
😳یعنی حیاے یه زن به یه پارچه مشڪے بستگے داره؟؟؟
بعضےا چـادر دارن ها؟؟؟
😔ولی وقتے ازڪنارآدم ردمیشه بوے ادڪلنش تا یه هفته تو مشامته
بعضیا چادر دارن ها
😔ولے صداے پاشنه ے ڪفشاش آدمو سمعک لازم مے ڪنه.
بعضیا چادر دارن ها
😔ولے آنقدر نازڪه ڪه اون مانتوے تننننگ و ڪوتاش و یا ساپورت تنگش ...... اصلا هیچے ول ڪن
بعضیا ️چادر دارن ها
😔ولے آنقدر آرایش ڪرده ڪه آدم نمے تونه بهش نگاه نڪنه❗
بعضیا ️چادر دارن ها
😔ولے جورے نگاه میڪنه ڪه هر پسرے باشه...... انگار نه انگار ❗
😔️بعضیا چادر دارن ها
خیلیم قشنگ چادرو میگیره ولے باتموم پسراے محلشون رابطه داره
😔 بعضیا چادر دارن ها
اما فقط با ڪسایے دوسته ڪه مثلا مثل خودش ساپورت تنگ بپوشه و چادر مشڪے بزاره روش بقیه ڪساے دیگه ڪه حجابم دارن اما چادر ندارن دوستشون نیستن
بعضیا ️چادر دارن ها❗
ولے تا دلت بخواد گناه میڪنن...
⁉️کی گفته حجب وحیاے یه زن الزاما به یه چادر بستگے داره
ڪے گفته هر ڪے چادرسرش ڪنه بهشتیه
⁉️ڪے گفته چادر سر ڪردے دیگه همه چے تمومه شدے محجبه الان
🔴همه میدونن چادر حجاب برتره
⭕ بشرط اینڪه واقعا براے حجاب ازش استفاده ڪنن نه ریا و نه .....
🔴آهای دختر خانم چادری
حیا را ڪه نفهمے چادر سیاه هم تو را محجبه نخواهد ڪرد
متاسفانه بعضے چادرے نماها اسم چادرے هاے اصیل رو خراب ڪردن
|@montazer_shahadat313 💕
#حجاب
.
.
دو² مرتبه بهشت را دیدم
یڪ بار در چشمهایش
و یڪ مرتبه در خنده اش ...(:♥️
.
.
#اےلبخندتمایهےآرامشم🌱
┄┅─✵💝✵─┅
@montazer_shahadat313
آسمان سوخت، زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت
دوباره دلم یا تو افتاد گریست!!
@montazer_shahadat313
#گمناممیمانیم ❤️❤️
بگذارید گمنام باشم
که به خدا قسم گمنام بودن
بهتر است ، از اینکه فردا افرادی
وصایایم را شعار قرار دهند و عمل
را فراموش کنند ...
_شهید_رضا_دهنویان🕊
💠 "
@montazer_shahadat313
•| سلام🌱
#فقطچنددقیقه••👌🏻
#حرف_حساب✨
امروز قرارهحرفبزنیم..
درموردیهچیزیڪه..
#تاحالافڪرشروهمنڪردید!
میرمسراصلمطلب؛🕊
میگمارفیق..
میدونستیمـُردنمونتوآخرالزمان
هم #گناهه؟{حقالناسه}!
+نمیدونستی؟!
بگوشتابگم...🍃
ببین؛جدّوآبادِما،درحقمون
ظلمڪردن؛اینمیشهچی؟
حقالناس
حالاچرامیگم #ظلم!
خبببین؛تماماقوامونسلِپیشینِما
یاهمونجدّوآبادمون ..
#۳۱۳تا بودنطبیعتا!
پسدرحدیخوبنبودنڪه:
یاربشنوعاقابیاد..💛
وهرچـــهزمانبگذرهوظهورنشه..
بلایایزمینیوآسمونیوالهیو..
بیشترمیشع💔
پسمیشهگفتڪه:
ماهربلاییمیخورهتوسرمون
( زلزله،سیل،جنگ،ڪرونا🙄 )
همهرواز وجود محترم
ِجدّوآبادمونداریم..😓
+چراا؟
چون اگه°خوبمیبودن..
یاتوبهمیڪردن؛عاقازودتر
ظهورمیڪرد و ما الانتو یڪ
عصررویایی وگلبلبلزندگیمیڪردیم!
توعصرظهور؛عصرعاریازغمبودیم..
وڪاربهاینهمهبدبختیوعذابودردوجنگو..
نمیرسید!
بههمینآسونی؛..
پسرفیق•°
اینتفڪریڪهمیگه :
#هرڪسروتوقبرخودشمیخابونن
{ینیهرڪس؛مسئولڪارخودشه}
ازبیخ #غلطه!
تڪتڪشروتواوندنیا
ازمونبازخاستمیڪنن🥺٬٬
ماهمهتویڪجامعه
ودرقبالِهم؛مسئولیم✨
پیشینیانِما؛ #بهماظلمڪردند
وبزرگترین #حقالناس روانجامدادن
و ..
اینطورڪهپیشمیره..💔
مانیزدرحق #آیندگانظلمخاهیمڪرد
وبرایاینحقالناسِبسیااربزرگ..
تقاصبزرگیروپسخاهیمداد🥀°
#گناهڪمنداریمڪه!
بیهودهنیایمدنیا،بعدبریم..
اونجامبگن؛بیخودڪردیبیهوده
زندگیڪردیوظهوروعقبانداختی
ونسلآیندهرودرگیرِبلایایِبیشترڪردی!
#بترسرفیق°
#حسابوڪتاببدجوریسخته!
#نشهیهروزازنفسڪشیدنامون
#پشیمونشیم!🥺
راڪدنباشیمدیگ!🙏🏻✨
خاااهشا..!
آقاسیدمنتظرتهها..
#هزاروصدوهشتادوششسال
همهسڪهمنتظره(:💔
° #توبهڪن{♥️}
•بخاطرمحاسِنِسفیدِآسیدمهدی{عج}
•بخاطرپهلویمادر..💔
•توروبهفرقشڪافتهقسم!
•توروبهلبایخیزرانخورده..
•توروبهدستایبریده..
توروبههرڪیارادتداری
#محرم_نزدیڪه(:
توبهڪن؛حالتخوبمیشه°
توسلڪن؛حرمبرو..
بیخیالگناهشو..
#توروبهخدا💔
دیگچیبگمرفیق!🥺
نزارمحرّمت،ڪوفتتشه
نزارشرمندهباشی):
نزارحقالناسیهعالمآدم،گردنتباشه
نرسهروزیڪهمادرسادات
ازتروشوبرگردونه°💔
#مهدیفاطمهغریبه(:
اگدلتشڪست؛ازسوزدلت
صدابزنمؤمن:🙂
اللهمعجلالولیڪالفرج..
بهحقمظلومیتِ؛۱۴حجتپاڪ♥️
خدایابهحقغربتولیت🌙
عجلالولیڪالفرج!🔮
+الهیآمین
°رفیق؛دمتگرمڪهتاآخرخوندی
انشاءالله،چشماتمنوربهجمالِ
یوسفزهرا ..[💌]..
جَوونمـَردا؛ڪُپیڪنید..🎈
#اگهدلیلرزید ..
درتعجیلفرج؛ڪمیسهیمباشیم√👌🏻
سنجاقلدفا🙂🍃
#اللهمارزقناشهادتفیسبیلڪ(:🥰
@montazer_shahadat313
#شهیدانه🌸
میگفت:
ازسوریہڪہتماسگرفتم
چطورۍبگمدوستتدارم؟
:)
بہحمیـدگفتم:
پشتگوشےبہجاۍ
دوستتدارم
بگو [یادتباشهـ]
منمنظورترومیفهمم✨❤️
#شهید_حمید_سیاهکالی🥀
شادی روح شهدا صلوات📿
@montazer_shahadat313
﷽
#تلنگر⚠️
👈🏻حواست هست به #امام_زمان" عج"
❌ تصوّرش سخت نیست 🤔
ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت، خوشحال بود...
⁉️ پرسيدند:
فرمانده!
گمراه كردن آدما چه فايده اى داره؟
ابليس جواب داد:
امامشون كه بياد، عمر ما تموم میشه!
اینها رو كه غافل كنيم مهدی ديرتر میاد❕❕
⁉️ پرسيدند:
از پرونده های این هفته چه خبر؟
و او پیروزمنــدانه گفت:
مگر صداى گريه ى مهدی فاطمه رو نمیشنويد⁉️
#نشرحداکثری
#مهدوی_تایم
@montazer_shahadat313
هدایت شده از جمعیت انقلابی ایتا
😷پویش #من_ماسک_میزنم😷
✅رهبر انقلاب: من وقتی میبینم بعضیها همین چیز ساده، همین #ماسک را نمیزنند، من از آن پرستار خجالت میکشم که آن جور دارند فداکاری میکنند. من خواهش میکنم همه در این زمینه فعّالیّت کنند بتوانیم در ظرف مدّت کوتاهی این زنجیره سرایت را قطع کنیم و کشور را به ساحل نجات برسانیم. ۹۹/۴/۲۲
🚩به عشق رهبر و اطاعت از امر ولی به پویش #من_ماسک_میزنم میپوندم و علاوه بر زدن ماسک این عکس را پروفایل ایتا میگذارم
#جمعیت_انقلابی_ایتا
#من_ماسک_میزنم 😷
#به_عشق_رهبرم ❤️
کتاب عفاف حجاب.pdf
1.07M
📚دانلود PDF كتاب عفاف و حجاب در سبک زندگی ایرانی-اسلامی از منظر رهبرمعظم انقلاب
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_دو
دوتا خرما و یه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و آب زده بود، چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت: داداش اگه تونستی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد کارتون خاای و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت: آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیارم محسنم بلند شد دوتا غلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن و اوردن داد دست ریحانه و گفت: مراقب باش نریزه روتون ریحانه گفت لیوانم و دربیارم
محمدم نشست سرجاش واسه خودش چیزی نگرفته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتاب شدم ریحانه گفت: چی میخونی؟
_دخترشینا
+ عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم: تو پالتو روم انداختی؟
خندیدو گفت: اره داشتی یخ میزدی. محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود. گرفتم انداختم روت.
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعجب نگام کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم.
ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم
با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو در اورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
____
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف
گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_اهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنممم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت :بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود
رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم .
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_سه
به ریحانه گفتم میرم هوا بخورم
رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+ اوف ترسیدم چند بار زنگ جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سرجام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن، بیشتر خوش گذشت
ریحانه گفت:
+تره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم:
_نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم، خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:
+ من و بغل دستیم جامون راحته!
ناراحتی ای نداریم که
هر کی داره بسم الله
بغضم گرفت
واقعا الان سبک شدم؟ آخع این چه کاری بود؟
به خودم گفتم:
خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟
زدی ضربتی، ضربتی نوش کن
خاک بر سر عقده ایت
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام.
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکی هارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
_
ماشین رو نگه داشتن
وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیماون سمت تونل.
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا
کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها.
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن.
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر.
پام رو گذاشتم تو سوله .
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد.
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم.
یه سری پتو اونجا بود.
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد.
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن.
پتوهاش خیلی بد بود.
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه.
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن.
دلم نمیکشید بهش دست بزنم.
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخورتت.
دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
+شپش ؟
مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:
+نه عزیز دلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم.
دلم میخاست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم.
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن.
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم.
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود.
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام.
منتظر موندم تا بیاد.
بـهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_چهار
ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید.
کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.
من مسواک زدمو شمیم رفت دستشویی.
یه خورده صبر کردم تا اومد.
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.
آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من مسواک کردم که.
ریحانه هم خوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم.
روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم.
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام. غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم.
چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.
با بقیه خانما وارد شدیم.
بعضیا نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.
یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون ها رو گرفت. من رو صدا زد که برم کمکش.
جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود. غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق و چنگال و بعدش هم سفره و بطرب آب و لیوان هم گذاشت.
بقیه خانوما هم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو سه نغر مسن بودن و بقیه جوون. شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن. میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صددی قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم، دراز کشیدم.
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
@montazer_shahadat313
•﷽•
بوی عطر عجیبی داشت؛ نام عطر را
که میپرسیدیم جواب سر بالا میداد.
شهید که شد توی وصیت نامهاش
نوشته بود: به خدا قسم هیچ گاه
عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم
معطر بشم از ته دل میگفتم:
"السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)"
#شهید_حسینعلی_اکبری💔
#شب_جمعه🌱
🌙| @montazer_shahadat313
#طنزینه
به همیـــــــن قرآن قسم ۹۰ درصد همینا که شعار اعدام نکنید سر میدن اصلا نمیدونن چی به چیه و برا چی میخوان اعدام کنند طرفو😂😐✌️
حالا هے بگو نگفتی😁
@montazer_shahadat313
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرمنده از پخش این کلیپ ولی دیگه حالا لازمه که خیلی از فداکاری ها و رنج های رزمندگان و ایثارگران و جانبازان و شهدا در منظر همه عموم مردم ایران قرار بگیرد تا شاید قدر این انقلاب را بدانند و در زمین دشمن....
#شهدا_شرمنده _ایم
@montazer_shahadat313
#آقاۍخوبےها✨
در آخر نمازهایتان، این شمایے
که #امام زمان[عج]را دوست دارید !
دعا برایِ #فرج امام بخوانید💚🍃
#شهیدسیدعباسغفارۍحسینے
#اللهمعجللولیڪالفرج💓
🦋|• @montazer_shahadat313 •°
[∞🌱🦋 ]
#تلنگــرآنھ⚠️
شهید محسن حججے :
💢همہ مےگویند: خوش بحآل
فلانے #شهید شد اما هیچ
کس حواسش نیست ڪہ
فلانے برایِ #شهید شدن شهید
بودن را یاد ڱرفت...😉✋🏻
#اللهمعجللولیڪالفرج
--------°○✦ ❃✦ ○°--------
@montazer_shahadat313
🌸 دحوالارض یعنی چی؟ 🤔
ثواب هفتاد سال رو از دست ندهیم ❗️
روز بیست و پنجم ذی القعده ( جمعه 27 تیر )، هم زمان با دحوالارض یعنی
1⃣ گسترش یافتن زمین است. در شب این روز نیز بر اساس روایتی از امام هشتم علیه السلام
2⃣ حضرت ابراهیم و حضرت عیسی علیهما السلام به دنیا آمده اند.
3⃣همچنین این روز به عنوان روز قیام امام زمان مهدی موعود (عج) معرفی شده است.
4⃣ نیز روز دحوالارض، جزء چهار روز معروفی است که روزه آن پاداش فراوان داشته و ثواب هفتاد سال روزه گرفتن دارد.
اعمال این روز چیست ❓
1⃣روزه
روز دحوالارض از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن، ممتاز است و در روایتی آمده است که روزه اش مثل ❌روزه هفتاد سال ❌است؛ و در روایت دیگر کفاره هفتاد سال است و هر که این روز را روزه بدارد و شبش را به عبادت بسر آورد از برای او👈 عبادت صد سال👉 نوشته شود؛ و هر چه در میان آسمان و زمین وجود دارد برای کسی که در این روز روزه دار باشد استغفار می کنند. و این روزی است که رحمت خدا در آن منتشر گردیده.
2⃣ نماز
آن دو رکعت است در وقت چاشت در هر رکعت بعد از حمد پنج مرتبه سوره و الشمس بخواند و بعد از سلام نماز بخواند لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ پس دعا کند و بخواند یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی وَ ارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی وَ مَا عِنْدِی یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ.
3⃣ دعا
کفعمی در کتاب مصباح فرموده که خواندن این دعا مستحب است:
اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ..........(مراجعه به مفاتیح)
4⃣ذکر خداوند
معنای ذکر، فقط گفتن الفاظ و اوراد و نام های خداوند نیست. بهترین نوع ذکر خدا، به یاد خدا بودن و او را بر اعمال و گفتار و کردار خویش ناظردانستن است.
5⃣شب زنده داری
احیا و شب زنده داری که برابر با عبادت👈 صد سال 👉است.
6⃣غسل
انجام غسل مستحبی به نیت روز دحوالارض
7⃣زیارت امام رضا (ع)
زیارت حضرت امام رضا(ع) که میر داماد (ره) در رساله اربعه ایام خود در بیان اعمال روز دحو الارض آن را از افضل اعمال مستحبه دانسته است.📌
التماس دعا
@montazer_shahadat313
اوهوع، قاتل حاج قاسم هم هشتک زد!
اصلا دیگه لازمه درباره این هشتک و حامیانش و بازی بودنش حرف زد؟!
@montazer_shahadat313
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
اوهوع، قاتل حاج قاسم هم هشتک زد! اصلا دیگه لازمه درباره این هشتک و حامیانش و بازی بودنش حرف زد؟! @
با توییت ترامپ
دیگه مشخص شد چهخبـره..!
#تـــــلنگر🌱
✨فعالیت داشتن در فضاے مجازے و پاڪ ماندن در آن تقواے دو چندان میخواهد....
✨یادمان نرود،گاهۍ با گناه ب اندازه
یڪ لایڪ فاصله داریم...
✨یادمان نرود ،فضاے مجازے هم
"محضر خداستـــ "
✨در روز حساب، تمام این سایتها به
حرف مۍآیند و گواهے میدهند بر ڪارهایمان نڪند ڪهـ شرمنده باشیم
«امان از لحظهے غفلت ڪهـ فقط خدا
📿 شاهد استـــ و بس !
👈 گاهۍ روے مانیتور بچسبانیم :
" ورود شیطان ممنوع 🚫 "
مراقب دستۍ ڪهـ ڪلیڪ میڪند
چشمے ڪهـ میبیند
و گوشے ڪهـ میشنود باشیم ....
و بدانیم و آگاه باشیم ڪهـ خــ📿ــدا
" همیـــشه #انلاین استـــ
[ این متن برام قابل توجه بود گذاشتمش
شما هم بخونید √
@montazer_shahadat313
•﷽•
#تݪنگر
♦️معناۍ ۷ ساݪ رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
دانشجوهاۍ پزشڪۍ
🔸معناۍ ۴ ساݪ رو ڪۍ ميفهمہ؟
بچه هاۍ ڪارشناسے
♦️معناۍ ۲ ساݪ رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
سربازها
🔸معناۍ ۱ ساݪ رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
پشت ڪنڪورۍ ها
♦️معناۍ ۹ ماه رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
مادرۍ ڪه چشم به راه توݪد نوزادش اسٺ
🔸معناۍ ۱ ماه رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
روزه داراݩ ماه مبارك رمضاݩ
♦️معناۍ ۱ روز رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
ڪارگراݩ روز مزد
🔸معناۍ ۱ دقيقہ رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
اونايۍ ڪه از پرواز جا موندند
♦️معناۍ ۱ ثانيه رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
اونايۍ ڪه در تصادف جون ساݪم به در بردند
🔸معناۍ ۱ دهم ثانيہ رو ڪۍ خوب ميفهمہ؟
مقام دوم تو المپيڪ
♦️معناۍ لحظہ را چه ڪسۍ درك میڪنہ؟
ڪسۍ ڪه دستش از دنیا ڪوتاهہ
❗️❗️امّـا
معناۍ ۱۱۸۶ ساݪ تنهایۍ را فقطـ اوݩ آقایۍ میداند ڪه منتظر اسٺ تا شیعیانش براے آمدنش خود را آماده ڪنند و بدانند ڪه گناهانشاݩ #ظهـــــور را به تأخیر مۍ اندازد.
#اللهمعجلالولیڪالفرجــ 🤲🏻
#هواے_مهدے ❣
@montazer_shahadat313