eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
261 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. . +‌ . . •/• ميگفت: از عقرب نباید ترسید! از عقربه‌هایی باید ترسید که بی‌یاد خدا بگذره! ‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌ . . + ↫ ✋🏻         @montazer_shahadat313
✨حاج علیرضا پناهیان: گردش فصل‌ ها برای حیات مادی یک امر طبیعی‌است ، ولی انسان می‌،تواند انتخاب کند که همیشه در بهار باقی بماند و هیچ‌ گاه فصل زمستان را در روح خو تجربه نکند. دوران پیری ، زمستان جسم انسان است ولی می‌ توان بهار با طراوات جوانی را در دل حفظ کرد. تنها چیزی که دل آدم را پیر می‌ کند، دوست داشتن دنیاست. @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 همچو خورشید تا به کی تنها؟ همچو مهتاب ‌‌ تا به کی شبگرد؟ ای همایون همـ❤️ـای پرده نشین جان زهـ❤️ـرا به آشیان برگرد @montazer_shahadat313
🔺سپاه پاسداران یک کشتی جاسوسی را در‌ تنگه هرمز توقیف کرد. سنتکام (فرماندهی ستاد مرکزی نیروهای تروریست آمریکا) با انتشار این ویدیو مدعی شد ایران یک کشتی به نام «ویلا» را در «آب‌های بین‌المللی» برای ساعاتی تحت کنترل خود در آورده است. @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭📲 اینکه اینجا مرز ایران هست و آمریکا چه غلطی می‌کنه به کنار؛ جالب اینجاست تروریست‌هایی که فرمانده ما رو ناجوانمردانه و از پشت سر به شهادت رسوندن، حتی جرات روبرویی با سربازهای ما رو هم ندارن!! @montazer_shahadat313
خدایا ... ♥️ در این روزها ڪه قلبمان شڪسته از دنیای بیهوده و حرفـ‌های شڪننده است ....💔 تنہا تو درمانے برای قلبـ‌ های شڪسته ما .....🌱 @montazer_shahadat313
✌️ میگه: همین یڪ بار ڪن،بعدش دیگه خوب شو! /۹یوسف/ خــدا میگه: باهمین یڪ گناه ،ممکنه بمیره و هرگز توبه نکنی، وتا ابد جهنمی بشی...!! /۸۱بقره/ شیطون از کم شروع میکنه اما به کم قانع نیست ... @montazer_shahadat313
✨﷽✨ ✅آیا آرزوی مرگ برای خود انسان حرام هست؟ ✍آرزوي مرگ از سوي يك مومن نبايد ناشي از ناتواني در برابر مشكلات و سختي هاي زندگي باشد. فرد مومن بايد با تقويت دانش و معرفت ديني و قرآني خود، و ارتباط با خدا از طريق دعا و نماز، و تحكيم قدرت صبر و بردباري، و اراده و عزم خود بر مشكلات و سختي ها غلبه كند. روزي پيامبر اكرم (صلی الله علیه و اله و سلم) به عيادت بيماري رفت. از او احوالپرسي كرد. بيمار از درد و مشكلاتش ناليد و آرزوي مرگ كرد. حضرت به او فرمود:«لَا تَتَمَنَّ الْمَوْتَ فَإِنَّكَ إِنْ تَكُ مُحْسِناً تَزْدَدْ إِحْسَاناً وَ إِنْ تَكُ مُسِيئاً فَتُؤَخَّرُ تُسْتَعْتَبُ فَلَا تَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ»(1) آرزوي مرگ نداشته باش، زيرا اگر تو آدم خوب و نيكو كاري باشي با طولاني تر شدن عمرت بر كارهاي نيك شما افزوده مي شود و اگر آدم بدي باشي با تأخير افتادن مرگت، چه بسا دچار عتاب گردي و توبه كني و يا گرفتار سختي و رنج هايي در دنيا شوي و آن ها كفاره بدي ها و گناهانت شود و به خاطر آن آمرزيده شوي. @montazer_shahadat313
. 💚 . . رفیق‌شهیدیعنی: ٺـوے اوجِ ‌نا امیدے..، یڪ ‌پارٺے بین ٺو و خـدا بشھ |^و جـورے دستٺ رو بگیرھ ڪھ متوجه نشی (: . . 💫@montazer_shahadat313
میزان انرژی من در طول روز: 8صبح:13% 11صبح:19% 2ظهر:9% 5عصر:18% 8شب:56% 10شب:74% 1نصف شب:100% واقعا چمونه؟😐😑😂😂😂 @montazer_shahadat313
•﷽• اگر میخواهید با امیرالمؤمنین محشور شوید؛ بر قرائت سوره عادیات مداومت ورزید! ثواب‌الأعمال،ص۱۲۵📚 (ع)🌱 🌙| @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° کارای فاطمه برام عجیب بود. لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. _فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم. میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود. فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم. چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد. پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس عجیبی داشتم‌که نمیدونستم اسمش چیه. دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم‌بود غنج میرفت. دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه. از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه. در و بست و به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق گفتم : _داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوام‌با قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرم‌حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چون‌من دارم سکته میکنم. برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره! +وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. +خدایا شکرت! گفت : +تو‌خوبی؟ _من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم +از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب باشی. یهو به ساعت نگاه کرد و گفت: +ای وای باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه. زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت. رفت تو اتاق. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم‌مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست. چند دقیقه گذشت یهو گفت : +به نظرت دختره یا پسر؟ _دختر دوست داری یا پسر؟ +اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد. هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد. بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. __ هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از این‌کارای پنهونیش میترسیدم. میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند. توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد میفهمیدم‌محمد ازم ناراحته ولی با این حال چیزی نمیگفت. از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودم‌حس میکردم دیوونه شدم . باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم. حوصله ام سر رفته بود. رومبل جلوی تلویزیون نشسته بودم. محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد. اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم. اونم برای اینکه آروم بشه یکی دوساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت. مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه . البته به خودشم گفته بودم‌که با اینکارش موافق نیستم ودلم‌میخواد به منم از مشکلات بگه. هر چیزی هم‌که قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد. خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن. واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد هم سکوت میکرد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه. نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد،نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه! چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست. رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه. طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و دوباره به گوشیش زل زد. بهش چشم دوخته بودم،متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت. یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم خوب باشه گفتم : _آقا محمد یهو خیلی جدی گفت : +هیچی نگو فعلا بهت زده نگاهش میکردم.من تو شرایطی بودم‌که اگه کسی بهم(‌تو) میگفت گریه ام‌میگرفت. برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم. با بهت و چشمای در اومده پرسیدم: _محمد تو به من چیزی گفتی به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت : +مگه جز تو،کسی دیگه ای اینجاست؟ از حرص نفس نفس میزدم کوسن روی مبل و پرت کردم که صدای خنده هاش بلند شد _خجالت بکش.بچه ات صداتو میشنوه، میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری +نترس !تازه بچم مثل باباش زرنگه،میدونه دارم با مامانش شوخی میکنم. چپ چپ نگاش کردم وگفتم: _محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسری و پنهون کردی.. +خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟ سعی کردم مثل خودش چهره ام جدی نشون بدم: _میدونی از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داری و به شدت خطری شدی، من از ادامه دادن به جمله ام معذورم قیافه اش و مظلوم کرد و گفت: _آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟ +بله خیلی خودکارش رک برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم‌ چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم. محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت: +خب امروز غیبت کردی؟ ابروهام روو بالا دادم و با لبخند گفتم: _خیر اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت: _منم خیر دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست و گفت: +فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟ دلم براش سوخت و گفتم: _قول بده پررو نشی تا بگم +باشه بگو _خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم +عه یعنی انقدر خوبم‌؟ با اخم گفتم: _محمد قول دادی پرو نشی خندید و گفت: _فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکنم از شما _محمد بگو بهم.خواهش میکنم این یک بار و بگو فقط گفت: +کارای بیرون از خونه با منه،نپرس چیزی ازم. _محمد خواهش کردم یه نفس عمیق کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت : +مهم نیست،خدا کمک میکنه میگذره. منتظر نگاش کردم که گفت : +یخورده مشکل مالی به وجود اومد که خدا درستش میکنه،تو غصه نخور. _چه مشکلی؟ +چندتا قسط عقب مونده دارم... یخورده الان سخت شد برام. _مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمین روستای پدرت رو نفروخته بودی؟ +چرا ولی همش که برای من نبود. ما سه تا خواهروبرادریم.تقسیم‌کردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش و داد.داداش علی هم سهمش رو باید میگرفت،پولی هم که من گرفتم خیلی نبود،بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم، خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم. _چرا اصرار کردی خونه بخریم ؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم. +نه دیگه این شرط بابات بود.من دلم‌نمیومد تورو تو سختی بیارم.الانم که اتفاقی نیافتاده. این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبود.دیدی که تا الان‌جور شد و خدا رسوند . سکوت کردم و به انگشتانم زل زده بودم که گفت : +دیگه هیچی رو بهت نمیگم. این‌چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران شی؟ زندگی همینه دیگه،اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود. تصمیمم و گرفته بودم،با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت شه _ چند روزی بود که سکه ها و طلاهام رو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحت رو با محمد باز کنم.میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته. بلاخره یه روز دل و زدم به دریا و بهش گفتم. تا چند دقیقه فقط نگام کرد و هیچی نگفت. از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد. هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت. ناهار و شاممون و کنار هم‌میخوردیم. ازم تشکر میکرد و خودش ظرف ها رو جمع میکرد و میشست.نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهام‌حرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد. تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت: +بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم.با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم. چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباسات رو جمع کن این ده دوازده روز و خونه ی بابات بمون تا من برگردم. از رفتارش کلافه بودم‌و یجورایی از سر لج گفتم : _من خونه ی خودم راحتم. جایی هم نمیرم،به کمک کسی هم نیازندارم،تازه شرایط بدی هم ندارم. شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس. نگاه سنگینش رو حس میکردم. بدون‌اینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم. اومد چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسام روبرداشت.یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میگذاشت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
•/• چه استـ رسیدن به وقتی هنوز را ترجیح می‌دهیم.. و چه شگرفی دارد وقتی خوشیِ دنیا را همچنان بر مقدم می‌داریم.. چه عجیبی‌ستـ؛ امید به لحظه ی وقتی هنوز امامِ غائبمان هم نیستیم.. و چه غریبی دارد، قدم نهادن بر خاکی که متصل به استـ اما كجا؟! معشوق کجا؟! یـار کجا؟! همنشینی با کجا؟! تـا از دنیا دل نَبُرید دل ها را نمی‌بَرَند تاریخ ولادتـ و تاریخ شهادتـِ چه کسانی ثبت خواهد شد؟!😔 ❣ . . 🌷سربازِ آقا نمےمـــونھ‌ تــــــــا ظهور رو ببینھ‌! بلڪھ‌|شهید| مے‌شھ‌ تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ‌ @montazer_shahadat313
پروردگارا ببخش؛ به خاطر خیانت در امانٺ . . از چشمے که باید را ببیند، ولے به گنـاه باز شد!💔:) از دلے که باید برایِ میتپید. ولے برایِ غیر شد. از پایے که باید برایِ رسیدن به فرزند زهـــرا"س" گام برمیداشت ولے به بیراهہ رفت . . @montazer_shahadat313
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢 فردا روز مهميه روز عيد مباهله فراموش نشود . بسم الله الرحمن الرحیم سلام دوستان 🌺🍃 1- روز عید بزرگ مباهله 2- سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. " (آیه 55 مائده) 3- سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله 4- سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهم السلام می باشد. این روز بزرگ به محضر قلب عالم امکان امام زمان ارواحنا له الفداء وشیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام و سرتاسرجهان تبریک و تهنیت باد.🌹 بسم الله 🌺🍃 دوستان روز مباهله روز خییییییلی بزرگیه بقیه ی دوستانتون رو هم دعوت کنید به انجام اعمال این روز..... حتما تو گروه ها بفرستید تا بقیه هم اطلاع بیابند و ثواب جمع کنند. اعمال ۱-غسل ۲-دورکعت نماز مث نماز عید فطر ۳-خواندن دعای مباهله ۴-هفتاد بار استغفار ۵-صدقه دادن ۶-زیارت امیرالمومنین ۷-زیارت جامعه کبیره که از همه مناسب تر است.... منم هم خیلی دعا کنید 🙏❤🌸🌻 یاعلی❤❤❤ @montazer_shahadat313
آقاجان! قرار ما ☄ شب جمعہ✨ حرم ڪربُ بلا🌈 من فقط اشڪ بریزم تو تماشا بکنے💫 @montazer_shahadat313
♥️ داستان طنز روایت داریم یک روز یه دزد و یه نابینا مقداری آلوچه خریدند قرار گذاشتند 2 تا 2 تا بخورن تا تموم بشه وسط کار نابینا مچ دزد گرفت و گفت مرتیکه چرا مشت مشت میخوری دزده گفت تو که کوری از کجا فهمیدی نابینا گفت. از اینجا که من 4 تا 4 تا می خورم. تو هیچی نمیگی!!😐😏😂 @montazer_shahadat313