eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
261 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
ختم صلوات به نیت سلامتی وتعجیل فرج امام زمان عج و حل مشکلات ، برای شفای بیماران ،عاقبت بخیری برای همه حاجات اعضای عزیز❤️ ربات شمارش ذکر صلوات🌹👇 https://EitaaBot.ir/counter/xudsr
و بازهم جمعه ... باید برای ظهور عزیزی دعا کنیم :)💔 @BOYE_PELAK
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🍃گـفتم: بـذار هـر وقـت بـہـ سـن حـبـیب رسیـدے🕊، الـان براے شہـادت زوده، بمـون و خـدمـت ڪن🌷. جـواب داد: امـا لذتـے کہـ علے اڪبر بـرد هیچـوقـت حـبیب بـن مـظاهـر نبرد.... @BOYE_PELAK
🔹ازقافلہ عشــق مَرا جا نَگُذارید 🔹دَر مــوجِ بَـلایِڪہ‌وتَـنـهـا نَگُذارید 🔹ما را بِہ شَهیدان برسانید دُوباره 🔹بر موجِ دِلَم حَســرتِ دَریا نَگُذارید ... 🌹🍃 شهدایی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ╭─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╮ @BoYE_PELAK ╰─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╯
🌺 مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی می فرماید: 🌕 ️شب که انسان می خوابد ملائکه موکل بر انسان، او را بیدار می کنند برای نماز شب و بعد چون انسان اعتنا نمی کند و دوباره می خوابد باز او را بیدار می کنند؛ این بیداری ها از روی مصادفه و اتفاق نیست، بلکه بیداری های ملکوتی است که به وسیله فرشتگان انجام می گیرد؛ اگر انسان استفاده کرد و برخاست، آنها تقویت و تایید می کنند و روحانیت می دهند؛ و اگر نه متاثر می شوند و کسل می گردند؛ 🌺 آن مرحوم می فرماید: 🌕 اگر از خواب برخاستید آن ملائکه را نمی بینید، أقلاً به آن ها سلام کنید و تحیت و تکریم بگویید و تشکر نمایید! 📚 طبیب دل ها، صادق حسن زاده ⊰❖⊱┈┈┅┅✾✿✾┅─┈┈⊰❖⊱ @BOYE_PELAK
◾️💚🍀 ______________ دستش رو محڪم گرفتم گفتم: بحثو عۅض ݩکڹ این سوختگۍ دستټ چیہ هادۍ؟! خندید سرشو ݐاییݩ انڋاخٺ و گفټ: یہ شݕ شیطۅݩ اومڋ سراغم منم اینجورۍ ازش ݐذیرایۍ ڪردم! @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۲ به روایت امیرحسین …………………………………………………………. _جونم داداش ؟ محمدجواد_ سلام . خوبی؟ _ مرسی. توخوبی؟ محمد جواد_ مگه تو دکتری؟ دهع. _ نه په تو دکتری. حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو. محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که….. خب…. میگفتم که…. _ جواد بگو الان کلاس شروع میشه. محمدجواد_ دانشگاه بدون من خوش میگذره ؟ _ عالی. کارتو میگی یا قطع کنم. محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟ _ وای معلومه که اره. از خدامه. کی؟ محمدجواد_ خیر سرت خادمیا. خجالت بکش. پنج شنبه حرکته. _ اوه اوه استاد اومد فعلا….. بهترین خبر برای من همین رفتن به راهیان بود ، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه. . . .تنها چیزی که میتونست خستگی ۸ ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره ، صدای سرشار از محبت مامان بود. مامان_ کیه؟ _ بازکن مامان جان. مامان_ خوش اومدی عزیزم. . . بابا_ همین که گفتم نه نه نه. اونجا امنیت نداره _ ممنون که منو بچه ۵ ساله فرض کردید پدر جان. سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه . بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه ۳٫ ۴ ساله نهایتا قانع کنندس. الانم میگید امنیت نداره. بابا_ کی؟ _ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه بابا_ خیلی خب. من که حریف تو نمیشم. _ پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم. با ذوق دوییدم سمت اتاق. شماره محمد جواد رو گرفتم ، بعد از ۳ تا بوق برداشت. _ سلام محمد. ببین من میام بلاخره بابا راضی شد. فقط ساعت و روزشو اینارو بگو. راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه. همه کارات سربه زنگاس . اون طرف خط_ سلام مادر. نفس بکش. من مادر محمد جوادم. واقعا هم بیچاره زنش _???ای وای سلام حاج خانوم. شرمنده من فکر فکر کردم که… چیزه…. یعنی…. حاج خانوم _ اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم. _ بازم شرمنده. ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی حاج خانوم _ دشمنت شرمنده. علی یارت مادر. وای ابروم رفت ???.خب شد نخندیدم ضایع بشم. . . . _ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت.. محمدجواد _ که خاک تو سرم اره ؟ بیچاره زنم اره؟? _ عه. راستی یکی طلبم. ابروم رفت. محمدجواد_ مگه داشتی؟ _ نه په تو داشتی؟ محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی. _ اره بابا اجازه رو صادر کرد. محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره. _ الان مسجدی؟ محمدجواد_ بله. مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم. _ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟ محمدجواد_ تو شهر ما ساعت ۱۰ کله سحر نیست . شهر شما رو نمیدونم. _ خب حالا. باش. من ۱۱ اونجام محمدجواد_ خسته نشی یه وقت _ نگران نباش. خدانگهدار مزاحم نشو محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت. خدایا این دوست خل منو شفا نده خواهشا ?. مامان_ امیرحسین. نمیخوای پاشی؟ _ بیدارم مامان. مامان_ خب بیا صبحانه. _ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد. . . . _ سلام حاج آقا حاج آقا _ علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان. _ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه بودم. حاج آقا _ بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟ _ بله حاج آقا. حاج آقا _ خب شما مسئول اتوبوسایی . چک کردن اعضا و اینا. حدود ۷٫۸ تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه. _ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو …. حاج آقا _ همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه. _ پس فردا حرکته دیگه؟ حاج آقا _ بله. اینجا چقدر با همه جا فرق می‌کند اینجا شلمچه نیست که دنیای دیگری‌ س
۴۳ چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه. با یاد آوری ساعت ۹ با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که ۸ و عقربه بزرگش که ۱۰ رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم. _ مامان. مامان. مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی. _ نمیییخواد دیرم شده. هیچی. سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم، هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه . _ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم. فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام دنبالت. بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود. _ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم . سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه. سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم. _ سلام. ببخشید دیر شد. بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم. فاطمه_ و علیکم السلام بر تو جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب ۱۰ دقیقه ای. . . . _ مرسی عمو. خداحافظ بابای فاطمه_ خدانگهدارتون . فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت _ حدس بزن چی شده؟ _ عه چته؟ چمدونم چی شده. فاطمه_ میخوان ببرنمون راهیان نور. _ واااات؟ فاطمه_ وووووی حانیه ساعت ۹/۵ کلاست شروع نشده مگه؟ _ ای وای. بدو پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر. _ سلام خسته نباشید. مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت _ کاری دارید؟ از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیمد. من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم. _ برای ثبت نام اومدن. خانم عظیمی_ ایشون؟ و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد. _ بله. ایرادی داره. خانم عظیمی_ نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری. فاطمه_ ببخشید چرا ؟ خانم عظیمی_ هه . هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم. فاطمه آروم خطاب به من گفت _ میخوای تو برو سرکلاست. _ نه نمیخواد. خانم عظیمی_ هی دختر خانم . بیا بگیر اینو . _ فاطمه هستش. خانم عظیمی_ حالا هرچی. رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم. بعد از ده دقیقه اومد بیرون . _ چی شد؟ فاطمه_ تو چرا نرفتی؟ _ چی شد؟ فاطمه_ گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو. _ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط. فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب. _ بیا بریم بابا. فاطمه_ عه. بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد. _ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟ فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی. _ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال فاطمه_ ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی. _ کی؟ فاطمه_ پنجشنبه؟ _ همین هفته؟ فاطمه_ اره _ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم .
۴۴ _ عه امیر نرو دیگه امیرعلی _ خب تو هم بیا _ امتحان دارما امیرعلی_ خب نیا _ مرسی از راهنماییتون امیرعلی_ خواهش _ عه. مسخره . نرو دیگه امیرعلی _ خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟ _ اه. برو برو . امیرعلی_ رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟ _ نمیدونم. خو حسودیم میشه امیرعلی_ موفق باشی با حرص از اتاق اومدم بیرون. دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان. _ مامانی. میشه من امتحان ندم ؟ مامان_ خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟ _ نه . نمیدونم. ای بابا. مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران. _ چییییییی؟ مامان_ عه کر شدم. دارن میان ایران. _ برای زندگی ؟ مامان_ نخیر. برای….. یه دفعه مامان زد زیر گریه. رفتم جلو و بقلش کردم. _ عه مامان چی شد؟ مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟ _ واه. مامان کجا برم؟ مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری _ نه قوربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم . امیرعلی_ مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن. _ تو حرف نزن امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم. _ به فاطمه سلام برسون. امیرعلی_ چیییی؟ _ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون. امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟ _ مگه لولوئه ؟ اره هست امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت نه تعجب کردم. با اجازه مامان. خدانگهدار. مامان_ مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت. _ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما . خوشحال نشی امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا. _ لوس. . . . خاله مرضیه_ فاطمه مواظب خودت باشیا. فاطمه_ چشم مادر من چشم. خاله مرضیه _ به تو اعتباری نیست. یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم . خاله مرضیه_ امیرعلی جان. یه لحظه. امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت _ امیر جان یه لحظه ، ببخشید. امیرعلی_ جانم ؟ خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش. یه بلایی سر خودش نیاره. فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد ، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست . امیرعلی_ چشم خاله. یکم هوس شیطنت کردم _ فاطمه چرا این رنگی شدی؟ یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت _ چی ؟ ها؟ امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین. _ هیچی. امیر داداش نری تو زمین. یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. منم بیخیال شونمو انداختم بالا. خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. _ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه. امیرعلی_ مواظب خودت باش. _ همچنین. بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه. تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم . تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید…..
1_83336837_5879568610543797816.mp3
1.61M
موافقید با هم دیگه این صوت رو گوش کنیم؟؟؟ دلم نیومد تنها گوش کنم❤️ @BOYE_PELAK
بـے تـــو سخت کہ نہ؛ اصلا نمےگذرد. . . آقاجان بیا کہ ویرانہ است بـے تو تمامِ جهانِ مݩ. . . 🌻 @BOYE_PELAK
4_223804187379499326.mp3
4.12M
🎤 🎼آسمون عصرای جمعه مثل من بهونه گیره💔 هزاران جُمعه بگذشت و حکایت همچنان باقیست... @BOYE_PELAK
🔴دعای عاقبت بخيری🔴 🤲دعاى بعد از هر نماز جهت خير دنيا و آخرت اگر مى خواهيد خير دنيا و آخرت را جمع كنيد بعد از هر نماز بخوان : 👈اعوذ بوجهك الكريم و عزتك التى لا ترام و قدرتك التى لايمنع منها شى ء من شر الدنيا و الاخره و من شر الاوجاع كلها. 👉 @BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پنج‌سال‌از‌پروازت‌میگذرد‌🕊🌿 عمـار‌حاج‌قاسم،♥️🌱 شیردل‌مـیدان‌های‌حـلب💛🌻 حالا‌دیگر‌بی‌قرار‌سفر‌به‌کـربلا‌نـیستی‌چون، حسینـش‌را‌دیدی‌وکنون‌هـرلحظه‌دلت‌تنگ‌ بین‌الحـرمین‌شود💔☁️ درچشم‌بهم‌زدنی،خودرادرنزد‌یا‌ر‌میبینی... پنج‌سال‌اسـت‌که‌خاک‌صحـرا‌ها‌ وجبهه‌های‌حـلب‌برای،قدومت‌تنگ‌شده... سلام‌مارا‌برسان‌به‌ارباب؛ بگو‌خسته‌‌دلان‌رادریاب... @BOYE_PELAK
°•امروزمھم‌‏ترین‌فعّالیّت‌دانش‌‏آموز ڪاردرسۍوڪارتحصیلۍاست؛ واقعاًعبادت‌است🌿 خودتان‌را،فکرتان‌را،دانشتان‌را، قدرت‌علمی‌‏تان‌را ڪنید.✌🏻 • آسدعلی بایدقوۍشویم (:✌🏻♥️ |
°•امروزمھم‌‏ترین‌فعّالیّت‌دانش‌‏آموز ڪاردرسۍوڪارتحصیلۍاست؛ واقعاًعبادت‌است🌿 خودتان‌را،فکرتان‌را،دانشتان‌را، قدرت‌علمی‌‏تان‌را ڪنید.✌🏻 • آسدعلی بایدقوۍشویم (:✌🏻♥️ | @BOYE_PELAK
🌹نحوه شهادت شهید جهاد مغنیه👇 شهادت: بر اساس اعلام حزب ‌الله لبنان، در 18 ژانویه 2015 سالروز پایان جنگ 22 روزه غزه و شکست اسراییل در این جنگ، گروهی از رزمندگان حزب الله در حین بازدید میدانی از شهرک "الامل" در "قنیطریه" سوریه مورد حمله موشکی اسرائیل قرار گرفتند. این حمله تروریستی هنگامی روی داد که دو خودروی نیروهای مقاومت لبنان در حال بازدید از منطقه مرزی جولان اشغالی بودند. یک بالگرد اسرائیلی، دو موشک به نقطه‌ ای در جنوب سوریه شلیک کرد. این بالگرد رژیم صهیونیستی نقطه‌ ای در شهرک "مزرعة الامل" در منطقه "قنیطره" در جنوب سوریه را هدف قرار داد. کانال ده تلویزیون رژیم صهیونیستی اعتراف کرد که رژیم صهیونیستی در پشت هجوم "قنیطره" قرار داشته و هدف، ترور یکی از فرماندهان حزب الله بوده است که جهاد عماد مغنیه و "محمد عیسی"، مسئول نیروهای ضربتی حزب الله لبنان، در این حمله به شهادت رسیدند. اسامی شهدای این حمله تروریستی رژیم صهیونیستی به شرح زیر می باشد: فرمانده شهید محمد عیسى (ابو عیسى الاقلیم) شهید جهاد عماد مغنیه (جواد عطوی) شهید مجاهد سید مهدی محمد ناصر الموسوی (سید مسلم) شهید مجاهد سید علی فؤاد حسن (سید امیر) شهید مجاهد سید حسین حسن حسن (ابو زهراء) شهید المجاهد حسین اسماعیل الاشهب (قاسم) شهید سردار سرتیپ محمدعلی الله دادی پیکر شهید جهاد مغنیه در کنار آرامگاه پدرش، شهید عماد مغنیه در "ضاحیه جنوبی" در مقبره "روضة الشهیدین" مزار سربازان شهید مقاومت به خاک سپرده ‌شد. @BOYE_PELAK
4_5829963838514007065.mp3
5.03M
🔴 🔴مرگ ملک عبدالله عربستان، از نشانه های و ظهور است. 🎤 ⊰❖⊱┈┈┅┅✾✿✾┅─┈┈⊰❖⊱ @BOYE_PELAK