🍃 #برگی_از_یک_کتاب
📘 نام کتاب:" خواب باران"
🖋نویسنده: وجیهه سامانی
📑 انتشارات: کتابستان معرفت
📓 تعداد صفحات: ۲۰۰
📖توضیحات:
#خواب_باران با نثری ساده و لطیف، و نگاهی واقع بینانه به مسائل اعتقادی و معضلات اجتماعی اخلاقی جوانان، تلاش می کند با قصه ای عاشقانه، تعریفی واقعی از تقدیر ارائه کند و مرز میان تردید و ایمان را به تصویر بکشد.
اين رمان داستان دختر جوانی است به نام هما که قرار است از فضاي غبارآلود شک و تردید و ظلمت بریدن از خداوند و رفتن تا پرتگاه خودکشی، به دوربرگردان توبه و برگشتن به دامان پر مهر الهی برسد.
قسمتی از رمان:
من آدم وابستهای بودم و شدیداً عاطفی. به هرچیزی عادت میکردم، اونقدر وابسته و دلبستهاش میشدم که جدا شدن ازش، برام غیرقابل تصور بود. برای همین خدا یکی یکی وابستگیهامو ازم گرفت، تا یاد بگیرم تو این دنیا، نباید مطلق به کسی یا چیزی جز خودش وابسته و دلبسته شد.
📚 #معرفی_کتاب
1️⃣ حسن روحانی (سال ۹۲): "دلار به چندین برابر قیمت افزایش پیدا میکند.. مشکل کجاست؟ عدم مشورت، خودشیفتگی، عدم استفاده از ابزار علمی برای اداره کشور و بیثباتیها"
2️⃣ روحانی (دیروز): "شرایط امروز ناشی از تحریم و کروناست، نه یک فرد!"
🔻گفتنیست تا قبل از این اظهارات، دانشمندان جهان نتونسته بودن برای یک مشکل واحد، دو تا علت پیدا کنن😂
🍃 #برگی_از_یک_کتاب
📘 نام : حرکت
📝 نویسنده : علی صفایی حائری
📖 #اسلام_راکد
#کُفر_متحرک به اسلام می رسد ، ولی «اسلام راکد» پدر بزرگ کفر است . سلمان ها در حالی که کافر بودند ، #حرکتشان آن ها را به رسول منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول بودند #رکودشان آن ها را به کفر پیوند زد . کُفری که با #حرکت_ما همراه باشد ، وحشتی ندارد . وحشت آن جایی است که با #رکودها پیوند خورده باشیم .
📚 #معرفی_کتاب
📘 نام کتاب: "زن آقا"
🖋نویسنده: زهرا کاردانی
📑 انتشارات: سوره مهر
📖 توضیحات:
کتاب زن آقا گزارش سفر تبلیغی یک زوج طلبه است که به یک روستا در جنوب استان فارس اتفاق می افتد.
سفر یک ماهه این زوج به سنت های و اقلیم یک روستای جنوبی با اتفاقات غیر قابل پیش بینی همراه می شود. همسرِ سید که مردم به او زن آقا می گویند، نا خواسته وارد مسئله ای می شود که او را به لحاظ ذهنی بسیار درگیر می کند...
📖 برشی از کتاب:
یک نفر اسم دخترم را پرسید. تا سر برگرداندم که جوابش را بدهم یک نفر بیخ گوشم را گرفت توی دستش و چسباند به دهانش: «اسم واقعی دخترت رو به اینا نگو!» خشکم زد. برگشتم و نگاهش کردم. چشمهای درشت و گیرایی داشت. موهای موجدارِ فلفلنمکیاش را از وسط باز کرده بود. یک خال گوشتی زیر لبهای باریکش نشسته بود. چهرهاش ترسناک بود اما لبخندش به دل مینشست. قوهٔ آدمشناسیام میگفت بهش اعتماد کنم...
📚 #معرفی_کتاب