چیز جدیدی نیست که بگم ..
دلتنگی جدیدی ندارم..
غمی به غمام اضافه نشده..
از چیز جدیدی رنج نمیبرم..
اما همواره دلتنگم،غمیگنم،
چیزی در من رسوب کرده چیزی محکم و غیر قابل انحلال ، یه چیزی که منو شکل داده،نه مثل خمیر،بلکه مثل یه بنای سیمانی)
اشتباه بودم ؛ اشتباهم چی بود
اینکه خیلی دوست داشتم؟ یا اینکه هربار باهات حرف میزدم مثل خل و چلا میشدم ؟
با ی پیامت کلی ذوق میکردم؛
اره حق داشتی.. حوصله سر بر بودم:)
اشتباه من چی بود؛
اینکه خواستم فراموشت کنم ولی همه چی خرابتر میشد ؟ اینکه تصمیم داشتم دقیقه و ثانیه خوشحالت کنم و با لب خندون ببینمت اینکه بعد این همه مدت دارم برات مینویسم:)؟
اینکه حسود میشدم و مثل بچه ها رفتار میکردم ؟
خب بهت حق میدم همه اینا خستت کرد)
من اشتباه بودم منم بودم خودمو انتخاب نمیکردم؛
من خیلی اشتباه بودم مگه ن:)؟
وقتی یک نفر رو از ته دل دوستش داری ، تنها تری میدونی چرا اینو میگم؟
چون کسی جز اون نمیتونه آرومت کنه ، بجز اون نمیتونی با کسی حرف بزنی ، بجز اون هیچکس نمیتونه لبخند رو روی لبات بیاره ، کسی رو بیشتر از اون نمیتونی دوست داشته باشی ، وقتی به کسی احتیاج داری تا کنارت باشه فقط همونو میخوای اما هیچوقت نیست ، هرموقع که نیازش داشتی نبود!
تنهاتری چون به هیچکسی جز اون نمیتونی از احساساتت بگی ، نمیتونی بگی چه روزایی رو داری میگذرونی ، نمیتونی اعتماد کنی فقط و فقط همونو میخوای و اون هیچوقت کنارت نیست:)))
گفت تنها شدی باز یا دلتنگ؟ گفتم چه فرقی داره؟ گفت: فرق داره، بگو. نوشتم دلتنگ. گفت حالا بگو وقتی دلتنگی، دلتنگ چی میشی؟ نوشتم دلتنگ آدمی که کنار تو بودم:)
شب بخیر به تو، در شبی که برای تحملکردن دنیایت زیادی کوچک و بیپناه و خستهای:)
خستهام. حوصلهام سر میرود، عصبانی میشوم از اینکه مدام بخواهم لبخند بزنم. از اینکه باید مدام با آدمها معاشرت داشته باشم، درس بخوانم و سرکار بروم. کُلی بخواهم بگویم، خستهام از اینکه زندگی کنم. اصلا چه کسی این کارها را تعریف زندگی دانسته است؟ چه کسی گفت زندگی یعنی دویدن و جان کندن و راه دادن آدمها در جهانِ خودت؟ زندگی که اینها نیست، زندگی یعنی مجموعهای از آنچه که تو را شاد نگه میدارد)
امروز از اون روزاس که به شدت دلم بغل میخواد ، بغلی که توش گریه کنم..
و در آخر تموم بشم)
منو بغل کن.
ازم نپرس چیشده،چه اتفاقی افتاده.
بغلم کن..
سعی نکن حرفای تو مغزمو بخونی چون خیلی پراکندن.
اونقدر که خودمم نمیفهمم چیان.
فقط بغلم کن.
شاید گریه راه حل خوبی بود:)
یه وقتایی هم هست که اینقدر فکر کردی، اینقدر تو فکرت جنگیدی،اینقدر رفتی و برگشتی،اینقدر دو دوتا چهارتا کردی،اینقدر حدس زدی، پیشبینی کردی،اینقدر کم آوردی
و اینقدر تو فکرت مُردی و زنده شدی...
که اخرش گفتی ولش کن،بالاخره یه چیزی میشه دیگه،یا میشه یا نمیشه،یا میاد یا نمیاد،یا خوب میشه یا بد...
این همه فکر نداره، این همه حال خراب کردن نداره، اینهمه بدقلقی و ناراحتی نداره!
از یه جایی به بعد هممون
یهو میزنیم زیر همه چیز میگیم ولش کن دیگه خسته شدم یا میشه یا نمیشه...
بعضی وقتام باید رهاش کرد،این فکر لعنتیو میگم، به حال خودش رها کرد، مهم نباشه،چی میشه!
بالاخره یا میشه یا نمیشه)
داشتم فکر میکردم که شاید من تو دوست داشتنت آدم تنهاییام، و از این بابت حس عجیبی دارم، چون کسی درکم نمیکنه که چرا و چجوری دوست دارم و حتی خوشحالم که کسی جز خودم نمیتونه اینجوری دوست داشته باشه:)