روایت مادر
بعد از تولد سید مجتبی، به دلیل این که شیرم کم بود، بچه را به دایه سپردم. بعد از چند روز، دایه با ناراحتی آمد و گفت: «من از پس این کار بر نمی آیم» پس از اصرار فراوان، دایه علت آن را برای عمه مجتبی این چنین توضیح داد: «شب اول، بچه بی قراری می کرد. یواش به پشت او زدم که خوابش ببرد. آن شب خواب دیدم، هودجی از آسمان آمد و چند خانم عرب کنار گهواره بچه رفتند و به من گفتند: «برو بچه ما را پس بده» وقتی بیدار شدم، آن خواب را حساب نکردم. شب بعد دوباره مثل همین خواب را دیدم. باز هم از آن گذشتم. سومین شب، اوایل غروب بود، ناگهان دیدم همان هودجی که در خواب دیده بودم، به همراه چند خانم پایین آمدند.
سراغ بچه رفتند، او را تکان دادند و روی سینه من گذاشتند و گفتند: «گفتیم که بروبچه ما را پس بده.»
من بیهوش افتادم. بعد از مدتی که همسرم مرا به هوش آورد، دیدم من لیاقت این بچه را ندارم، او را برگرداندم.»
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی از دیدار رهبر انقلاب در دوران نوجوانی با شهید سید مجتبی نواب صفوی
⭕️ ۲۷ دی سالروز شهادت #نواب_صفوی
#شهید_نواب_صفوی
➯@Bshmk33
بعد از افطار به شوهرم گفتم:
دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار فردا نداریم حتی نان خشک!
فقط لبخندی زد!
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم!
سحر برخاست، آبی نوشید!
گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛
افطار هم چیزی نداریم!
باز آقا لبخندی زد!
بعد از نماز صبح هم گفتم!
بعد از نماز ظهر هم گفتم!
تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم!
اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود :
امشب افطارى نداریم؟
گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست!
آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟!
خندیدم و گفتم :
صد البته که هست؛
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا!
هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند!
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در!
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا
همه آمدند!
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند!
من هم گفتم: بله آب در لولهها به اندازه کافی هست!
رفتم و آوردم!
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند!
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم :
برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند!
الحمدلله آب در لولهها هست فراوان!
مرحوم نواب چیزی نگفت!
یوسف رفت در را باز کرد،
وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است!
گفتم: اینها چیه؟!
گفت: همسایه بغلی بود؛
ظاهراً امشب افطاری داشتهاند،
و به علتی مهمانی آنان بههم خورده است!
آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار!
غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
ميل کردند و رفتند.
آقا به من فرمود :
یک شب سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چهقدر سر و صدا کردی؟!
وقتی هم نعمت رسید چهقدر سکوت کردی؟! از آن سر و صدا خبری نیست!
بعد فرمود: مشکل خیلیها همین است؛
نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان!
وقتِ نداشتن داد میزنند!
وقتِ داشتن بخل و غفلت دارند!
🌸🌸🌸
راوی داستان: همسر شهید نواب صفوی
#شهید_نواب_صفوی
#نواب_صفوی
➯@Bshmk33
▪️روزنامه خراسان مصاحبه دیده نشده ای را که ۶۹ سال پیش با شهید نواب صفوی کرده است برای اولین بار منتشر کرده که ثبات فکر و قدم وی در جدیت اش در مبارزه هوشمندانه برای تشکیل حکومت اسلامی روشن است.آیا رفتار ما با گفته های نه ۶۸ سال بلکه فقط چندسال قبل تطبیق دارد؟
http://yun.ir/eywa57
💬 محمدسعید احدیان
➯@Bshmk33
تولیت آستان قدس رضوی
بعد از به قدرت رسیدن محمدرضا پهلوی در سال 1332، او پیشنهاد نایب تولیت آستان قدس رضوی با اختیارات کامل از طرف شاه، برای خرج در مصارف شرعیه را به نواب داد.
نواب با شنیدن این پیشنهاد به دکترسیدحین امامی (امام جمعه شاه) می گوید: «این که به شما می گویم مکلف هستید عینا به این توله سگ پهلوی برسانید. به او بگویید تو می خواهی مرا با دادن پست و مقام و پول فریب بدهی و خودت آزادانه هر کاری که می خواهی با دین خدا و مملکت اسلامی انجام دهی؟ این محال است و من، یا تو را می کشم و به جهنم می فرستمت و خودم به بهشت می روم و یا تو مرا می کشی و با این جنایت، باز هم به جهنم رفته و من به بهشت می روم و در آغوش اجدادم قرار می گیرم؛ در هر حال، تا زنده ام امکان ندارد ساکت باشم.»
➯@Bshmk33
ملاقات با شاه
وقتی نواب وارد محل استقرار شاه می شود، «محمود جم» به او می گوید: «تعظیم کن.» نواب به او می گوید: «خفه شو!»
شاه می پرسد: «شما چه درسی می خوانی؟»
- نواب: «درس هستی! سیاه مشق زندگی!»
- شاه: «ما از فعالیت های شما در نجف باخبریم.»
- نواب: «برای مسلمان تکلیف شرعی او مطرح است و کربلا و نجف و تهران فرقی نمی کند.»
- شاه: «ما حاضریم هزینه ادامه تحصیل شما را بپردازیم.»
-نواب: «مردم مسلمان ما آن قدر غیرت دارند که خرج تحصیل یک سرباز امام زمان را بدهند.»
در آن ایام مدیر مسول روزنامه « مرد امروز» در نشریه خود آورده بود که من مسلمانم و فلانم، ولی به آقای بروجردی می گویم که حجاب در اسلام نیست و از این حرف ها.
نواب در مورد این مسئله با دست محکم به میز می کوبد و می گوید: «چرا در این مملکت باید کسانی باشند که اعتنا به تعالیم اسلامی ندارند؟»
بعد از این ملاقات، شاه که رفتار نواب شگفت زده شده بود، به محمود جم می گوید: «نه به آخوند دیروزی، نه به سید امروزی! آن آخوند مال عهد دقیانوس بود و این سید، مثل یک افسر که با زیر دستش حرف می زند، با من صحبت می کرد و اصلا انگار نه انگار شاهی وجود دارد. این چه کسی بود که این جا فرستاده بودی؟»
➯@Bshmk33
از خدا خجالت نمی کشی
همراه با سیدمجتبی و برادر ایشان به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفتیم. پس از زیارت، در صحن نشسته بودیم که صدای گریه سوزناک زنی توجه ما را به خود جلب کرد. نواب به برادرش گفت: «هادی برو ببین این زن چرا این قدر گریه می کند.» هادی با خجالت رفت و از او علت گریه اش را پرسید. زن گفت:«شوهر من قرضی داشت و نتوانسته این قرضش را بدهد، حالا او را به زندان انداخته اند.» نواب آدرس طلبکار را گرفت و بلافاضله هادی را به دنبال او فرستاد. او یکی از تجار بود. پس از آمدن تاجر، نواب با لحنی تند به او گفت: «از خدا خجالت نمی کشی که یک برادر مسلمانت را که استطاعت مالی نداشته، گرفتار کردی و او را به زندان انداختی؟» تاجر گفت: «چشم آقا! رضایت می دهم.» فردای آن روز، زندانی بدهکار از زندان آزاد شد.
همسر شهید
➯@Bshmk33
🔴 مردی که بریتانیای کبیر از او میترسید‼️
🔻بنز سیاهرنگی وارد پادگان شد! همه کنار رفتند تا ماشین، خود را به جنازه برساند. یک نفر از آن پیاده شد و در کنار جسد ایستاد. از جسد نمونهگیری کرد و رفت...
سفیر #بریتانیا ی کبیر بود. میخواست به #دولت مطبوعش اطمینان دهد که #نواب دیگر زنده نیست!
📚 کتاب حاشیههای مهمتر از متن نوشتهی محمدعلی الفتپور ص42
◾️بزرگباد؛ یاد و نام #شهید نواب صفوی پیشاهنگ جهاد و شهادت...
➯@Bshmk33
❤️ عکسی از آخرین لحظات زندگی شهید و سید بزرگوار...شهید سید مجتبی نواب صفوی و اذان گفتن در هنگام شهادت...😭😭
➯@Bshmk33
✅از شهید سید مجتبی نواب صفوی پرسیدن: چرا آرام نمی نشینی؟
ببین آیت الله بروجردی ساکت است...
نواب گفت: آقای بروجردی سرهنگ است؛ من سربازم. سرباز اگر کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط!!
🔴هر بار که #امام_خامنه_ای دارد میاید وسط، یعنی ما سربازها کم گذاشته ایم...!
➯@Bshmk33