در جست و جوی شادی ²⁶
به سمت اتاق امیلی رفتم و به دیوار تکیه زدم.
راجر: نمیشنی؟
:نه، اینطور راحترم.
امیلی وارد شد.
امیلی لبخندی ریز زد و گفت: سبدت رو دادم به دوستات، خوب چرا نمیشی؟
:اینجوری کمتر خطر ناکم.
امیلی با ناباوری خنده ای کرد و گفت:
چی!، نگران نباش تو خطر ناک نیسی، حتی اگر هم باشی من باهات مشکلی ندارم.
از روی صندلی اش بلند شد ، به سمتم آمد و دستم را گرفت و مرا روی صندلی رو به رویش نشاند.
بعد همان طور که با لبخند به من چشم دوخته بود،گفت:
سوفی، بهم بگو چه اتفاقی افتاده.
در سکوت به زمین خیره شدم، دلیلی نمیدیم که چیزی را که حتی خودم هم از آن مطمئن نبودم به او بگویم، من اصلا نمیدانستم او دقیقاً از چه خبر دارد.
امیلی دست یخ کرده ام را در دستان گرمش فشرد و گفت: من میدونم که اون اتفاقی که برای هلفیک افتاده تقصیر تو بوده، من میفهمم تو چقدر سختته.
با حرص نگاهش کردم، گفتم:
چی؟! تو میدونی! الکی برای من دلسوزی نکن، تو اصلا نمیفهمی من چه مشکلی دارم و دارم چی میکشم!
از نگاه نگران امیلی معلوم بود که باز آن چهره ی معصومم رنگ وحشی به خود گرفته بود.
نیاز داشتم هرچه زود تر از این سردرگمی در بیایم.
نه حوصله دلسوزی های بخودشان را داشتم و نه حوصله به تمسخر گرفتنشان را.
از جایم بلند شدم و با عجله از اتاق امیلی بیرون زدم.
امیلی داد زد: سوفی من نمی خواستم ناراحتت کنم! فقط میخواستم کمکت کنم.
پوز خندی زدم: کمک؟ هه مسخرست.
به سمت جنگل رفتم.
راجر: سوفی داری کجا میری؟!
دست در جیب های سویشرت راجر کردم و گفتم: فقط میخوام تنها باشم.
احساس عجیبی در دست و پاهایم میکردم، انگار که از حالت اولیشان داشتند خارج میشدند.
ترجیح دادم به انها نه فکر کنم و نه حتی نگاه کنم.
وارد جنگل شدم و جایی در میان درختان به آغوش درختی پناه بردم.
زانویم را بغل کردم و دست هایم را به دورم حلقه کردم.
صدای پا به گوشم میرسید، هر ثانیه نزدیک و نزدیک تر میشد.
صدا به کناره گوشم رسید.
سرم را بالا آوردم:راج- ، گرگ؟
همان گرگ قبلی بود، همانقدر زیبا و همانقدر ناراحت.
دستم را روی سرش کشیدم و بعد کمرش را نوازش کردم.
گرگ آرام گرفت و نشست، گویا در کنار من احساس آرامش میکرد.
: تو خیلی دوستداشتنی هستی.
یک هو چیزی سر تا سرم را پر از وحشت کردم!
دست هایم پنجه شده بودند! با وحشت دست دیگرم را از جیب هودیم در آوردم،ان یکی هنوز به همان شکل قبلی بود.
گرگ سری کج کرد و با تعجب نگاهم کرد.
همانطور که سر تا پا میلرزیدم گفتم: این طبیعیه؟!
هدایت شده از ֶָ֢𝖳𝖾𝗑𝗍 𝖬𝗈𝗈𝖽ᩘ꯭︩ꪾ݁꠸ فور=عزل
آره حق داری بگی ماه قشنگه
آخه تو تئو رو ندیدی😼
ֶָ֢𝖳𝖾𝗑𝗍 𝖬𝗈𝗈𝖽ᩘ꯭︩ꪾ݁꠸
خوره رمان | ح֞باب ابؽ🫧𝒻ᩛ
آره حق داری بگی ماه قشنگه آخه تو تئو رو ندیدی😼 ֶָ֢𝖳𝖾𝗑𝗍 𝖬𝗈𝗈𝖽ᩘ꯭︩ꪾ݁꠸
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا