در جست و جوی شادی ²⁷
گرگ سری تکان داد و گفت، اوه نه او حرف نمیزد اما من خیلی خوب منظور او را میفهمیدم.
از جایش بلند شد.
: میخوای من رو ببری جایی؟!
همون جایی که یک ساعت پیش میخواستی منو ببری؟
گرگ سری با نشانه نفی تکان داد ، بعد با دو دور شد، از جایم بلند شدم و نگاهش کردم.
صدای پایی نزدیک شد.
راجر جلو آمد.
راجر:میخوای بازم تنها باشی؟ یا بمونم؟.
سری به نشانه نفی تکان دادم و گفتم: نه مشکلی نیست.
راجر رو به روی من روی سبزه های نم ناک نشست.
اوه هنوز سویشرتش بر تنم بود، آن را از دورم در آوردم و به سمتش گرفتم: بیا، ممنون که دادیش.
راجر سویشرت را گرفت و نیم خیز شد بعد آن را دوباره دورم گذاشت.
هنوز هم بدنت یخه و کما کان میلرزی، فعلا پیشت بمونه.
همانطور که به دست هایم خیره شده بودم گفتم:
شکم برطرف شده، میدونیم دیگه قراره چی بشه، اما احساس بدی دارم، نه بخاطر اینکه دارم تبدیل به گرگینه میشم فقط..
راجر سری کج کرد و گفت: فقط چی؟
: فقط احساس میکنم قراره تو دردسر بیوفتم، احساس میکنم وقتی که به یه گرگینه کامل تبدیل بشم باید پنهان بشم.
راجر سکوت کرد...
راجر: بهتره دیگه برگردیم ،کیک ها آماده شدن و نبودمون خیلی داخل چشمه.
سری تکان دادم و از جایم بلند شدم.
از کنار درختان و روی زمین سرسبز نم دار عبور کردیم و هر کداممان به سمت چادر هایمان رفتیم.
پارچه دری را کنار زدم و وارد چادر شدم، جز نیجل شخص دیگری در چادر نبود، گویا لانا و لیا تبق قرارشان برای کمک پیش آشپز بودند.
بوی شیرینی کیک هارا به خوبی احساس میکردم، کیک تمشک و توفرنگی وحشی.
بوی شرب آن گل ها با آن نام عجیبشان هم بسیار دل انگیز بود.
صدای پا به گوش می رسید، لیا با خوشحالی با سینی شربت آمد و پشت سرش هم لانا با سینی کیک های جنگلی وارد چادر شد.
لیا با خوشحالی وصت چادر نشست و جلوی هر کداممان یک لیوان شربت گذاشت.
نیجل با خوشحالی از جیبش ظرفی را در آورد و گفت: بیاین از این دسر روش بزنید اینجور کیک خوشمزه تر میشه.
بوی عجیب میداد که گویا فقط من آن بو را احساس میکردم!
در جست و جوی شادی ²⁸
لیا با خوشحالی کیکش را جلو برد.
لیا:بیا برای من بزن.
لانا هم روی کیکش از آن دسر زد.
نیجل با لبخند گفت: سوفی تو نمی خوای؟
چهره ام در هم رفت و گفتم: نه ، من به تو اعتماد ندارم.
نیجل چهره ای ناراحت را به خودش گرفت گفت: سوفی نکنه تو هنوز هم از اون حرفای امروزم ناراحتی؟ اوه ببخشید من واقعا متاسفم که ناراحتت کردم، حالا دیگه ناراحت نباش و بیا از این دسر بخور.
بوی عجیب دیر برایم آشنا بود اما به یاد نداشتم که چه چیزی با همچنین بویی دیده ام.
: از تو بعید نیست که بخوای من رو چیز خور بکنی!.
لیا : اوه سوفی نیجل گفت که متاسفه، اون واقعا قصد بدی نداره! بیا بخور دیگه.
:نمی خورم.
اوه فهمیدم اون بو مال چی بود!!
:اوه، نـنخورید!
لیا همانطور که داشت با خوشحالی از کیک گاز میزد با دهن پر گفت.
لیا: ها، چرا خوب؟!
کیک را از دست لیا و لانا گرفتم و گفتم.
:این دسر با بلوبری سمی درست شده!نیجل آخه چرا باید این کار رو بکنی!!
لانا و لیا با تعجب به نیجل نگاه کردن: واقعا اینطوره نیجل!!
نیجل خنده ای عصبی کرد و گفت: چی؟ بلوبری سمی ، معلومه که اینطور نیست ، من آخه چرا باید این کار رو بکنم؟!
داد کشیدم و گفتم: نیجل دروغ گفتن رو تمومش کن! بگو چرا میخواستی مسمومون کنی!؟
نیجل با جدیت گفت: واقعا دارم راستش رو میگم! من قصد نداشتم کسی رو مسموم کنم!
:پس چرا از این دسر بهمون دادی!
نیجل کمی ام ام کرد و گفت: من نمیدونستم این دسر سمی از یکی از بچه ها گرفتمش!
لیا به سرفه افتاد، او تنها کسی بود که از دسر کیک خورده بود!
به سمتش رفتم و شانه اش را گرفتم : لیا حالت خوبه؟
لیا رنگ به رخسارش نمانده بود.
روبه نیجل کردم و گفتم: اگه بلایی سر لیا بیاد، همین حیون وحشی ای که جلوتر وایساده تیکه تیکت میکنه!!