eitaa logo
(:
33 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
457 ویدیو
85 فایل
😀
مشاهده در ایتا
دانلود
فته بودن برد.یه خونه دوبلکس،بزرگ ودلباز بایه باغچه کوچیک جلوی در وحیاط پشتی.ترکیبی از سبک مدرن ومعماری خانه های سنتی انگلیسی..تمام وسایلش شیک ومرتب...فضای دانشگاه وتمام شرایط هم عالی بود.همه چیز رو طوری مرتب کردن که هرگز؛حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه اما به شدت اشتباه می کردن! هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم،خواهرم وبرادرهام. من تا همونجا هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم.. توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هرخبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اینجا بودم دلم اونجا مونده بود،با یه علامت سوال بزرگ... -بابا...چرا من رو فرستادی اینجا؟ دوره تخصصی زبان تمام شد و آغاز دوره تحصیل وکار در بیمارستان بود. اگر دقت می کردی به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن،تاحدی که نماینده دانشگاه،شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان ورئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد.جالب ترین بخش،ریز اطلاعات شخصی من بود...همه چیز...حتی علاقه رنگی من! این همه تطبیق شرایط ومحیط باسلیقه وروحیات من غیر قابل باور وفراتر از تصادف و شانس بود.از چینش و انتخاب وسایل منزل تا ترتیب رنگی محیط وگاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد! حالا ✿پارت‌سیودوم⇣⇣ اطلاعات علمی وسابقه کاری...چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت.هرچی جلوتر می رفتم حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد،فقط یه چیز از ذهنم می گذشت.... -چرا بابا،چرا؟ توی دانشگاه وبخش،مرتب از سوی اساتید ودانشجوها تشویق می شدم وهمچنان باقدرت پیش می رفتم وبرای کسب علم وتجربه تلاش میکردم.بالاخره زمان رسمی ،در اولین عمل رسید.‌‌..اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان. همه چیز فوق العاده به نظر می رسید..‌.تا اینکه وارد رختکن شدم...رختکن جدا بود؛اما آستین لباس کوتاه بود،یقه هفت ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها وپوشیدن لباس اصلی یکی.چند لحظه توی ورودی ایستادم وبه سالن وراهروی داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم.... حتی پرستار اتاق عمل وشخصی که لباس رو تن پزشک می کرد،مرد بود... برگشتم داخل ونشستم روی صندلی رختکن...حضور شیطان ونزدیک شدنش رو بهم حس می کردم. اونها که مسلمان نیستن.تو یه پزشکی این حرف ها چیه؟برای چی تردید کردی؟حالا مگه چه اتفاقی می افته! اگر بد بود که پدرت،تورو به اینجا نمی فرستاد خواست خدا این بوده که بیای اینجا..‌اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد،خدا که می دونست،تو یه پزشکی ولی الان اگه نری توی اتاق عمل میدونی چی میشه؟چه عواقبی در بر داره؟این موقعیتی که پدر شهیدت برات مهیا کرده،سر یه چیز بی ارزش از دست نده. شیطان باهمه قوا بهم حمله کرده بود.حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم!سرم رو پایین انداختم وصورتم رو گرفتم توی دستم. -بابا! تویه مسلمان شهید دختر مسلمان محجبه ات رو...من رو کجا فرستادی؟ آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله می کشید چشم هام رو بستم.... -خدایا! توکل به خودت! یازهرا دستم رو بگیر.. از جا بلند شدم ورفتم بیرون.ازتلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم..پرستار از داخل گوشی رو برداشت...از جراح اصلی عمل عذر خواهی کردم وگفتم شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل مناسب نیست و....از دید همه ،این یه حرکت مسخره و احمقانه بود؛اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست از راه غلط برم،حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن،مهم نبود به چه قیمتی..‌چیزهای با ارزش تری در قلب من وجود داشت.ماجرا بد جور بالاگرفته بود.همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد وله کنه.دانشجوها سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم،اساتید وارشدها نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن وهرچه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت.نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن... ✿پارت‌سیو‌سوم⇣⇣ دانشگاه وبیمارستان هردو من رو تحت فشار دادن که اینجا،جای مسخره بازی وتفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم.هرچقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم فایده ای نداشت.چند هفته توی این شرایط گیر افتادم..شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت. وقتی بر می گشتم خونه تازه جنگ دیگه ای شروع می شد.مثل مرده ها روی تخت می افتادم؛حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکون بدم نداشتم .تمام فشار ها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان کوچک ترین لحظه رهام نمی کرد.در دو جبهه می جنگیدم...درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد! نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود.یک لحظه غفلت یا اشتباه،ثمره وزحمت تمام این سال هارو ازم می گرفت .دنیا هم با تمام جلوه اش جلوی چشمم بالا وپایین می رفت. من می سوختم وبا چنگ ودندان،تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم
من به اجبار اومدم...به اجبار پدرم. واز اتاق خارج شدم...برگشتم خونه،خسته تر از همیشه،دل تنگ مادر وخانواده،دل شکسته از شرایط و فشارها،از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار به بهانه ای تماس ها رو رد میکردم. سعی میکردم بهانه هام دروغ نباشه؛اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم... از طرفی هم،نمی خواستم مادرم نگران بشه.. حس غذا درست کردن یا خوردنش روهم نداشتم.. رفتم بالا توی اتاق وروی تخت ولو شدم... -بابا.‌‌..می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم...اما...من،یه نفره وتنها...بی یار ویاور وسط این همه مکر و حیله وفشار...می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام...کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم...توی مسیرحق باشم...بین حق وباطل دو دل و سرگردان نشم... همون طور که دراز کشیده بودم...با پدرم حرف میزدم وبی اختیار،قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد... درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم...باورشون نمی شد میخوام برگردم ایران هرچند ،حق داشتن...نمی تونم بگم وسوسه شیطان واون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن... گاهی اوقات،ازم دلبری نمی کرد...اونقدر قوی که ته دلم می لرزید...
. حدود ساعت 9 باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم.. پشت در ایستادم. چند لحظه چشم هام رو بستم .بسم الله الرحمن الرحیم‌...خدایا به فضل و امید تو...در رو باز کردم ورفتم تو...گوش تا گوش،کل سالن کنفرانس پر از آدم بود،جلسه دانشگاه و بیمارستان برای برسی نهایی شرایط.رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت. پشت سرهم حرف می زدن. یکی تندتر،یکی نرمتر،یکی فشار وارد میکرد یکی چراغ سبز نشون می داد. همه شون باهم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم.. لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود وسوسه وفشار پشت وسوسه وفشار وهر لحظه شدید تر از قبل... پلیس خوب و بد شده بودن وهمه با یه هدف..‌یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری.... من ساکت بودم؛اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن؛تمام انرژیم رو از دست دادم.. به پشتی صندلی تکیه دادم -زینب این کربلای توئه چی کار می کنی؟کربلائی میشی یا تسلیم؟ چشم هام رو بستم بی خیال جلسه وتمام آدم ها ی اونجا...‌ ✿پارت‌سیوچهارم⇣⇣ -خدایا به این بنده کوچیکت کمک کن.نذار جای حق وباطل توی نظرم عوض بشه. نذار حق در چشم من،باطل وباطل در نظرم حق جلوه کنه. خدایا راضیم به رضای تو! با دیدن من توی اون حالت با اون چشم های بسته و غرق فکر همشون ساکت شدن.سکوت کل سالن رو پرکرد.خدایا به امید تو،بسم الله الرحمن الرحیم... وخیلی آروم وشمرده شروع به صحبت کردم... -این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید واون رو مسخ کنید...حالاهم بهم میگید یا باید شرایط شمارو بپذیرم یا باید برم...امروز آستین وقد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت،تنم می کنید،فردا میگید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم!؟ چشم هام رودباز کردم..‌. -همیشه همه چیز بارفتن روی اون پله اول شروع میشه.. سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود.چند لحظه مکث کردم... -یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان وپذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم والتماس کرده باشم!شما از روز اول دیدید من یه دختر سلمان ومحجبه ام وشما چنین آدمی رو دعوت کردید...حالاهم این مشکل شماست نه من اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید کسی که باید تحت فشار وتوبیخ قرار بگیره من نیستم. واز جا بلند شدم.همه خشک شون زده بود.یه عده مبهوت،یه عده عصبانی!فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود.به ساعتم نگاه کردم... - این جلسه خیلی طولانی شد..حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره،هروقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید؛باکمال میل بر می گردم ایران... نماینده دانشگاه،خیلی محکم صدام کرد... -دکتر حسینی واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم با برگشت به ایران مشکلی ندارید وحاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ - این چیزی بود که شما باید همان روز اول بهش فکر میکردید جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم...می ترسیدم با کوچکترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه.این رو گفتم واز در سالن رفتم بیرون ودر رو بستم.پاهام حس نداشت،از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس میکردم.وضو گرفتم وایستادم به نماز،بایه وجود خسته وشکسته! اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه،من رو فرستاد اینجا...خیلی چیزها یاد گرفته بودم؛اما اگر مجبور می شدم توی ایران،همه چیز رو از اول شروع کنم مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور.. توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد: -دکتر حسینی لطفا تشریف ببریداتاق رئیس تیم جراحی عمومی... در زدم و وارد شدم.با دیدن من،لبخند معنا داری زد! از پشت میز بلند شد وروی مبل جلویی نشست. -شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصی دارید. -مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید. خنده اش گرفت -دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه؛اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع ،باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید. ناخود آگاه خنده ام گرفت... -اول با نشون دادن در باغ سبز،من رو تا اینجا آوردید،تحویلم گرفتید،اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور واشتباه تون جواب مثبت بدم،من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم چند لحظه مکث کردم ✍🏻ادامه دارد... ✿پارت‌سیو‌پنجم⇣⇣ -لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید بر عکس اینکه توی دنیا،انگلیسی ها به زرنگ بودن شهرت دارن،اصلا دزدهای زرنگی نیستن‌. این رو گفتم واز جا بلند شدم...باصدای بلند خندید -دزد! از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ -کسی که با فریفتن یه نفر،اون رو از ملتش جدا میکنه چه اسمی میشه روش گذاشت؟هرچند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن..بهشون بگید هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم. از جاش بلند شد.. -تا الان باشخصی به استقامت شما بر خورد نداشتن،هر چند فکر نمی کنم کسی،شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم... -چرا،
✿پارت‌سیوششم زنگ زدم ایران وبه زبان بی زبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم...اول فکر کرد برای دیدار میام...خیلی خوشحال شد.‌..اما وقتی فهمید برای همیشه است.. حالت صداش تغیر کرد...توضیح برام سخت بود... _چرا مادر؟اتفاقی افتاده؟ _اتفاق که نمیشه گفت.‌‌..اما شرایط برای من مناسب نیست..منم تصمیم گرفتم برگردم...خدا برای من،شیرین تراز خرماست... _اما علی که گفت... پریدم وسط حرفش...بغض گلوم رو گرفت... - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام...فقط می دونم ابن مدت امتحان های خیلی سختی پس دادم...بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم...گریه ام گرفت.. مامان نمی دونی چی کشیدم...تک وتنها...له شدم.. تو اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم..دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش،اون سر دنیاست...چه می کنم و چه افکار درد آوری رو توی ذهنش وارد می کنم.. چند ساعت بعد،خیلی از خودم خجالت کشیدم... _چطور تونستی بگی تک وتنها...اگرکمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانوم؟ غرق در افکار مختلف...داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد...دکتر دایسون...رئیس تیم جراحی عمومی بود...خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرایط ودر خواست های من موافقت کرده.. برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد؛اما یه چیزی بهم می گفت اینقدر خوشحال نباش همه چیز به این راحتی تموم نمیشه و حق،با حس دوم یود. برعکس قبل وبر عکس بقیه دانشجوها شیفت های من،از همه طولانی ترشد.نه تنها طولانی،پشت سر هم وفشرده.فشار درس وکار به شدت زیاد شده بود!گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم.از ترس واریس،اونهارو محکم میبستم...به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم میبرد.سخت تر ازهمه،رمضان از راه رسید،حتی یه بار کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل..انگار زمین وآسمان،دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو ور بیاره؛اما مبارزه وسرسختی توی ژن وخون من بود.از روز قبل،فقط دو ساعت خوابیده بودم.کل شب بیدار... از شدت خستگی خوابم نمی برد.بعد از ظهر بود وهوا،ملایم وخنک...رفتم توی حیاط.‌..هوای خنک،کمی حالم رو بهتر کرد. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر،صدام کردوبا لبخند بهم سلام کرد. -امشب هم شیفت هستید؟ -بله -واقعا هوای دلپذیری شده! با لبخند،بله دیگه ای گفتم وته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها،زودتر بره.بیش از اندازه خسته بودم واصلا حس صحبت کردن نداشتم.اون هم سرچنین موضوعاتی...به نشانه ادب سرم رو خم کردم،اومدم برم که دوباره صدام کرد. -خانم حسینی من به شما علاقه مند شدم واگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم... برای چند لحظه واقعا بریدم -خدایا بهم رحم کن حالا جوابش رو چی بدم؟ توی این دوسال، دکتر دایسون جز معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد.از طرفی هم ارشد من ورئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود وپاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده. - دکتر حسینی..مطمئن باشید پیشنهاد من وپاسخ شما کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت.پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده،نه رئیس تیم جراحی... چند لحظه صبر کردم که ذهنم یه کم آروم تر بشه... ✿پارت‌سیوهفتم⇣⇣ دکتر دایسون من برای شما به عنوان یه جراح حاذق ورئیس تیم جراحی احترام زیادی قائلم.علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد،خارج از مسائل وروابط کاریه؛اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره بین ما تعریفی نداره،اینجا ممکنه دونفر باهم دوست بشن وسال ها زیر یه سقف باهم زندگی کنن،حتی بچه دار بشن واین رفتارها هم طبیعی باشه ولی بین مردم من،نه...ما برای خانواده حرمت قائلیم ونسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم.باکمال احترامی که برای شما قائلم پاسخ من منفیه. این رو گفتم وسریع از اونجا دورشدم،درحالی که ته دلم از صمیم قلب به خدا التماس می کردم یه بلای جدید سرم نیاد. روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوریش از من واضح بود...سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه،مشخص بود تلاش میکنه باهام مواجه نشه،توی جلسات جراحی هم،نگاهش از روی من می پرید ومن رو خطاب قرار نمی داد؛اما همین باعث شد،احترام زیادی براش قائل بشم.حقیقتا کار وزندگی شخصیش از هم جدا بود. سه،چهار ماه از این منوال گذشت.توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو،بدون مقدمه درحالی که اصلا انتظارش رو نداشتم یهو نشست کنارم. -پس شما چطور باهم آشنا می شید؟اگر دونفرباهم ارتباط نداشته باشن،چطور می تونن همدیگه رو بشناسن وبفهمن به درد هم میخورن یانه؟ همه زیر چشمی به ما نگاه می کردن.با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک وتعجب توی صورت شون موج میزد!هنوز توی شوک بود؛اما آرامشم رو حفظ کردم. دکتر دایسون و
اقعا ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا،اینقدر بالاست؟یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن،به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن وقتی یه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاری میکنه اون زن از خوشحالی بالا پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟یا بوده اما حقیقی نبوده؟ خیلی عادی از جام بلند شدم وسایلم رو جمع کردم.خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود.منم بی سر وصدا وخیلی آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم. در سالن رو باز کردم ورفتم بیرون درحالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه،توی اون فشار کاری...که یهو از پشت سر صدام کرد. دنبالم،توی راهروی بیمارستان،راه افتاد...می خواستم گریه کنم!چشم هام مملو از التماس بود! تورو خدا دیگه نیا‌...که صدام کرد... - دکتر حسینی...دکتر حسینی...پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه ✿پارت‌سیوهشتم⇣⇣ ایستادم وچند لحظه مکث کردم... - من چطور آدمی هستم؟ جاخورد... - شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ با تمام خصوصیات مثبت ومنفی معلوم بود متوجه منظورم شده -پس علائق تون چی؟ -مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟یا چه غذایی رو دوست دارم؟و واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن باهم زندگی کنن؟ چند لحظه مکث کردم... طبیعتا اگر اخلاقی نباشه وخودخواهی غلبه کنه ممکنه نتونن، درکنار اخلاق بقیه اش هم به شخصیت وروحیه است.اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار آدم ها چه کار می کنن یل چه واکنشی دارن؛ اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت.بدون توجه به واکنش دیگران مدام میومد سراغم و حرف میزد.با اون فشار و حجم کار،این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود.دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زمانی برای نفس کشیدن،نداشتم. دفعه آخر که اومد،با ناراحتی بهش گفتم: - دکتر دایسون میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم و حرف ها صرفا کاری باشه؟ خنده اش محو شد.چند لحظه بهم نگاه کرد! -یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ چند لحظه مکث کردم...گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود،اما حالا... -صادقانه من اصلا به شما فکر نمی کنم.نه به شما،که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم.نه فکر میکنم،نه.... بقیه حرفم روخوردم و ادامه ندادم.دوباره لبخند زد... -شخص دیگه که خیلی خوبه؛اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ خسته وکلافه،تمام وجودم پراز التماس شده بود! -نه نمی تونم دکتر دایسون:نه وقتش رو دارم،نه... چند لحظه مکث کردم.بدتر از همه شما دارید من رو انگشت نما وسوژه حرف دیگران می کنید. -ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید. یهو زد زیر خنده...انقدر شناخت از شما کافیه؟حالا می تونید بهم فکر کنید؟ -انسان یه موجود اجتماعی دکتر،من تاجایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته؛حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید،من ندارم.بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده وقتی برای فکر کردن به شما وخصوصیات شما رو ندارم،حتی اگرم داشته باشم!من یه مسلمانم وتا جایی که یادم میاد،شما یه دفعه گفتید از نظر شما،خدا قیامت وروح وجود نداره. درلاکر رو بستم... خواهش میکنم تمومش کنید... ✍🏻ادامه دارد . . . ✿پارت‌سیونهم⇣⇣ واز اتاق رفتم بیرون...برنامه جدید رو که اعلام کردن،برق از سرم پرید،شده بودم دستیار دایسون!انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم...باورم نمی شد.کم مشکل داشتم که به لطف ایشون،هر لحظه داشت بیشتر می شد...دلم میخواست رسما گریه کنم. برای اولین عمل آماده شده بودیم.داشت دست هاش رو می شست...همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ولی سریع لبخندش رو جمع کرد... - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم وبا افرادی کار می کنم که ریز بین،دقیق وسریع هستن و... داشتم از خجالت نگاها وحالت های بقیه آب می شدم.زیر چشمی بهم نگاه می کردن وبعضی ها لبخند های معنا داری روی صورت شون بود.چند قدم رفتم سمتش وخیلی آروم گفتم... -اگر این خصوصیاتی که گفتید،در مورد شما صدق میکرد،می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید،حتی اگر دستیار باشه.. خندید...سرش رو آورد جلو -مشکلی نیست...انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه...اگر میخوای،می تونی بایستی وفقط نگاه کنی. برای اولین بار توی عمرم،دلم میخواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم. با برنامه جدید،مجبور بودم توی هر عملی که جراحش،دکتر دایسون بود حاضر بشم؛ البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود.چون هر بار قبل از عمل،چند جمله ای در مورد شخصیت اش نطق می کرد ومن چاره ای جز گوش کردن به اونهارو نداشتم. توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم. به نوبت جراحی های ما میگفتن جراحی عاشقانه....یکی از بچه ها موقع خوردن ناهار رسما من رو خطاب قرار داد. -واقعا
نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز میکنی! اون یه مرد جذاب ونابغه است وبا وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی عمومی بشه... همین طور از دکتر دایسون تعریف میکرد ومن فقط نگاه می مردم واقعا نمی دونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم. برنامه فشرده وسنگین بیمارستان،فشار دوبرابر عمل های جراحی،تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه،حالا هم که... ✿پارت‌چهلم⇣⇣ حالاهم که...چند لحظه بهش نگاه کردم بادیدن نگاه خسته من ساکت شد،از جابلند شدم وبدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون...خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم... سرمای سختی خورده بودم، بابیمارستان تماس گرفتم وخواستم برنامه ام رو عوض کنن.تب بالا،سردرد وسرگیجه...حالم خیلی خراب بود.توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد...چشم هام می سوخت وبه سختی باز شد.پرده اشک جلوی چشمم نگذاشت اسم رو درست ببینم.فکر کردم شاید از بیمارستانه؛اما دایسون بود...تا گوشی روبرداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... -چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست... گریه ام گرفت.حس کردم دیگه واقعا الان می میرم،با اون حال،حالا باید حالم خراب تر از اون بود که قدرتی برای کنترل شدن خودم داشته باشم... -حتی اگر در حال مرگ باشم،اصلا به شما مربوط نیست. وتلفن رو قطع کردم.به زحمت صدام در می اومد...صورتم گر گرفته بود وچشمم از شدت سوزش،خیس از اشک شده بود.پشت سر هم زنگ میزد...توان جواب دادن نداشتم،اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می توانستم خیلی راحت صدای گوشی را ببندم ویا خاموشش کنم.توی حال خودم نبودم،دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد. -چرا دست از سرم بر نمی داری؟برو پی کارت... -در رو باز کن زینب،من پشت در خونه ات هستم.تو تنهایی ویک نفرباید توی این شرایط ازت مراقبت کنه... -دارو خوردم اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان... یهو گر یه ام گرفت.لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم؛حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود.تب،تنهایی،غربت دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم... -دست از سرم بردار،چرا دست از سرم بر نمی داری؟اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ اشک می ریختم وسرش داد میزدم... -واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم...توی این شرایط هم دست از سرسختی بر نمی داری؟ پریدم توی حرفش... ✿پارت‌چهلویکم⇣⇣ -باشه واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن این رسم ماست رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم چند لحظه ساکت شد...حسابی جا خورده بود. -توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم.دیگه توان حرف زدن نداشتم... -باشه...شماره پدرت رو بده،پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟من فارسی بلد نیستم. -پدرم شهید شده.توهم که به خدا واین چیز ها اعتقاد نداری به زحمت دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم...از اینجا برو...برو... ودیگه نفهمیدم چی شد.از حال رفتم..‌‌.نزدیک به نیمه شب بود به حال اومدم... سرگیجه ام قطع شده بود.تبم هم خیلی پایین اومده بود،اما هنوز به شدت بی حس وجون بودم.از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین وبرای خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم....دیدم تلفنم روی زمین افتاده...باورم نمی شد...46تماس بی پاسخ از دکتر دایسون! با همون بی حس وحالی رفتم سمت پریز وچراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد. پتوی سبکی رو که روی شونه ام بود. مثل چادر کشیدم روی سرم واز پله ها رفتم پایین...از حال گذشتم وتا به در ورودی رسیدم،انگار نصف جونم پریده بود.در رو باز کردم...باورم نمی شد! یان دایسون پشت در بود.در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد،باحالت خاصی بهم نگاه کرد.اومد جلو ویه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام... - با پدرت حرف زدم گفت ازصبح چیزی نخوردی؛مطمئن شو تا آخرش رو میخوری... این رو گفت وبی معطلی رفت.خم شدم از روی زمین برش داشتم وبرگشتم داخل... توش رو که نگاه کردم.چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ،روش نوشته بود. -از یه رستوران اسلامی گرفتم،کلی گشتم تا پیداش کردم!دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری. نشستم روی مبل نا خود آگاه خنده ام گرفت.برگشتم بیمارستان باهام سرسنگین بود. غیر صحبت در مورد عمل وبیمار،حرف دیگه ای نمی زد. هرکدوم ازبچه ها که بهم می رسید،اولین چیزی که می پرسید این بود. -باهم دعواتون شده؟باهم قهر کردید؟ ✿پارت‌چهلودوم تا اینکه اون روز توی آسانسور باهم مواجه شدیم.چند بار زیر چشمی بهم نگاه کرد وبالاخره سکوت دو ماهه اش روشکست... -واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه. -از شخصی مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسیحی،حتی به خدا ایمان نداشته باشه. -من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم. -پس چطور انتظار دارید
من احساس شمارو قبول کنم؟منم احساس شما رو نمی بینم. آسانسور ایستاد...این رو گفتم ورفتم بیرون.تمام روز از شدت عصبانیت،صورتش سرخ بود.چنان بهم ریخته وعصبانی که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه.سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد،تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. گوشیم زنگ زد....دکتر دایسون بود. -دکتر حسینی همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم،بیایدتوی حیاط بیمارستان. رفتم توی حیاط.خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد؟بعد از سه روز بدون هیچ مقدمه ای. -چطور تونستید بگید محبت واحساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟من دیگه چطورمی تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟حتی اون شب ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید وچراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم.حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من وتمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ پشت سر هم وبا ناراحتی این سوال هارو ازم پرسید.ساکت که شد،چند لحظه صبر کردم... -احساس قابل دیدن نیست درک کردنی و حس کردنیه؛حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید احساس فقط نتیجه یه سری فعل ونفعالات هورمونیه غیر از اینه؟شما که فقط به منطق اعتقاد دارید چطور دم از احساس می زنید؟ -اینها بهونه است دکتر حسینی،بهانه ای که باهاش فقط از خرافات تون دفاع می کنید. کمی صدام رو بلند کردم... ✍🏻ادامه دارد... ✿پارت‌چهلوسوم⇣⇣ -نه دکتر دایسون اگر خرافات بودعیسی مسیح،مرده ها رو زنده نمی کرد،نزدیک به2000سال از میلاد مسیح می گذره شما می تونید کسی رو زنده کنید؟یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟تا حالا چند نفر از بیمارها،زیر دست شما مردن؟اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون،زنده شون کنید . سکوت مطلقی بین ما حاکم شد.نگاهش جور خاصی بود؛حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره،آرامشم رو حفظ کردم وادامه دادم. -شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید من ببینم؟ محبت واحساس رو با رفتار ونشانه هایش میشه درک کرد ودید. از من انتظار دارید احساس شما رواز روی نشانه ها ببینم؛ اما چشمم رو روی رفتارونشانه های خدا ببندم،شما اگر بودید،یه چیز بزرگ روبه خاطر یه چیز کوچیک رها می کردید؟ با ناراحتی وعصبانیت توی صورتم نگاه کرد.... -زنده شدن مرده ها توسط عیسی مسیح یه داستان خیالی وبافته وپردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود. چند لحظه مکث کرد... -چون حاضر شدم به خاطر شما هرکاری بکنم.حالا دیگه من واحساسم رو تحقیر می کنید؟اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید دوباره پدرتون رو زنده کنه چند لحظه مکث کرد... باقاطعیت بهش نگاه کردم... -این من نبودم که تحقیرتون کردم،شما بودید....شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست. عصبانیت توی صورتش موج میزد،می تونستم به وضوح آثار خشم رو توی چهره اش ببینم واینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد،اما باید حرفم رو تموم می کردم. -شما الان یه حس جدید دارید،حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها وتوجهش....احدی اون رو نمیبینه،بهش پشت می کنن وبراش اهمیت قائل نمیشن،تاریخ پر از آدمهاییه که خدا ونشانه های محبت وتوجهش رو حس کردن؛اما نخواستن ببینن وباور کنن،شما وجود خدا رو انکار می کنید،اما خدا هرگز شما رو رهانکرده...سرتون داد نزده،باشما تندی نکرده، ✿پارت‌چهلو‌چهارم⇣⇣ من منکر لطف وتوجه شما نیستم...شما گفتید من رو دوست دارید؛اما وقتی فقط وفقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمی بینم آشفته شدید وسرم داد زدید خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده،چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم وشما رو بپذیرم؟ اگر چه اون روز،صحبت ما تموم شد،اما این تازه آغاز ماجرا بود... اسم من از توی تمام عمل های جراحی دکتر دایسون خط خورد.چنان برنامه هردوی ما تنظیم شده بود که به ندرت باهم مواجه می شدیم. تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4سال با مرخصی من موافقت شد! می تونستم به ایران برگردم وخانواده ام رو ببینم؛فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود.بعد از چند سال به ایران برگشتم.سجاد ازدواج کرده بود ویه محمد حسین هفت ماهه داشت.حنانه دختر مریم،قد کشیده بود؛کلاس دوم ابتدایی؛اما وقار شخصیتش عین مریم بود.از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره ی مادرم تنگ شده بود.توی فرودگاه همشون اومده بودن،همین که چشمم بهشون افتاداشک،تمام تصویر رو محو کرد.خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم،شادی چهره همه،طعم اشک به خودش گرفت.با اشتیاق دورم رو‌گرفته بودن و باهام حرف میزدن .هرکدوم از یک جا ویک چیز حرف میگفت.حنانه که از4سالگی،من رو ندیده بود و باهام غریبگی میکرد،خجالت میکشید.محمد حسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم.خونه بوی غربت می داد،حس می کردم توی این مدت چنان از زندگی وسرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم اونا همه توی لحظه به لحظه هم
شریک بودن،اما من فقط گاهی اگر وقت وفرصتی بود اگر از شدت خستگی روی مبل ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد از پشت تلفن همه چیزرو می شنیدم،غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود؛فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم کمی آروم می شدم،چشمم همه جا دنبالش می چرخید.شب همه رفتن ومنم از شدت خستگی بیهوش شدم،برای نماز صبح که بلند شدم.پای سجاده داشت قرآن میخوند رفتم سمتش وسرم رو گذاشتم روی پاش یه نگاهی بهم کرد ودستش رو گذاشت روی سرم،با اولین حرکت نوازش دستش بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت. -مامان شاید باورت نشه،اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود. ✿پارت‌چهلوپنج⇣⇣ وبغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد.دستش بین موهام حرکت می کرد ومن بی اختیار،اشک می ریختم.غم غربت وتنهایی،فشار وسختی کار واین حس دور افتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم -خیلی سخت بود؟ چی؟ زندگی توی غربت سکوت عمیقی فضارو پر کرد.قدرت حرف زدن نداشتم وچشم هام رو بستم،حتی باچشم های بسته...نگاه مادرم رو حس می کردم. -خیلی شبیه علی شدی.اون هم،هم ی سختی ها وغصه هارو توی خودش نگه می داشت.بقیه شریک شادی هاش بودن؛حتی وقتی ناراحت بود می خندید تا مبادا بقیه ناراحت نشن... اون موقع ها جوون بودم؛اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته حس دختر کوچولوم رو ببینم. ناخوداگاه با اون چشم های خیس خنده ام گرفت.دختر کوچولو.... چشم هام رو که باز کردم دایسون اومد جلوی نظرم.با ناراحتی،دوباره بستم شون... -کاش واقعا شبیه بابا بودم.اون خیلی آروم ومهربون بود،چشم هرکی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد.ولی من اینطوری نیستم؛اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم،نمی تونم اونهارو به خدا نزدیک کنم.من خیلی با بابا فاصله دارم وعقب ترم... خیلی.... سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم ورفتم وضو بگیرم...اون لحظات،به شدت دلم گرفته بود ومی سوخت... دلم برای پدرم تنگ شده بود وداشتم کم کم از بین خانواده ام حذف می شدم.علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم وجواب استخاره رو هم درک نمی کردم "واراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم وآنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم" زمان به سرعت برق وباد سپری شد...لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم.نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم،نمی خواستم مایه درد ورنجش بشم. هواپیما که بلند شد مثل عزیز ازدست داده ها گریه می کردم.حدود یک سال ونیم دیگه طی شد،ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود.حالتش با من عادی شده بود. ✿پارت‌چهلوششم⇣⇣ حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم.هرچند همه چیز طبیعی به نظر می رسید؛اما کم کم رفتارش داشت تغیر میکرد.نه فقط بامن...با همه عوض می شد. مثل همیشه دقیق؛امااحتیاط،چاشنی تمام برخورد هاش شده بود ادب...احترام...ظرافت کلام وبرخورد.هر روز با روز قبل فرق داشت.. یه مدت که گذشت،حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد.دیگه به شخصی زل نمی زد،در حالی که هنوز جسور ومحکم بود،اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد... رفتارش طوری تغیر کرده بود که همه تحسینش می کردن! به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها،شخصیت جدید دکتر دایسون وتقدیر اون شده بود.در حالی که هیچ کدوم،علتش رو نمی دونستیم. شیفتم تموم شد...لباسم رو عوض کردم واز دراتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... -سلام خانم حسینی امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم... وقتی رسیدم از جاش بلند شد،وصندلی رو برام عقب کشید. نشست...سکوت عمیقی فضارو پر کرد.. -خانم حسینی خواستم این بار،رسما از شماخاستگاری کنم.اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم واگر سوالی داشته باشیدباصداقت تمام جواب می دم.. این بار مکث کوتاه تری کرد... -البته امیدوارم اگر سئوالی درمورد گذشته من داشتید مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید... حرفش که تموم شد...،هنوز توی شوک بودم! 2سال از بحثی که بین مون درگرفت،گذشته بود.فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود.لحظات سختی بود واقعا نمی دونستم بایدچی بگم...برعکس قبل،این بار موضوع ازدواج بود... نفسم از ته چاه در می اومد.به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم.... - دکتر دایسون من درگذشته به عنوان یک پزشک ماهر ویک استاد وبه عنوان یک شخصیت قابل احترام برای شما احترام قائل بودم،درحال حاضر هم عمیقا واز صمیم قلب،این شخصیت ورفتار جدیدتون رو تحسین میکنم... نفسم بند اومد... -اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم متاسفم... چهره اش گرفته شد.سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد. -اگر این مشکل فقط مسلمان نبودنه منه..‌ ✍🏻ادامه دارد... ✿پارت‌چهلوهفتم⇣⇣ -اگراین مشکل فقط مسلمان نبودن منه من تقریبا7 ماهی هست که مسلمان شدم. این رو هم باید اضافه کنم تصمیم من واسلام آوردنم کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره،شما
همچنان مثل گذشته آزاد هستید،چه من رو انتخاب کنید چه پاسخ تون مثل قبل،منفی باشه!من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم وحتی اگر خلاف احساس من باشه هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی وبیمارستان نمیشم! باشنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد...تپش قلبم رو توی شقیقه ودهنم حس میکردم.مغزم از کار افتاده بود وگیج می خوردم. هرگز فکرش رو هم نمی کردم یان دایسون یک روز مسلمان بشه...مغزم از کار افتاده بود وگیج می خوردم،حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم؛اما فاصله ما فاصله زمین وآسمان بود ومن در تصمیمم مصمم... من هربار،خیلی محکم وجدی وبدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم،اما حالا... به زحمت ذهنم رو جمع کردم -بعد از حرف هایی که اون روز زدیم...فکر میکردم... دیگه صدام درنیومد -نمی تونم بگم حقیقتا چه روز ها ولحظات سختی رو گذروندم.حرف های شما از یک طرف وعلاقه من از طرف دیگه،داشت از درون،ذهن وروحم رو می خورد.تمام عقل وافکارم رو بهم می ریخت.گاهی به شدت از شما متنفر می شدم وبه خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم خودم رو لعنت می کردم؛اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود.همون حرف ها وشخصیت شماوگاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم...اسلام،مبنای تفکروایدئولوژی های فکریش،شخصیتی که در عین تفکری که ازش پیدا کرده بودم نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم. دستش رو آورد بالا،توی صورتش ومکث کرد... -من در مورد خدا واسلام تحقیق کردم واین نتیجه اون تحقیقات شد.من سعی کردم خودم روبا توجه به دستورات اسلام،تصحیح کنم وامروز پیشنهاد من،نه مثل گذشته،که به رسم اسلام از شما خاستگاری می کنم،هرچند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم حق با شما بود ومن با یک هوس وحس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما،به سمت شما کشیده شده بودم؛اما احساس امروز من یک هوس سطحی وکنجکاوانه نیست!عشق،تفکر واحترام من نسبت به شما وشخصیت شما ✿پارت‌چهلوهشتم⇣⇣ من رو اینجا کشیده تا ازشما خاستگاری کنم ویک عذر خواهی هم به شما بدهکارم، درکنار تمام اهانت هایی که به شما وتفکرشما کردم وشما صبورانه برخورد کردید،من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم. اون صادقانه و بی پروا تمام حرف هاش رو زد ومن به تک تک اونها گوش کردم وقرار شد روی پیشنهادش فکر کنم.وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد. -هرچند نمی دونم پاسخ شما به من چیه؛اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال ونیم تلاش،بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید. از طرفی به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودم؛ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم،از یه طرف،اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ومن یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ونمی دونستم خانواده ودیگران چه واکنشی نشون میدن! برگشتم خونه وبدون اینکه لباسم رو عوض کنم بی حال وبی رمق،همون طوری ولو شدم روی تخت. -کجایی بابا؟حالا چه کار کنم؟چه جوابی بدم؟باکی حرف بزنم ومشورت کنم؟الان بیشتر از هرلحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم که بیای ودستم رو بگیری وبه عنوان به مرد راهنماییم کنی. بی اختیار گریه می کردم وبا پدرم حرف میزدم.. چهل روز نذر کردم ا‌ول به خداوبعد به پدرم توسل کردم،گفتم هر چه بادا باد.امرم رو به خدا می سپارم؛اما هر چه می گذشت محبت یان دایسون بیشتر توی قلبم شکل می گرفت.. تاجایی که ترسیدم -خدایا! حالا اگر نظر شما وپدرم خلاف دلم باشه چی؟ روز چهلم از راه رسید...تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم وبخوام برام استخاره کنن، قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل وچشم هام روبستم. -خدایا! اگر نظر شما وپدرم خلاف دل منه،فقط از درگاهت قدرت وتوانایی می خوام من،مطیع امر توئم ودکمه روی تلفن رو فشار دادم.. "همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم بر تو نیز روحی را به فرمان خود،وحی کردیم...تو پیش از این نمی دانستی کتاب وایمان چیست ولی ما آن را نوری قرار دادیم که به وسیله آن راکسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت میکنیم وتو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی" سوره ی شوری...آیه52 ✿پارت‌آخــر⇣⇣ واین...پاسخ نذر40 روزه من بود.تلفن رو قطع کردم وازشدت شادی رفتم سجده... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم وخدا،انتخابم رو تایید می کنه؛اما در اوج شادی یهو دلم گرفت.گوشی توی دستم بود ومی خواستم زنگ بزنم ایران؛ ولی بغض،راه گلوم رو سد کرد واشک بی اختیار از چشم هایم پایین اومد.وقتی مریم عروس شد وبا چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم...بله هیچ صدای جواب واجازه ای از طرف پدر نیومد،هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر،از اون به بعد هر وقت شهید گم نام می آوردن وما می رفتیم بالای سر تابوت ها روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم: -بابا کی بر می گردی؟توی عروسی،این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره، تو که نیستی تا دستم رو بگیری!توکه نیستی
تا من جواب تایید از زبونت رو بشنوم؛حداقل قبل عروسیم برگرد؛حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک! هیچی نمی خوام...فقط برگرد...گوشی توی دستم...ساعت ها فقط گریه می کردم. بالاخره زنگ زدم...بعد از سلام واحوالپرسی ماجرای خاستگاری یان دایسون رو مطرح کردم؛اما سکوت عمیقی،پشت تلفن رو فرا گرفت...اول فکر کردم،تماس قطع شده؛اما وقتی بیشتر دقت کردم،حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه. بالاخره سکوت رورشکست: -زمانی که علی شهید شدوتو،تب سنگینی کردی من سپردمت به علی،همه چیزت رو...تو هم سر قولت موندی وبه عهدت وفا کردی بغض دوباره راه گلوش رو بست -حدود 10شب پیش علی اومد توی خوابم وهمه چیز رو تعریف کرد،گفت به زینبم بگو...من تورو بردم ودستتون رو توی دست هم میذارم توکل بر خدا...مبارکه گریه امان هر دومون رو برید -زینبم نیازی به بحث وخاستگاری مجدد نیست،جواب همونه که پدرت گفت،مبارکه ان شاءالله. دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم وبدون خداحافظی قطع کردم....اشک مثل سیل از چشمم پایین می یومد...تمام پهنای صورتم اشک بود.همون شب با یان تماس گرفتم وهمه چیز رو براش تعریف کردم.فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت،عروس وداماد هردو باهم گریه می کردن.توی اولین فرصت اومدیم ایران،پدر ومادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن...مراسم ساده ای که ماه عسلش سفر10روز مشهد ویک هفته ای جنوب بود.هیچ وقت به کسی نگفته بودم؛اما همیشه دلم میخواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه.توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت. پایان نقل شده از زبان همــسر و فــرزند شهـید 🦋سیــد علی حسینــی🦋
😊😊❤️❤️
هدایت شده از (:
https://harfeto.timefriend.net/16214441260304 درخواستاتتون و به گوشمون برسونید😍