🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_بیست_و_دوم
●نویسنده :مجیدخادم
شب ها مهمات نقطه خاصی چیده میشد بعد نیروها میرفتند می آوردند توی خانه ای وسط شهر که انبار پنهانی مهمات قرارگاه سهنام شده بود. شب تا صبح مهمات میامد و میرفت توی خط.
خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ ژ۳ و فشنگ. صبح ها هم فرهاد و احمد بصیری که مسئول انبار شده بود همان وسط جعبه های چوبی مهمات که کم خنک تر بود می خوابیدند.
_اگر یک گلوله بخوره اینجا کل منطقه میره رو هوام هیچیمون دست صاحبمون میگیره که بفرستند شیراز.
_اینکه باید دستشو بگیره میگیره احمدآقو...
انبار را از ترس جاسوس ها و منافقین قاطیه رزمندهها و مردم شهر پنهان نگه میداشتند.نمیدانستم منافق ها دقیقاً چه کسانی هستند روزها قاطی بچه ها و مردم راحت می رفتند و میآمدند و شبها هم که گاهی کمی نمیزدند بین جهاد و خط و بچهها را میزدند با تیر توی تاریکی دیده نمی شدند. لباس اکثر رزمندهها شخصی بود و روزها هم همه با هم بودند همه از جهاد قضا می گرفتند و کسی نمی پرسید از کسی و آمار و اطلاعاتی از نیروها که هر روز کم و زیاد می شدند وجود نداشت.
هر روز موقع غذا گرفتن توی جهان ایستادند با خودشان میگفتند معلوم نیست مثلاً اینکه دارد می خندد و غذا تحویل میگیرد شب توی کمین که دارد می خندد و غذا تحویل میدهد را با تیر نزند.
چندبار هم فرهاد دنبالشان کرده بود توی تاریکی ولی به جایی نرسیده بود اوایل که بچه ها فقط ام یک و ژ سه داشتند هر جا صدای کلاش میآمد بچه ها می دویدند سمت صدا تا شاید بشود یک ایشان را دستگیر کرد و اطلاعاتی به دست آورد، ولی بعدها که کلاسهای غنیمت جنگی از جسد های عراقی زیاد شد توی دست رزمندهها دیگر به این صداها هم نمی شد اعتماد کرد.
آذوقه خوراکی توی سردخانه وسط شهر انبار بود.همه کمک های مردمی که به سختی از شهرهای دیگر می رسید یا جیره های جنگی و گاهی هم گاو و گوسفند ای که توی شهر و اطراف از ترکش می خورد و سر بریده میشد و توی لیست اموال مردم مردمی آقای جمی ثبت می شد، می آمد آنجا تا تقسیم شود بین جهاد های قرارگاه های مختلف.
یک روز که برای تحویل غذا رفته بودن فرهاد جلوی سردخانه ایستاد و گفت :«خدا کند یک وقتی اینجا را نزنند که همه بی غذا می شوند»
همان روز رئیس جمهور به آبادان آمده بود برای بازدید .قبل از آن طی اطلاعیهای که در روزنامه ها چاپ شده و به آبادان هم رسیده بود و از رزمنده ها خواسته بودند برگردند به شهر و خانه هاشان تا ارتش بتواند راحت کارش را بکند .بچه ها توی قرارگاه چقدر خندیده بودند .
صبح شهر توی سکوت کامل فرو رفته بود حتی صدای تک گلولهای هم به گوش نمی رسید چه برسد به خمپاره نشسته اند یکی از بچهها وسط جمع ناگهان بلند شد و اسلحه را پرت کرد یک طرف و گفت :«توی این یک سال که آبادانم یک روز هم نبود این شکلی.»
حرف دل همه را میزد .خضری با آن هیکل درشتش هی از این طرف اتاق به آن طرف میرفت و زیر لب غرغر میکرد. لحظه ایستاد بعد رفت کلاشش را که سینه به دیوار تکیه داده بود برداشت و گفت:« من که یقین کردم .باید امروز تا فرصت هست کلکش را بکنم»
سید حسام پرید جلویش را گرفت و گفت:« می خوای امامزاده درست کنی!!! اینها هدفشان همینه!»
_میگی وایسیم فقط نگاه کنیم؟
_صبر کن صبر .امام خودش جمع می کنه به وقتش .تو یعنی از امام بیشتر میفهمی؟
_استغفرلله
وزن را از دید دستش گرفت و گذاشت روی زمین
_لااقل می تونیم ببینیمش که!
_بزار همه باهم میریم
بنیصدر با گروهی همراه آمده بود و افسران ارتش دور و برش را گرفته بودند. کسی زیاد نمی توانست نزدیکش برود لحظه ای که داشتند از مقابل بچه های فارس رد میشدند خضری باز از کوره در رفت و پرید سمتشان.خادم و فرهاد بصیری و سید حسام به زور گرفته بودند که نرود .همانطور که توی دست آنها تقلا میکرد داد :«بنیصدر ....بنی صدر..»
رئیسجمهور یک آن ایستاد و به آن طرف نگاه کرد و بعد به بچه ها نزدیک تر شد.
_«بنی صدر همه اش با میری توی آشپزخانه ارتش با این افسران میشینی سیب زمینی پوست می کنی؟»
همه مات و مبهوت مانده بودند .فرهاد و بصیری همانطور که زور میزدند خضری را نگه دارند ،بدنشان از خنده ای که تلاش میکردند پنهان شود می لرزید.
_«اگه راست میگی یکضرب یا خط بین جنگ چه خبره»
بنیصدر عینکش را با انگشت عقب دادن با نگاهی به افراد دور و برش محکم جواب داد :«هرچه جناب سرهنگ بگن»
بعد با اشاره به یکی از فرهنگها به راهشان ادامه دادند و رفتند..
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
°
چنـد وقتـیستــ ڪه مـا
از دیـدن خنـدههـای دلـربایت
رجـزهـای حیدریت
و #شجاعت_عباسیت
محـروم شدیـم
و تـو چنـد وقتـیست
در قهقهـهی مستانـهات
"عنـد ربهـم یرزقـون" شـدی . . .
.
#سردارشهیدم
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
💠مدافع وطنی که آرزوداشت مدافع حرم شود!
شهادت نصیب هرکسی نمیشود. پسرمن بعضی حرف هاراتنهابه مادرش میگفت،
اوبه مادرش گفته بود:دوستدارم خادم امام رضاشوم. همچنین گفته بود:دوست دارم بروم وازحرم حضرت زینب دفاع کنم وشهیدمدافع حرم باشم، من دوستدارشهادت هستم.
اوعاشق امام حسین بودودرمحرم وصفر برای تهیه وتدارک نذورات پیش قدم بود.
مادرش رازی دردل داشت که تازمان شهادت حسین به کسی نگفته بود. او میگفت:حسین راشش ماهه باردار بودم که خواب دیدم گروهی ازاهل بیت امام حسین درآسمان بالای سرم می چرخند، همان لحظه ازخواب بیدارشدم وباخدا عهدکردم که اگر فرزندم پسرشدنام اورا حسین واگردخترشدفاطمه بگذارم.
#شهید_حسینعلی_سبحانیان
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شنیدنی شهید حسین خلعتبری از یک مأموریت غیرممکن!
📆 به مناسبت سالروز ولادت شهید حسین خلعتبری
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 دام و عبرت
📍وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً نُّسْقِيكُم مِّمَّا فِي بُطُونِهِ مِن بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَّبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِّلشَّارِبِينَ
(سوره نحل آیه ۶۶)
📍ﻭ ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺩﺍم ﻫﺎ ﻋﺒﺮﺗﻲ ﺍﺳﺖ ، [ ﻋﺒﺮﺕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ] ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺷﻜﻢ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﻱ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻭﺧﻮﻥ ، ﺷﻴﺮﻱ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﻧﻮﺷﺎﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻮﺷﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﻮﺍﺭﺍﺳﺖ.✳✳✳
📍ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻛﻤﻰ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺩ ﻗﻨﺪﻯ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺁﺏ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎﻯ ﻣﻌﺪﻩ ﺟﺬﺏ ﺑﺪﻥ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻗﺴﻤﺖ ﻋﻤﺪﻩ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻏﺬﺍﻯ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺑﻪ ﺭﻭﺩﻩ ﻫﺎ ﺷﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻥ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﺷﻴﺮ ﺍﺯ ﻏﺪﻩ ﻫﺎﻯ ﻣﺨﺼﻮﺻﻰ ﻛﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﺴﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﺍﺩ ﺍﺻﻠﻰ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻏﺪﻩ ﻫﺎﻯ ﭼﺮﺑﻰ ﺳﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ.
ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﺳﻔﻴﺪ ﺭﻧﮓ ﺗﻤﻴﺰ ﺧﺎﻟﺺ، ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍﻯ ﻧﻴﺮﻭ ﺑﺨﺶ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻏﺬﺍﻫﺎﻯ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎ، ﻭ ﺍﺯ ﻟﺎﺑﻠﺎﻯ ﺧﻮﻥ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﺳﺘﻰ ﻋﺠﻴﺐ ﺍﺳﺖ، ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﺍﻯ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻨﻔﺮﺁﻣﻴﺰ، ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺼﻮﻟﺶ ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ!. ✴✴✴
#کلام_ووحی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#شعار_عوام_فریب_تساوی_زن_و_مرد
این شعار تساوی زن و مرد که غربی ها از اون دم می زنند فقط در وظایف و تکالیفه!
یعنی اینکه هر کاری مرد می کنه، زن هم باید بکنه. همونطور که مرد عهده دار مخارج خانواده است، زن هم باید باشه. کارْ سنگین و سبک نداره، کارگر هم مرد و زن نداره. اون وقته که زن ها توی میدون رقابتِ نابرابر باید پا به پای مردها کار کنند و به هر کاری هم تن بِدَن، حتی خشن ترین کارها.
حالا انصاف بدید در این تساوی مرد بیشتر ضرر می کنه یا زن؟!
به برکت آزادی زن، مرد امکان هر نوع لذت و سوء استفاده جنسی رو داره و به اسم تساوی زن و مرد، هیچ وظیفه ای هم نسبت به اون نداره.
📕 دختران آفتاب، ص ١٢٧
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_بیست_و_سوم
●نویسنده :مجیدخادم
یک ماه بعد وقتی فرهاد و خادم رفته بودند شناسایی نزدیک خرمشهر و داشتن بر می گشتند از سمت سردخانه که سر راه غذا را هم بگیرند برای قرارگاه . خمپارهها دوره کردند و جلوی سردخانه که از ماشین پریدند پایین تا پناه بگیرند. چند خمپاره پشت سر هم تمام دور و برش آن را غرق گرد و خاک و آتش کرد.
صدای خادم از یک طرف بلند شد که داشت فریاد میزد:« ای خدا ......هم باید با اونا بجنگیم هم با خودمون»
دنبال فرهاد می گشت چند متر آن طرفتر افتاده بود داشت بلند میشد تا بنشیند پشت دست راست از پر از خون شده بود .سراسیمه به طرفش دوید .قبل از آنکه با اون قیافه وحشتزده چیزی بگوید، فرهاد گفت:« دست و پاتو گم نکن خادم آروم باش چیزی نشده»
صدایش به زور بیرون می آمد و به سختی حرف میزد .
_«من حالا حالا ها هستم ,با این زخم ها شهید بشو نیستم»
خادم چفیه اش را تکان تا داد ،ببندد روی دست فرهاد. گفت:« بدجوری داره خون میاد»
زیر بغل فرهاد را که گرفته بود تا بلندش کند چشم فرهاد به سردخانه افتاد، داشت دود غلیظی از توی بیرون میآمد .ناگهان پاهایش سست شدند و خواست زمین بخورد.
خادم محکم نگهش داشت و برگشت سرد خانه را نگاه کرد و گفت :«خبری نیست آقا فرهاد .غذا را خدا میرسونه»
_نه نه ،خادم نگاه ...
_توکل به خدا ،ما که توی نخ شکممون نیستیم.
فرهاد که نگاه به حالش دوخته شده بود به سردخانه و انگار اصلاً صدای خادم را نمی شنید. بیشتر با خودش تا با خادم گفت :«دل ,خادم دل بستیم»
خادم هیکلش نصف فرهاد است ولی همین است که هست. به سختی زیربغل اورا گرفته و میرود.
_باید برسونمت تا سری هلیکوپتر که میاد ببرد شیراز.
_نه کاکو, برسونم همین بیمارستان آبادان.
_اینجا که عمراً
_چیزیم نیست هنوز خیلی کار داریم نمیتونم الان برگردم.
_از این حرفا نزن آقا فرهاد که کلاهمون میره تو هم. سوار شو بریم.
روی صندلی جیپ از حال رفت .خادم تند می رفت .توی اولین دست انداز که از جایشان نیم متر کنده شدند و خوردن روی صندلی فرهاد به هوش آمد .دستش را گذاشت روی شانه خادم.
_حالا نمی خواد اینقدر عجله کنی. هیچ خبری نیست .هیچ اثر شهادت تو خودم نمی بینم. توی خیابون بعدی هم به سمت بیمارستان.
_تو نمی بینی .من دارم می بینم .پر از اثر شهادتی ،خونریزیت هم زیاده داری هذیون میگی. شرمندتم کاکو.
فرهاد سرش را آورد کنار گوش خادم و گفت:« من اگه با این وضعیت برم شیراز، دیگه حسرت جبهه و جنگ و همه چیز باید تا آخر عمر داشته باشم. می فهمی خادم؟»
_برای چی؟ خوب میشی زود برمیگردی.
_من از خانواده نیستم که بذارن دیگه برگردم .من لای پنبه بزرگ شدم. اگه رفتم دیگه اومدنی نیستم. اون دنیا جلوت رو میگیرما!!!
بیمارستان طالقانی آبادان ،ترکش توی بازویش را درآوردند و پانسمان کردند. گوشت پشت بازویش را ترکش برده بود. ترکهای ریز کمرش را هم در آوردند و پانسمان کردند.
روزی که گذشت زخمها چرک کردند. دیگر فرهاد دردش را نمی توانست طاقت بیاورد. دربیمارستان اهواز پسر عمویش که آنجا در راه بود باز آمد روی آدم چند تا کمپوت هم آورده بود.
_چند تا تکه ترکش هنوز مونده بود توی گوشتت. اینها را بخور تا بنیه ات برگرده.
_به خونه که خبر ندادی؟
_نه هنوز گفتم یکم بهتر بشی بعد.
_خوب کاری کردی
_هفت روزی فعلا مهمونی. چند روز دیگه زنگ میزنیم خونه.
فردایی است که با یه پسر عمو باز آمد فرهاد راندید بعد از نماز صبح برگشته بود آبادان.همان شب قبل و بعد از رفتن پسر عمو کمپوتها را بین بقیه زخمیهای اتاق تقسیم کرده بود این بار دیگر به یک هفته هم نکشید که زخم بازو به طرز بدتری چرک کرد .به زور با هلیکوپتر فرستادنش در شیراز.
عصر بی خبر به خانه رسید شور و حالی در خانه به پاشد .مادر به زور فرهاد را کرد توی حمام .پانسمان به زخم چسبیده بود ،چند دقیقه زیر آب گرم گرفت تا باند جدا شد.
کمی که خودش را شست مادردرحمام را کوبید.
_چرا این در قفله؟ باز کن مادر تا بیام پشتت را کیسه بکشم.
_مادر نمیخواد قربون دستت دارم میام بیرون.
_تو که همیشه دوست داشتی پشت را بمالم! حالا که این همه مدت کیسه نکشیدی باز کن مادر..
_نمیخواد شما زحمت بکشید خودم شستم.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#جبهه یعنی
مردانی از جنس نـور
با قلـبی از نوع دریـــا
با چشمانـی بصـیر ؛
با قدمهـایی همچون فولاد ،
با افکاری ناب ؛ با ایثاری بزرگ
با شجـاعت و شـهامتی علـوی ؛
جهادی به یاد ماندنی در نبردی مردانه،
در قلب تاریخ آفریدند که همچون خورشیدی
تابان ، چـراغ راه جویندگان حقیقت شد.
.
#مردان_بی_ادعا 🌷
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍ برخوردِ عجیب حاج احمد متوسلیان با زنی که شوهرش جزو منافقین بود...
#متن_خاطره
حقوقش روگرفت و از سپاهِ مریوان اومد بیرون. دید زنی بچه به بغل ، کنارِ خیابون نشسته و گریه میکنه. رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زن گفت: شوهرِ بیغیرتم من و بچهی کوچیکم رو ول کرده و رفته تفنگچیِ کومله شده، بخدا خیلی وقته که یک شکمِ سیر غذا نخوردیم. حاجی بغضش گرفت. بلافاصله دست کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمندهام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیۀ مختصریه؛ فعلا اموراتِ خودتون رو بگذرونید، نشانیتون رو هم بدید به برادر دستواره ، از این به بعد خودش موادِ خوراکی رو میاره دم درِ خانه و بهتون تحویل میده...
📎پ ن : خاطره ای از زندگی جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱
#متوسلیان #مردانگی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 کتاب سخنگو
📍هَٰذَا كِتَابُنَا يَنطِقُ عَلَيْكُم بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنسِخُ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ
(سوره جاثیه آیه ۲۹)
📍ﺍﻳﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﻳﻪ ﺣﻖّ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﻲ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺷﻤﺎ ﺳﺨﻦ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ ; ﺯﻳﺮﺍ ﻣﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻳﺪ ، ﻣﻰ ﻧﻮﺷﺘﻴﻢ .✳✳✳
📍" ﻧﺴﺘﻨﺴﺦ" ﺍﺯ ﻣﺎﺩﻩ" ﺍﺳﺘﻨﺴﺎﺥ" ﺩﺭ ﺍﺻﻞ ﺍﺯ" ﻧﺴﺦ" ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺯﺍﺋﻞ ﻛﺮﺩﻥ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺳﺖ، ﻣﺜﻠﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ:" ﻧﺴﺨﺖ ﺍﻟﺸﻤﺲ ﺍﻟﻈﻞ" (ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺳﺎﻳﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩ).
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻛﺘﺎﺑﻰ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻛﺘﺎﺏ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻰ ﺁﻧﻜﻪ ﻛﺘﺎﺏ ﺍﻭﻝ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﻮﺩ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺍﻳﻦ ﺳﺆﺍﻝ ﭘﻴﺶ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺁﺩﻣﻰ ﺭﺍ" ﺍﺳﺘﻨﺴﺎﺥ" ﻛﻨﻨﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﺘﺎﺑﻰ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﻛﺘﺎﺏ، ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﺩ، ﻟﺬﺍ ﺑﻌﻀﻰ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻗﺒﻠﺎ ﺩﺭ ﻟﻮﺡ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺁﺩﻣﻰ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻟﻮﺡ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﺍﺳﺘﻨﺴﺎﺥ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ.
ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﻨﻰ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﺁﻳﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺤﺚ ﻧﻴﺴﺖ، ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺳﺖ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻣﻌﻨﻰ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ" ﺍﺳﺘﻨﺴﺎﺥ" ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺍﺻﻞ ﻛﺘﺎﺑﺖ ﺍﺳﺖ (ﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﻣﻔﺴﺮﺍﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ) ﻭ ﻳﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺁﺩﻣﻰ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻛﺘﺎﺑﻰ ﺍﺳﺖ ﺗﻜﻮﻳﻨﻰ ﻛﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺣﺎﻓﻈﺎﻥ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﻧﺴﺨﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﻯ، ﻭ ﻋﻜﺲ ﺑﺮﺩﺍﺭﻯ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ.
#کلام_وحی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سر به راه!
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_بیست_و_چهارم
●نویسنده :مجیدخادم
.
_گفتم باز کن .اصلا چرا اینقدر قفله؟!
_خوب به شهناز بگید بیاد!
مادر شک کرده بود ولی رفت و شهناز را صدا زد شهنازکه آمد توی حمام تا چشمش افتاد به پشت و بازوی فرهاد , چیزی نتوانسته بگوید و زد زیر گریه.
_گفتم تو بیایی ,مامان نیاد که ناراحت نشه تو که بدتری!
_جابجای پشت سوراخ سوراخ داداش. کمربند قرمز قرمزه. خدا مرگم بده.
_چیزی نیست حالا تو هم! چندتا ترکش خورده .بعدش هم خوب شده. تو چطوری میخوای دکتر دندانپزشک بشی؟
_ترکش چیه داداش؟
_چیزی نیست یه چیزیای ریزی آهنی یا مثل یه تکه سربه داغ که از فاصله دور میاد مال خمپاره و این چیزاست!
_خمپاره...؟؟؟؟!!!!
_همچین میگه خمپاره انگار تو این مملکت زندگی نمی کنه. برو شهناز . برو بیرون تو کیسه کش بشو نیستی .نشسته داره گریه میکنه!
_خوب کجاشو کیسه بکشم؟مگه جای سالم مونده؟
توی مه حمام کمی باهم حرف زدند. شهناز از اوضاع خانه و داروخانه گاو و فرهاد از اوضاع آبادان و جنگ. ما در دوباره پشت در آمد..
«پاشو برو بیرون نزن با من بیاید تا من لباس بپوشم»
لحظهای که شهناز بیرون رفت و فرهاد خواست در را ببندد و دوباره قفل کند مادر دستش را گذاشت پشت در و هل داد.
_مامان شهناز دیگه شما داری کجا میایی!؟
_فکر نکنی داد و بیداد می کنی بچه می خوای گول بزنی .برو کنار وگرنه کنار دارم میشکنم.
فرهاد کنار رفتم اما درآمد تو هر چه تلاش کرد دستش را پشتش قایم کندن شد مادر مات زخم بازوی فرهاد شده ، زبانش بند آمده بود .
فرهاد من من کنان گفت :اینجا رو خیلی مُشتم کیسه برده!
صبح زود مادربرد پیش دکتر کسرائیان دکتر در حالیکه قارچها و چرک های روی زخم را میدید میگفت:
_چطوری با این دست و درد سر پا میتونی بایستی؟! این جوانان چرا اینجوری سر خودشون میارن؟! تا ده روز دیگه باید هر روز بیای پانسمان را خودم عوض کنم .آمپول هم روز بزنی تا آثار این چرکها از بین بره.
_۱۰ روز ؟!فکر کنم اینقدر شیراز باشم دکتر!
ما در گوش فرهاد و که لبه تخت نشسته بود گرفت و با عصبانیت گفت:« دست داشته باشی بری جبهه بهتره یا بی دست؟»
یک هفته به هر جوری بود نگهش داشتند. شبها ما در بین انگشت های پایش که توی گرما و شرجی آبادان له کرده بود حنا میگذاشت .بیرون روی تخت آهنی بزرگ حیاط توی پشه بند می خوابید.
یک سبک پست های آماده بود توی پسبند و شهناز داشت نق میزد، فرهاد گفت:«شما تو بهشتین نمیفهمین.البته اونجا هم بهشتیه برای خودش! ولی پشه زیاد داره, نه از این پشه ها، از روی لباس سربازی می زنند لامصبا! روزها که گاهی یک چند ساعت بخوابیم از زور پشه باید دست و صورتمو با گازوئیل بشویم که دورمون نیاد ولی باز تنمون رو میزنن .یه روز باید شهناز ببرمت تو سنگر بخوابی ترست بریزه. همینجور تا صبح جک و جونور از روت رد بشن، که قربون سوسکهای شیراز بری. دیگه اینقدر عادت کردیم که حتی خودمون رو هم نمی تکونیم»
تا صبح توی پشه بند با شهناز حرف میزدند هوا که روشن شد رفع دادگان امام حسین از آنجا زود تمام شده ناراحت آمد بیرون جلوی در پادگان و منتظر ماشین ایستاد چند لحظه قبل از توی جلسه سپاه بیرون آمده بود آخرش به بحث ناراحتی کشیده بود.
یکی از بچه ها گفته بود:« من دیگه این جلسه ها نمیام. این چه وضعیه؟! هر کی اینجایک ایده ای ،طرحی میده ،چهار روز بعد تو خیابان میزننش! خیلی از بچه ها دیگه میترسن لباس سپاه بپوشند .کم مونده صورت مونم سه تیغه کنیم توی خودمون هم نفوذ کردن»
داتسونی از پادگان بیرون می آید .فرهاد دست جلویش می گیرد .پیرمردی راننده اش است.
_پدر جان اگه میری مرکز شهر منم تا فلکه ستاد برسون.
_با این لباس؟!
_اینقدر دیگه ذلیل نشدیم حاجآقا!
_جوان ،مگه نمیدونی چه خبره؟سر باسکول نادر, سرویس پاسداران را بستند به گلوله بنده خدا, وسط شهر, تو روز روشن.
فردا صبح روز نهم ،به هر سختی بود از مادر و پدر و خواهر و برادر ها خداحافظی کرد تا برود پایگاه هوایی شیراز باید زودتر میرفتم آبادان خبرهایی شده بود.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#ﺣﺮﻑ_ﺩﻝ
○سال های قبل نائب الشهید ﺩﺭ #اﺭﺑﻌﻴﻦ بودیم.
هر سال عکسی از شهدایمان قاب میکردیم
و به یاد آن شهید
پشتِ کوله ﭘﻮﺳﺘﻲ نصب مےکردیم
و قدم میگذاشتیم در مسیر #نجف_کربلا
ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﻫﻤﺮاﻫﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ و ﺭاﻩ ﺑﻠﺪ
😭😭
○ﺣﺎﻻ ....
امسال این رسم برعکس شده
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝﻗﺎﺳﻢ ﻋﻠﻤﺪاﺭ ﺷﻬﺪا ﺷﺪﻩ و
و ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻬﺪاﻱ ﺭﻓﻴﻘﻤﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﺮﻳﻢ #ﺣﺴﻴﻦ (ع) ﺑﺎﺷﻨﺪ 🌷
○ آی شهدا!
به رسم رفاقت ﺩﺭ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻛﺮﺑﻼ یادمان کنید...
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
نيتها را خالص کنيد ويقين بدانيد هراندازه که نيتها را پا ک کرده وآنچه درتوان داريم بکارگيريم به همان اندازه نصرت الهي نصيبمان خواهد گشت.
#شهيد_باقر_طباطبایی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
○«...چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته. اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه!
○لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم: این لباس ها را لازم داری. چرا آوردی بیرون؟
گفت: نه من زود برمی گردم.
اصرار کردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم.
○دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیله ای گم کردی؟ چرا نگرانی؟
گفت: چیزی نیست حاج خانم.
از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت.
اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود:
#خداحافظ ...»
📖 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی #پیغام_ماهی_ها ، صفحه ۴۵۵،
#حبیب_حرم
#سردارشهید_حاج_حسین_همدانی
#سالروز_شهادت🌷
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 خدا روزی رسان است
📍وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا
(سوره اسرا آیه ۳۱)
📍ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻴﻢ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﻲ ﻧﻜﺸﻴﺪ ; ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﻢ ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻛﺸﺘﻦ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ.✳✳✳
📍ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻰ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻭﺿﻊ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻯ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺟﺎﻫﻠﻰ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﺣﺘﻰ ﮔﺎﻫﻰ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﻟﺒﻨﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻋﺪم ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻰ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻯ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﻣﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻨﺎﻳﺖ ﺯﺷﺖ ﻭ ﻧﻨﮕﻴﻦ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﻴﻢ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﻨﺎﻳﺖ ﺩﺭ ﺷﻜﻞ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﻣﺎ ﻭ ﺣﺘﻰ ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻠﺎﺡ ﺩﺭ ﻣﺘﺮﻗﻰ ﺗﺮﻳﻦ ﺟﻮﺍﻣﻊ ﺍﻧﺠﺎم ﮔﻴﺮﺩ، ﻭ ﺁﻥ ﺍﻗﺪﺍم ﺑﻪ ﺳﻘﻂ ﺟﻨﻴﻦ ﺩﺭ ﻣﻘﻴﺎﺱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻭﺳﻴﻊ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻯ ﺍﺯ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﻭ ﻛﻤﺒﻮﺩﻫﺎﻯ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻯ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺑﻪ" ﺧَﺸْﻴَﺔَ ﺇِﻣْﻠﺎﻕٍ" ﻧﻴﺰ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻟﻄﻴﻔﻰ ﺑﻪ ﻧﻔﻰ ﺍﻳﻦ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﺷﻴﻄﺎﻧﻰ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﺗﺮﺱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﺎﻧﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ، ﻧﻪ ﻳﻚ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ.
#کلام_وحی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆