🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد رحمت الله زكي پور
تاریخ و محل شهادت
24/6/60 كرخه نور
گروه
دفاع مقدس
زندگینامه
شهيد رحمتالله زکيپور در سال ۱۳۴۲ش در دهستان سرسبز و باصفاي «شال» از توابع شهرستان خلخال ديده بر عالم هستي گشود. دوران کودکي و نوجواني را بهواسطه وضع نامساعد مالي خانواده، به کار و کوشش در باغ و مزرعه سپري نمود و همزمان تحصيلات خود را نيز تا اخذ مدرک اول دبيرستان در منطقه دنبال کرد. رحمتالله در سال ۱۳۵۹ش براي کسب علوم ديني بهخاطر علاقه وافر قلبي رهسپار شهر مقدس قم گرديد و همزمان با تحصيل علوم ديني و حوزوي در دبيرستان دين و دانش قم، دروس دبيرستان خود را نيز ادامه داد. وي در تابستان ۱۳۶۰ش جهت ديدار با خانواده و درواقع براي خداحافظي و کسب اجازه جهت عزيمت به جبهههاي نبرد حق عليه باطل به روستاي زادگاهش بازگشت و سرانجام راهي مناطق جنگي جنوب کشور شد. سرانجام روح بيتاب رحمتالله زکيپور در تاريخ بيست و چهارم شهريورماه سال ۱۳۶۰ هجري شمسي، زماني که تنها هجده سال سن داشت در کرخه نور از زندان تن رهايي يافت و در جوار يار آرام گرفت.
🌷 @byadshohada🌷
باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🌻 کلام شهدا 🌻
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می بینید.
#شهيد_بهشتي
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌸 سیره شهدا 🌸
در منطقة عملیاتی فاو، كنار اروند، با یك نفر در حال نگهبانی بودیم. حاج حسین خرازی به تنهایی به طرف ما میآمد. به شخص همراه خود گفتم: ایشان فرماندة لشكر است. قبول نكرد و گفت: فرماندة لشكر این طور تنها و عادی بین نیروها حركت نمیكند.
چند لحظه بعد حاج حسین آمد و به درون سنگر رفت. هنگام ظهر، برادرها از حاج حسین خواستند جلو بایستید. حاجی نپذیرفت و گفت: اگر هر كدام از شما برادران بسیجی جلو بایستید، پشت سرتان اقتدا میكنم. همین كار را هم كرد.
#شهید_حسين_خرازي
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😊 لبخند شهدایی 😊
🔴 اسلام در خطر است
بچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه میشد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم.
دیدم رزمندهای دارد میگوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز میروم.»
پرسیدم : «چی شده؟ قضیه چیه؟»
همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا میبینم جانم در خطر است!!.»
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد محمود شامخي
تاریخ و محل شهادت
26/6/1351 تهران
گروه
شهيد قبل از انقلاب
زندگینامه
در سال ۱۳۲۶ش چشمان شهيد محمود شامخي براي اولينبار در تهران به روي جهان هستي گشوده شد. محمود، دوران شيرين کودکي را در کانون پرمهر خانواده گذراند و ظلم رژيم طاغوتي پهلوي را درک کرد. وي سپس به تحصيل روي آورد و پس از گذراندن دوران دبيرستان، وارد دانشکده حسابداري شرکت نفت شد و از همانجا بود که به مبارزه با طاغوتيان زمان پرداخت. تبلور انديشههاي حضرت امام خميني (ره) در عمل محمود آشکار ميگشت و اعتقادات مذهبي او را شکل مبارزاتي ميبخشيد. محمود شامخي سرانجام طي مبارزات انقلابياش در تاريخ بيست و ششم شهريورماه سال ۱۳۵۱ هجري شمسي به شهادت رسید. پيکر پاک اين جوان ۲۵ ساله در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
🌷 @byadshohada🌷
باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🌺کلام شهدا🌺
🔻یه شب می خواستم وارد اتاق فرماندهی بشم که آقا سید داشت ميومد بیرون ، موقع خوردن شام بود .گفت: ابوزینب به شما همراه شام نوشابه دادن?!
خندیدم و گفتم :نه بابا !نوشابه کجا بود، نوشابه فقط مال فرماندهیه.. به بقیه نوشابه نمیدن که..
گفت :شوخی نکن جدی باش.
گفتم: جدی جدی، باور کن ،نوشابه ندادن به بقیه..
نوشابه ها رو برداشت رفت دم در لجستیک..گفت :آقا سید به بقیه نوشابه دادی?!!
مسئول لجستیک گفت: نه.
سید گفت: چرا؟!!
گفت: چون نوشابه کم بود، به همه نرسید، یه چند تایی فقط به فرماندهی دادم.
سید ابراهیم همه نوشابه ها رو پس داد و گفت:
اگه به بقیه نوشابه دادی سهم ما رو هم میدی ،اول هم بچه ها..
اگه به اونها چیزی نرسید به ما هم نمیدی..
حالا من و امثال من کجا و شهدا کجا...شهدا گفتار و اعمالشان یکی بود اما من رو سیاه ..
🌷 @byadshohada🌷
🌺سیره شهدا🌺
پرکاری عجیبی داشتم💪💪
کم میخوابیدم😴
به نظرم شهادت در راه خدا مزد اون آدماییه که در راه خدا پر کارن😊
مثل شهدای جنگ تحمیلی🌹
خادم دائمی شهدا در منطقه ی فکه برای مراسم ظهر عاشورا بودم🙂
از خدمت به شهدا لذت عجیبی میبردم😋
عاشورای فکه رو خیلی دوست داشتم
خداكنه امسال هم رفقام به يادم باشن و
مراسم خيلي خوبي بشه...شك نكنيد كه خودمم
حضور دارم توي مراسم ظهرعاشورا فكه
مسئله ی خمس خیلی برام مهم بود..حساس بودم نسبت بهش😶
نماز اول وقت و نماز شبم ترک نمیشد😌
از ویژگی های بارزم بود و شاید همین باعث شد تقوی پیدا کنم و شهید بشم😇
خیلی خوش برخورد بودم😃😊
واسه همین دوستای زیادی هم داشتم
با قیافه ها و ظواهر مختلف و گاهی متضاد😳🙄
ظاهر افراد برام مهم نبود
اینطور نبود که همون اول شروع ب نصیحت طرف مقابلم کنم😒😒😒
رفتار و چهره ام برا تذکر کافی بود😌☺️☺️
رفقا اول باید رفتار و عمل مون درست باشه👌
با عمل بیشتر جذب میشن👍
گاهی سربازا و خانواده هاشون برای رفع مشکلات شخصی شون میومدن سراغ من
جوری راهنمایی شون میکردم ک ب نتیجه برسن
خیلی دلسوز حال بقیه بودم🙁☹️
و خیلی مهربون😊😊
تعریف از خود نباشه واقعا خواستنی بودم😍😍
بین ائمه به🌹 حضرت فاطمه زهرا🌹 ارادت خاصی داشتم
مادر پهلو شکسته مون....😭😞
مطالعه ی دینی و سیاسی زیاد داشتم🤓
همیشه دنبال تحلیل اخبار بودم😎
تعصب خاصی هم داشتم روی انقلاب و رهبری و نظام😑✌️
تعصب الکی نه....پشتش آگاهی بود👌👌
از کارهای سختی که انجامش لازم بود، فرار نمیکردم🙂
اگر ساعت بیشتری می موندم محل کار،، برای اون زمان برگه ماموریت امضا نمیکردم.🙄
کمک کار همه بودم
به طور ویژه پدربزرگ و مادربزرگم
اونا هم بیشتر از فرزند خودشون منو دوست داشتن😘
هنوزم شهادتمو باور نکردن😑😞😞
🌷 @byadshohada🌷
😊 لبخند شهدایی 😊
💐 صلوات 💐
بچهها با صدای بلند صلوات میفرستادند و او میگفت: «نشد این صلوات به درد خودتون میخوره» نفرات جلوتر که اصل حرفهای او را میشنیدند و میخندیدند، چون او میگفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید»
بچههای ردیفهای آخر فکر میکردند که او برای سلامتی آنها صلوات میگیرد و او هم پشت سر هم میگفت: « نشد مگه روزه هستید» و بچهها بلندتر صلوات میفرستادند. بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی میگفته و آنها چه چیزی میشنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند. 😂😂😂
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد عبدلله جمالي
تاریخ و محل شهادت
26/6/65
گروه
دفاع مقدس
زندگینامه
شهيد عبدالله جمالي در سال ۱۳۳۶ش در قهدريجان از توابع اصفهان متولد شد. پدرش کشاورز بود، بههمين علت از کودکي به کار در مزارع مشغول شد و با دستان کوچکش زخمهاي روزگار را احساس نمود. با اوجگيري مبارزات مردم انقلابي، در صف سربازان روحالله (ره) قرار گرفت تا شايد کودکان کشورش همانند او با سختي زندگي نکنند. عبدالله بعد از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي، در سال ۱۳۵۸ش به کردستان رفت تا از دستاوردهاي انقلاب محافظت نمايد. عبدالله چندي بعد تحت عنوان فرمانده گردان امام حسين (ع) و مسئول محور کامياران، سنندج و قروه معرفي گرديد. او صاحب سه فرزند بود و براي تربيت اسلامي آنان از هيچ کاري دريغ نکرد. سردار دلاور کردستان ده روز پس از زيارت خانه خدا به جبهههاي غرب بازگشت و در تاريخ بيست و ششم شهريورماه سال ۱۳۶۵ هجري شمسي در سن بيست و نُه سالگي توسط منافقين به شهادت رسيد. هادي آخرين فرزند شهيد عبدالله جمالي، چهار ماه بعد از شهادتش چشم به جهان گشود اما هرگز نتوانست دستان نوازشگر پدرش را احساس نمايد.
🌷 @byadshohada🌷
باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🌻 کلام شهدا 🌻
عزیزانم راه را غلط نروید راه همان است که رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیة العظمی امام خامنه ای مارا بر آن هدایت می کند هوشیار باشید که دشمن ریشه مارا هدف گرفته، چشم دشمن را هدف بگیرید.
شهيد مدافع حرم علي عسگري
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌸 سیره شهدا 🌸
در یك زمستان سرد سردار شهید محمدناصر ناصری به بیرجند آمد. چیزی از آمدنش نگذشته بود كه قرار شد برای انجام مأموریتی همراهش به قائن بروم. تصمیم گرفت در همان مأموریت سری به روستای گازار بزند و دوستان و اقوامش را ببیند. در یكی از آبادیهای بین راه، درست موقعی كه میخواستم تغییر مسیر بدهم و بروم سمت گازار، دستش را گذاشت روی فرمان و گفت: چی كار داری میكنی؟
حیرت زده گفتم: دارم میروم گازار دیگه حاج آقا!
در آن آبادی یك پایگاه بسیج بود. از من خواست ماشین را آنجا ببرم. با همان حیرت و تعجب پرسیدم: برای چی؟
گفت: برای اینكه بتوانیم یك جای مطمئن پاركش كنیم.
پرسیدم: پارك برای چی حاج آقا؟
با خونسردی گفت: حالا به تو میگویم.
در آن زمان هوا سرد و سوزناك بود و از آسمان برف میبارید. وقتی علت این كار را پرسیدم، گفت: این ماشین و بنزینش مال بیت المال است و ما چون در گازار كار شخصی داریم، حق نداریم از آن استفاده كنیم.
به حرفش اعتراض كردم. ناراحت شد و گفت: ما برای حفظ نظام و انقلاب فقط داریم وظیفه مان را انجام میدهیم و نباید چنین توقعات نابجایی داشته باشیم.
درحالی كه به طرف جاده میرفت، ادامه داد: اینها یك رخنههای به ظاهر كوچك است كه شیطان از همان جاها در وجود آدم نفوذ میكند و كم كم كار را به جایی میرساند كه خدای ناكرده به اسم حق و حقوق واین حرفها، میلیون میلیون از بیت المال را میكشد بالا و خم به ابرو هم نمیآورد.
آن روز حدود یك ساعت زیر بارش برف، در آن سوز و سرما كنار جاده ایستادیم تا ماشین رسید و سوارمان كرد.
#شهید_محمد_ناصر_ناصري
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😊 لبخند شهدایی 😊
😅 خدایا مار و بکش
آن شب یکی از آن شبها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»
دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار و هم بکش!»
بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!» 😂😂😂
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد محمد علي گنجي زاده
تاریخ و محل شهادت
29/6/61 محور پيرانشهر - سردشت
گروه
دفاع مقدس
زندگینامه
سال ۱۳۴۱ش بود که شهيد محمدعلي گنجيزاده در اردستان از شهرستانهاي استان اصفهان چشم به جهان هستي گشود. محمدعلي شور و شوق عجيبي براي آموختن علوم ديني داشت، بههمين علت از کودکي به مسجد رفت. تحصيلاتش را با معدل ۱۹ و ۲۶ صدم در رشته رياضي فيزيک تا اخذ مدرک ديپلم در اصفهان ادامه داد و با رتبه ۱۰۶ در رشته برق و الکترونيک پذيرفته شد. گنجيزاده با آغاز انقلاب فرهنگي در دانشگاهها به استان کردستان عزيمت کرد و طي مدت ۶ ماه در نهاد جهاد سازندگي به فعاليت پرداخت. جنگ تحميلي برگ زرين ديگري از زندگي او بود، هجوم تجاوزکارانه رژيم بعثي عراق، محمدعلي را در لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به جبهههاي حق عليه باطل رهنمون ساخت. محمدعلي پس از پايان دوره آموزشي تحت عنوان مربي تخريب به فعاليت مشغول شد. گنجيزاده پس از شهادت سردار ناصر کاظمي، مسئوليت فرماندهي تيپ شهداء را بر عهده گرفت، شهيد محمدعلي گنجيزاده سرانجام در تاريخ بيست و نهم شهريورماه سال ۱۳۶۱ هجري شمسي در هنگام پاکسازي جاده پيرانشهر - سردشت در سن ۲۰ سالگي به جمع شاهدان روز محشر ملحق گشت.
🌷 @byadshohada🌷
باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
👻 چند نکته درمورد #اذیت و #آزار_مردم 👹
🔶 آزار واذیت مردم،یکی از گناهان کبیره است.
❇️ پیامبر اکرم فرمود : ( مَن آذی مُؤمِنَاً فَقد آذانِی ) کسیکه مومنی را اذیت کند مانند این است که ،من را اذیت کرده .
💠 آزار دیگران چندین شکل دارد:
1️⃣ گاهی توسط زبان 👅 است (اهانت کردن– مزاحمت تلفنی و...)
2️⃣ گاهی با قلم 🖊 است( نامه های مزاحمی – پیامک های مزاحمی و توهین آمیز)
3️⃣ گاهی با رفتار است( زیاد کردن صدای ضبط 🎵– معطل و سرگردان کردن مردم در ادارات – آلوده ساختن هوا 😷 در محیط های بسته ی عمومی – ایجاد سد معبر و راه بندان در کوچه و خیابان و...)
🗣 گفتن و 👂شنیدن جوک و لطیفه ای 🙄 که اهانت و اذیت به شخص یا اشخاص معینی باشد جایز نیست و حرام است. ⛔️
😱 آزار رساندن به مؤمن حرام 📛 است.
#احکام_حق الناس
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌻 کلام شهدا 🌻
مردم عزيز ايران! شما در آزمايش الهي قرار گرفتهايد و تا به حال از عهدهي آن برآمدهايد سعي كنيد از اين به بعد هم همانگونه باشيد و افتخار كنيد كه خداوند شما را وسيلهي نجات اسلام قرار داده است.
#شهيد_علي_آراسته
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💐 سیره شهدا 💐
یکی از هم دوره ای های شهید بابایی در آمریکا میگفت: توی آمریکا دوره ی خلبانی میدیدیم، یه روز دیدم روی بولتن پایگاه (ریس) مطلبی رو نوشته که نظر همه رو جلب کرده بود. مطلب هم این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خود دور کند! تا این مطلب رو خوندم، رفتم سراغ عباس و گفتم: عباس قضیه چیه؟ اولش نمیخواست بگه، بعدشم آروم سرشو بالا آورد و گفت: چند شب پیش بد خواب شده بودم، رفتم میدون چمن تا کمی بدوم، کلنل (باکستر) و زنش منو دیدن، از شب نشینی می اومدن. کلنل به من گفت: این وقت شب برا چی میدوی؟ بهش گفتم: دارم ورزش میکنم. گفت: راستشو بگو. گفتم: راستش محیط خوابگاه خیلی آلوده هست، شیطون آدمو بدجوری اذیت میکنه، اگه آدم حواسشو جمع نکنه به گناه می افته، بعدشم گفتم: میدونی دین ما برای این طور وقتا چه توصیه ای می کنه؟ عمل سخت انجام بدین! سرلشکر
#شهید_عباس_بابایی
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😊 لبخند شهدایی 😊
حاج صادق
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند.
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».
همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد علي اصلي پور فرقاني
تاریخ و محل شهادت
29/6/60 تهران
گروه
شهید ترور
زندگینامه
شهيد علي اصليپور فرقاني در سال ۱۳۴۳ش چشم به جهان هستي گشود. علي در كودكي بهدنبال درگذشت پدر و مادرش، از دامن پرمهر مادر و سايه آرامشبخش پدر محروم شد و سرپرستي او را خواهرش به عهده گرفت. وي تحصيلات خود را پس از گذراندن دوره ابتدايي و راهنمايي، در هنرستان صنعتي سيدجمالالدين اسدآبادي در رشته برق ادامه داد. علي با تعهد به مكتب رهاييبخش اسلام در جريان پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي و پس از آن فعالانه در انجمن اسلامي هنرستان به خدمت مشغول شد و به بسيج مدرسه طلاچيان پيوست و در رشد و گسترش آن نقشي مؤثر ايفا نمود. با شور و اشتياق، آموزشهاي نظامي را فرا گرفت و با شروع جنگ تحميلي رژيم بعثي عراق عليه نظام نوپاي جمهوري اسلامي ايران، بهطور شبانهروزي در بسيج به فعاليت و حراست از انقلاب پرداخت. علي بهواسطه علاقه و استعداد فراواني كه داشت، در مدت كوتاهي توانست چند قطعه بمب و نارنجك الكترونيكي و دستي بسازد و در اختيار بسيج قرار دهد تا در جبهههاي جنگ مورد استفاده قرار گيرند. او آنقدر فعال و باشهامت بود كه روزها در محل مأموريتش تا ۱۵ ساعت مداوم به پاسداري ميپرداخت و در حراست از اسلام از جان مايه ميگذاشت. علي از دشمنان انقلاب بيزار بود. بارها توسط ايادي آمريكا مورد ضرب و جرح قرار گرفته و چندي در بيمارستان بستري شد. علي اصليپور فرقاني در روز بيست و نهم شهريورماه سال ۱۳۶۰ هجري شمسي درحاليكه با چند تن از يارانش به حفاظت از نمايشگاه جنگ در خيابان استاد مطهري مشغول بود، مورد يورش ناجوانمردانه سه تن از تروريستهاي منافق قرار گرفته و زخمي شد؛ با اين حال به تعقيب منافقين پرداخته و يكي از آنان را با تير زد. اما ماشين ديگر منافقين از پشت سر، علي را به رگبار بست و يك تير به قلبش اصابت نمود و شهيد علي اصليپور فرقاني در سن ۱۷ سالگي به صف عاشورائيان پيوست.
🌷 @byadshohada🌷
باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🌼 کلام شهدا 🌼
ارتباط خود را با خداوند دائماً برقرار نموده و از تهجد و قرائت قرآن و دعا و توسل غفلت نورزيد، ولي يك نكته را دقت نماييد كه پرداختن به مستحبات تا حدي جايز است كه جلوي كارهاي واجب شما را نگيرد.
#شهيد_فضل_الله_محلاتي
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌻 سیره شهدا 🌻
رفتم سراغ محمد. با اصرار از او خواستم بیاید مسجد اردوگاه. چند دقیقه بعد وارد مسجد شدیم. مراسم در حال برگزاری بود. گفتم: محمد نوبت شماست. با تعجب پرسید: چی؟ گفتم: باید بخونی. این همه میهمان آمده. بهتر از تو هم برای مداحی نداریم. اما هر کاری کردم بی فایده بود. نخواند که نخواند! با هم رفتیم بیرون. گفتم: حسابی ما رو ضایع کردی! گفت: بیشتر خودم را ضایع کردم! بعد مکثی کرد و گفت: مداحی توی این مجلس برای رضای خدا نبود!
#شهید_محمدرضا_تورجی _زاده
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😊 لبخند شهدایی 😊
👺آقای زورو (zorro)
جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
احمد رجب خیشگر
تاریخ و محل شهادت
59/7/3 -سوسنگرد
گروه
دفاع مقدس
زندگینامه
در يکي ار روزهاي زيباي سال ۱۳۳۹ش، در جمع مهربان و صميمي خانوادهاي متدين در شهر دزفول، چشم به جهان هستي گشود. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت به پايان رساند. در سالهاي اوجگيري مبارزات ملت ايران براي به پيروزي رساندن انقلاب اسلامي، به صف قيام مردمي پيوست و از ادامه تحصيل بازماند. پس از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي، احمد به استخدام ارتش جمهوري اسلامي ايران درآمد. وي، دوره آموزشي نظامي را در زادگاهش دزفول گذراند تا اينکه جنگ تحميلي با تجاوز نيروهاي رژيم بعثي به مرزهاي ميهن اسلاميمان شروع شد. احمد با شور و اشتياقي فراوان به جبهههاي نبرد حق عليه باطل شتافت و به پادگان دشت آزادگان سوسنگرد اعزام و در جبهههاي اللهاکبر مستقر گرديد. او مردانه سلاح بر دوش کشيد و در مقابل تجاوزگريهاي دشمن بعثي ايستادگيها کرد. احمد بهواسطه حماسهها و دلاوريهاي فراوان که از خود نشان داد به درجه گروهان يکمي نائل گرديد. سردار جوان سپاه اسلام دليرانه زخم جنگ را چشيد و از جبهه محروم شد. اما موضوع را از خانواده پنهان نمود و سرانجام در تاريخ سوم مهرماه سال ۱۳۵۹ هجري شمسي در سن بيست سالگي عاشقانه به سوي ملکوت اعلي پرواز نمود.
محل دفن
پيکر مطهر شهيد احمد رجب خيشگر به دست دژخيمان بعثي افتاد و هنوز هم به وطن بازنگشته است.
🌷 @byadshohada🌷
باماباشهدابمانید🖕🖕🖕
🌻 کلام شهدا 🌻
عبودیت او حریت می آورد. ببین اسیر چه هستی؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سیم؟ وابسته به هر چه که باشی به همان اندازه قیمت داری.
#شهید_غازی
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌺 سیره شهدا 🌺
سخت مشغول کار بودیم. می خواستیم هرچه زودتر تمام شود تا راهی خانه شویم. در فکر بودم که کی کار تمام می شود که دیدم حمزه دست از کار کشیده و می رود. با تعجب گفتم: کجا؟ برگشت به طرفم. صورتش را گرفت به طرف آسمان و گفت: وقت نماز است. مگر صدای اذان را نمی شنوی. گوش دادم. صدای ضعیفی از طرف روستا می آمد. گفتم خوب باشد بیا کار را تمام کنیم بعد می رویم نماز. با تعجب گفت: چطور این قدر به نفس خودت اهمیت می دهی اما به خدای خودت نه؟! رو گرداند و رفت. شرمندگی که آن روز حمزه در من بوجود آورد هیچ وقت از یادم نمی رود.
#شهید_حمزه_اباذری
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😊 لبخند شهدایی 😊
😜عراقی سرپران
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی میخزید جلو میرفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام. 😁😁😁
🌷🌷 @byadshohada 🌷🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆