eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
678 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️عفیف بودن خیلی ساده است ... ♨️وقتی مردی عفیف باشد،... 🔺نوع پوشش و آرایش فروشنده ی مغازه اش برایش اهمیت دارد.... و تیراژ فروش جنسش را با نمایش فروشنده ی مغازه اش ،بالا نمیبرد‼️ 🔺مرد عفیف راضی نمیشود دیرهنگام،کارگر زن،بدون سرویس از محل کارش به خانه برود ‼️ 🔺تولیدی لباسش و‌ مدل‌های آن بر اساس مراعات حجاب و عفاف است ... مردانه ها و زنانه های عفیف ،می دوزد و می‌فروشد‼️ حتی حواسش به بارگزاری عکس مدل‌ها در ڪانال عرضه‌ی لباسهایش هست که شٵن بانوان حفظ شود... 🔺 وقتی مردی عفیف باشد، خیلی راحت وارد واگن بانوان در مترو نمیشود،،،، 🔺حتی نوع نشستنش روی صندلی عقب تاکسی وقتی بانویی کنارش است،عفیفانه و همراه حجب و حیاست... 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.» ادامه دارد...✒️ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💠نمازشب ●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود. سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند. ●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده... 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
آقا ما آخر نفهمیدیم میگن این واکسنا توش آب مقطره بعد میگن هرکی بزنه هزار جور عوارض داره و ممکنه بمیره آخر نفهمیدیم توش آب مقطره یا آب مرضه؟!😂 بعد میگن بوسیله این واکسنا یه میکرو چیپ کنترل کننده وارد بدن تون میکنن!! ما نفهمیدیم اگه میخان چیپ وارد بدن بکنن پس دوز دومشو برا چی میزنند؟ نکنه میخان یه چیپ دیگه وارد کنن که چیپ اولی احساس تنهایی نکنه😂😂😂 بعد میگن اینکه رهبر واکسن زدن دلیل نمیشه که ما هم بزنیم، چون رهبری خیلی موافق واکسن نیستن ما نفهمیدیم حالا اگه رهبر خیلی موافق واکسن باشن، باید دیگه چیکار کنن که ما بفهمیم خیلی موافقن؟!! نکنه باید هر روز بعد از نماز صبح یه دوز واکسن بزنن؟!!! 😂😂😂 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
کسانی به امامِ زمانشان خواهند رسید، که اهل سرعت باشند! و اِلّا تاریخ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی ماند. 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. ادامه دارد... 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 فرازےازوصیتنـــــامہ 🇮🇷 📄زندگی در این دنیا برایم خیلی سخت می‌گذرد دیگر از این دنیا بیزارم، دنیایی که با تجملات ظاهری خویش، تو را فریب می‌دهد، دیگر از این تجملات پوچ دست می‌کشم و آنچه را که تو گفته‌ای انجام می‌دهم.. ░مادرجان بگذار ما هم خوب بمیریم تا لااقل به جدمان بگوییم که حسین(ع) جان ما نیز از شعار "هیهات منا الذله" تو پیروی کردیم و به رهبری اماممان به نبرد با یزید زمان برخاستیم، وقتی تاریخ را بنگرید دیگر نقطه مُبهمی باقی نمی‌ماند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ ♦️سوال: آیا رهبری در تنگنا بودند که واکسن زدند؟ ❇️پاسخ: 🔹اگر دیدید به شما گفتند رهبری اینجا دراین مورد و یا آنجا درآن مورد نظرش چیز دیگریست ولی نمی‌تواند بگوید، در مضیقه است و ما باید وظیفه خودمان را انجام دهیم، و داستان از تاریخ اسلام و زمان پیامبر(ص) برایتان آوردند که پیامبر در فلان ماجرا فرمود من سکوت کردم شما چرا خودتان اقدام نکردید و این مثال‌ها و ماهم الان باید جلو برویم و راه را برای رهبری باز کنیم و آتش به اختیار عمل کنیم، در این صورت چه اتفاقی می‌افتد؟ 🔹نتیجه این افکار این می‌شود که درآینده برای تمام افعال و اقوال رهبری یک تبصره می‌آوریم که نظر رهبری چیز دیگریست، روی رهبری فشار است و این‌گونه حرف‌ها و بمرور حرف حرفِ خودمان می‌شود و رهبری جایگاهش را بین ما از دست می‌دهد، همان چیزی که دشمنان می‌خواهند 🔹یقین بدانید و مطمئن باشید که حضرت آقا هر نظری داشته باشند صریح می‌گویند و یا عمل میکنند، نه بصورت مبهم، که هرکس هرجوری خواست برداشت کند توجه: رهبر مقتدرمان که معادلات دنیا را به‌ هم می‌ریزد را خوار و ضعیف و ذلیل جلوه ندهیم. ✍️حسین دارابی 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 را بشناسید! 🔰رجایی و گلابی نوبرانه 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✅ زن بايد حالت كبريا داشته باشد 🔺 در روايات است كه تكبّر از همه كس بد است، مگر از زن در مقابل مرد بيگانه. زن بايد حالت كبريا داشته باشد و نبايد حالت خضوع و تسليم بر او مستولى شود. اين هم نمونه‌ى بزرگ ديگر، كه زينب كبری (سلام‌الله علیها) است. 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود. فصل هشتم زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣ چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!» ادامه دارد...✒️ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️وصیت نامہ اش دوخط هم نمیشد نوشتہ: 'ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم' مانند کسانے نباشید ڪہ فراموش ڪردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆