فرمانده شهید سیدخلیل بهشتی مساله گو

نام و نام خانوادگى: سیّدخلیل بهشتى مسألهگو
نام پدر: سیّد جلال
تاریخ و محلّ تولّد: 1/1/1343 ـ مشهد
تاریخ ومحلّ شهادت: 22/12/1363 ـ جزیرهى مجنون
آخرین سمت: مسئول محوراطّلاعات و آموزش اطّلاعات لشكر 5 نصر
سیّد خلیل بهشتى مسألهگو در 30 بهمن ماه سال 1343 در مشهدبه دنیا آمد.
كودكى ساكت و آرام بود. تحصیلات ابتدایى را در دبستان «رام» گذراند. پس از اتمام دبستان به «مدرسهى رضائیه» رفت .در بسیارى از تظاهرات و تحصنّات حضور مىیافت.اهل نقّاشى بود و روى پارچه نقاشى مىكرد.خطّ خوبى نیز داشت.
از زمانى كه توانست روى پاى خود بایستد. بسیار دست و دلباز بود.خواهرش مىگوید: «یك سال كه نزد یكى از اقوام كار مىكرد،حقوقش را نمىگرفت و در عوض از آن جا براى مادر و خواهرها چیزى مىخرید.»
پس از شروع جنگ تحمیلى ـ در حالى كه محصّل سال دوّم دبیرستان دكتر شریعتى بود ـ درس را رها كرد و به میدان مبارزه شتافت.
عقیده داشت: «اگر بر دشمن فایق آییم، براى درس خواندن فرصت هست.»
براى گذراندن خدمت سربازى خود را به سپاه معرّفى كرد.
پس از گذراندن دورهى آموزشى در بجنورد جهت یارى رساندن به رزمندگان اسلام در جبهههاى حق علیه باطل، راهى ایلام شد.
براى شركت در هر عملیّاتى داوطلبانه به خطّ مقدّم مىرفت. اواخر خدمتش بود كه عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامى شد و بعداز آن به صورت پى در پى در جبههها حضور یافت یك بار در عملیّات والفجر بر اثر اصابت گلوله به صورت به شدّت مجروح شد. به طورى كه بعد از چند روز بسترى شدن در یكى از بیمارستانهاى یزد براى درمان كامل به مشهد منتقل شد و تا بهبودى كامل آن جا ماند و پس از آن دوباره به منطقه بازگشت.
او توانست به تنهایى و بدون دیدن آموزش خاصّى وارد اطّلاعات شود. پس از گذراندن دورهى كارآموزى، به سرعت پیشرفت كرد و پس از طى دورهاى بسیار كوتاه توانست به عنوان مربّى واحداطّلاعات مطرح شود، و مسئول آموزش واحد اطّلاعات لشكر 5نصر گردید.
علاوه بر این در غوّاصى نیز مهارت داشت. نماز اوّل وقتش هیچگاه ترك نمىشد.
به امام خمینى خیلى علاقه داشت و همیشه از ایشان سخن مىگفت و شخصیّت ایشان را توصیف مىكرد.
همواره به برادران و خواهرانش در مورد درس و انجام فرایض دینى سفارش مىكرد و از خواهرانش مىخواست كه حجاب اسلامى را رعایت كنند. در جبهه امام جماعت بود. در آن جا براى خودش خلوتى داشت كه كمتر كسى متوجّه آن مىشد.
به نماز كه مىایستاد، انگار روحش به پرواز در مىآمد و اللّهاكبر كه مىگفت، دیگر خلیل، خلیل قبلى نبود.
حسین حیدرى ـ یكى از همرزمانش ـ مىگوید: «خلیل جاذبه داشت و این جاذبه در چهرهاش نبود؛ بلكه در درونش بود.»
به مرخصّى كه مىآمد نامههاى همرزمانش را به خانوادههایشان مىرساند.
به صلهى رحم اهمیّت مىداد. مىگفت: «اگر در زیر رگبار مسلسلها سوراخ سوراخ شوم، اگر تكّه تكّه شوم، اگر در خون خویش بغلطم، خواهم گفت كه دست از این انقلاب نمىكشم، از دینم، از قرآنم، از وطنم و از انقلابم دفاع مىكنم.»
تمام رفتار و اعمالش نشانگر روحیهى شهادتطلبى او بود.
او این عشق به شهادت را در وصیّتنامهاش اینگونه بیان مىكند:
«عروسى من در جبهه و روز شهادتم روز دامادى من است.عروس من شهادت است. صداى توپ و گلوله و خمپاره خطبهى عقد مرا خواهند خواند. با خون سرخم خود را براى معشوقم آرایش خواهم كرد و در غلغلهى شادى مسلسلها و بارش نقلهاى سربى درحجلهى سنگر، عروس شهادت را به آغوش خواهم كشید.»
قبل از شركت در آخرین عملیّات، براى مراسم عقد خواهرش به مشهد آمد و پس از آن بار دیگر به منطقه بازگشت، او خواب شهادتش را دیده بود؛ دیده بود كه راه كربلا را پیدا كرده و به سوى آن پروازمىكند.
خطاب به خواهرش گفته بود: «به كورى چشم منافقین، در شب هفت من عروسى كن تا دشمن بداند كه ماكیستیم و بداند كه شهادت میراث ماست.»
توصیه كرده است : «براى از دست دادن من غصّه یا افسوس نخورید كه شهادت حدّ نهایى تكامل انسان است.»
همرزمش دربارهى آخرین خاطرهى خود از خلیل مىگوید: «آنشب خلیل به شكلى دعا مىكرد كه من واقعا تعّجب كردم. خیلى طولانى شده بود. سر به سرش گذاشتم و گفتم: دیگر نمىگذارم بروى خلیل روبه من كرد و گفت:
« من فردى گنهكار هستم و مىخواهم كه امشب خدا توبهام را بپذیرد و اگر پذیرفت، من به سحر نرسم.»خدا نیز چنین خواست و او را به سوى خود فرا خواند. در تاریخ22/12/1363 در جزیرهى مجنون و در حین عملیّات بدر بر اثراصابت تركش به سر به شهادت رسید.
وصیّت كرده: «در كنار عكسى كه بر سر مزارم خواهید گذاشت،بنویسید: این است یكى از رهروان حسین(ع).»
شهادت او اثرات مثبت و سازندهاى در اطرافیان داشت. بسیارى از آشنایان وى متحوّل و برادرانش در جهت ادامهى راه او رهسپارمیادین نبرد شدند.
پیكر پاكش در بهشت رضاى مشهد به خاك سپرده شد.او خطاب به خانواده و دیگر كسانى كه وصیّتنامهى او را مىخوانند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
ایمان سوخت موشک هامونه✌️
بایدم تو خاک این سرزمین ایمان باشه
حسینیه #امام_زمان ایران باشه
پشت امام جهان مشت بی حریفیم
به اذن صاحب زمان تو قدس شریفیم
🎙محمد اسداللهی
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
https://eitaa.com/byatbashohada/1696
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ ارزش خدمت به امام زمان(عجل الله فرجه) چقدر است!؟
🎙سخنران استاد شجاعی
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
https://eitaa.com/byatbashohada/1696
شهید کیومرث عابدی در قسمتی از وصیتنامه خود آورده است: «به برادرم فرامرز که با این صدامیان میجنگد بگویید تا آخرین قطره خون که دارید با این یزیدیان بجنگید تا اسلام را زنده نگاه دارید.»
https://eitaa.com/byatbashohada/1696
#تلنگر
همیشہ یک سفارش به ما میکرد.
می گفت: « اگه در معرض #گناہ قرار گرفتید و خواستید دچار لغزش نشید و از اون گناہ فرار کنید🔸خودتون رو با خواندن قرآن و نماز یا مطالعہ📕 و ورزش مشغول کنید تا حواستون از اون محل و از اون گناہ پرت بشه.
#رفیق_شهیدم
#شهید_حمید_باکری
https://eitaa.com/byatbashohada/1718
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 از حضرت زهرا سلاماللهعلیها کم بگیری ضرر کردی😔
🎤حجت الاسلام والمسلمین عالی
#استاد_عالی
https://eitaa.com/byatbashohada/1718
#ثوابیهویی
کارهای خوبی که میتونیم توطول روزمون انجام بدیم که باعث ثواب ورشداخلاقی وخوشحالی آقا امام زمان(عج) میشه👇
¹- دائم الوضوبودن
²-صلوات فرستادن
³- استغفارکردن
⁴-تلاوت قرآن(حتی یک صفحه یایک آیه☺️)
⁵-مهم ترازهمه نمازاول وقت
🔹اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتر(هرکےڪه میتونه😉)بفرستین تااوناهمثوابکنن
https://eitaa.com/byatbashohada/1727
بخوانیم دعای فرج را که صاحب قلب ما دل خوش است به دعای ما❤️
برسان دوای همه درد های مرا🤍
https://eitaa.com/byatbashohada/1696
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[💙🥺]
من میخوام به تو نزدیک بشم!
#امام_زمان
https://eitaa.com/byatbashohada/1696
سردار شهید بابامحمد رستمی رهورد
نام پدر: قربان
محل تولد: مشهد
تاریخ تولد: 09/11/1325
ناریخ شهادت: 17/10/1359
محل شهادت: سبزوار
مسؤلیت: فرمانده عملیات
عضویت: كادر
گلزار :حرم مطهر امام رضا
نوجوانی و جوانی
گوینده: حیدر جوانشیر
خانواده ما و عمویم در یك حیاط در روستا زندگى مىكردیم. روابط بین من، بابارستمى و پسر عموى دیگرم خیلى صمیمى بود. عمویم معمولاً مریض بود و بابامحمد با هر زحمتى بود امورات زندگى خانوادهاش را مىچرخاند. بعد از مدتى مادرش دار فانى را وداع گفت و سرپرستى پسر عمویم را عملا مادرم عهده دار شد. بعد از چندى پدر بابامحمد -عمویم- به درگز مهاجرت كرد و پسر عمویم هم به دنبال پدرش رفت. خانواده ما هم پس از مدتى به روستاى دیگرى بنام اینچه شهباز مهاجرت كرد و پدرم و برادرم و من در املاك دامادمان مشغول به كار شدیم. پس از چندى تصمیم گرفتیم بابامحمد را هم نزد خودمان بیاوریم و لذا برادرم به درگز رفت و پس از 2-3 روز پسرعمویم را نزد ما آورد. یك روز مادرم به نزد صاحب كارمان رفته و تقاضاى مقدارى گندم كرده بود كه جواب رد شنیده بود. بعد از چندى بابامحمد از این موضوع مطلع شده بود و خیلى ناراحت شده بود و گفته بود: چطور ما چهار نفر براى این بابا مشغول به كاریم، آیا ارزش بیست من - 60 کیلو - گندم را نداریم؟ این آدم خوبى نیست، باید این موضوع را بین اهالى مطرح كنیم تا این آدم را بهتر بشناسند. چرا دارد زورگویى مىكند؟ همین مطلب باعث شد كه بابامحمد روستا را رها كرده و به شهر مهاجرت نماید.
خاطرات مبارزاتی، نظامی
گوینده: حیدر جوانشیر
بابامحمد مىگفت: در كردستان شب امنیت نداریم. ضد انقلاب از ارتفاعات و تپههاى مجاور مراكز و مقرهاى وابسته به سپاه را مورد هجوم و حمله قرار مىدهد. یك بار او گفت: یك شب با تاریك شدن هوا به اتفاق 2 نفر دیگر از مقر سپاه خارج شدیم. در حومه شهر كنار سایه دیوارى ماشین را پارك كرده و مخفى شدیم. لحظاتى گذشت. یك دستگاه خودرو جیپ به ما نزدیك شد و با فاصله نه چندان دورى نگه داشت. دو نفر سرنشین از آن پیاده شدند. خوشبختانه در خلاف جهت ما به سمت ارتفاع رفته و روى تپه نزدیك ما نشستند. بعد از مقدارى صحبت دیدم به سمت خودروشان آمده و آر پى جىها را از داخل جیپ بیرون آورده و روى ارتفاع به سمت شهر مستقر كردند. تیراندازى را شروع كرده و تمام كردند. به سمت خودروشان حركت كردند تا از منطقه خارج شوند. قبل از آنكه آنها سوار شوند به سمتشان تیراندازى كردیم. یكى درجا هلاك شد و دیگرى را زخمى دستگیر كرده و به مقر سپاه بردیم. بازجوئىهایى كه كردیم به ما اطلاعات مفیدى داد. مشخص شد كه گروههاى خراب كار چند نفرند؟ از كجا تیراندازى مىكنند و... نتیجه این حركت از جهت امنیتى خیلى مثبت بود.
عشق به جهاد
گوینده: یک پسر
برادر رستمى چهل روز قبل از شهادتش خانمش وضع حمل مىكند. موقعى كه ایشان جهت خبرگیرى از خانواده به مشهد مىآید فرزند ایشان مریض و حالت كبودى مىگیرد. خانمش مىگوید كه بچه را بردار به دكتر ببریم. در همان لحظه هم ایشان قصد برگشت به منطقه را دارد و یكى از برادرها به نام سرگرد معدنى به دنبال ایشان مىآید. ایشان مىگوید: صدتا از این بچهها فداى یكى از آن بسیجی هایى كه آنجا منتظر من هستند. من باید بروم كار دارم. بعد دست سرگرد معدنى را مىگیرد، و مىگوید: بلند شو برویم. این خانم مىخواهد ما را از راه به در كند، برویم كه كار داریم و بلند مىشوند خداحافظى مىكند كه سه یا چهار ساعت بعد ماشین چپ و به شهادت مىرسد
فرازهایی از وصیت نامه شهید حسین بواس
خدا میداند که چقدر این ذکر «اللهم اجعلنا من الذابین عن حرم سیده زینب(سلام اللّه علیها)» را گفتیم تا خدا این توفیق را به ما بدهد تا جزء مدافعین حرم مطهر حضرت شدیم.
الحمدللّه خدا بر سر ما منّت نهاد تا جزء مدافعین حرم مطهر حضرت شدیم و اینک در این سرزمین هستیم.
واقعاً لذّت دارد تا ما هم از آن همه سختی که خاندان نبوت متحمّل شدند را به قدر ذرّه ای بچشیم و در این راه قدم برداریم. الحمدللّه
همسر و فرزند عزیزم، مرا ببخشید اگر در حقّتان کوتاهی کردم. هردوی شما را دوست دارم و به شما عشق میورزم. امیدوارم که در مسیر حق ثابت قدم باشید.
آقا محمّدجواد: مواظب مادرت باش؛ چراکه او بهترین مادر دنیاست. ان شاءاللّه که در مسیر قرآن و ولایت باشی.
خدایا نمیدانم کی، کجا و چگونه مرا خواهی برد؟ ولی از تو میخواهم زمان مرگم، مرا در راه حفظ و نگهداری از دینت ببری.
خدایا! این بنده کوچک و خطاکارت را با همه این بدی ها و ناتوانیم بپذیر و بر سرم منت گذار و شهادت راهت را نصیب من بگردان
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
https://eitaa.com/byatbashohada/1696
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلاس_اخلاق 📺
آیت الله مجتهدی تهرانی ره
قلب ما آدم ها، مثل آهن زنگ میزنه. با این سه عمل زنگ قلب هاتون رو پاک کنید.
https://eitaa.com/byatbashohada/1732
4_5829913041935796495.mp3
3.29M
🔴 دعای ندبه
بگوچندجمعه گذشتی زخوابت
چه اندازه درندبه هایادیاری؟
به شانه کشیدی غم سینه اش را
ویاچون بقیه..توسرباریاری؟؟
اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/byatbashohada/1729
ده خاطره از شهید عبدالحسین برونسی
فرمانده شهید برونسی
سردار شهید عبدالحسین برونسی
نام پدر:حسینعلی
محل تولد:شهرستان مشهد
تاریخ تولد:03/06/21
تاریخ شهادت :25/12/63
محل شهادت :شرق دجله
منطقه :عملیات بدر
مسؤلیت :فرماندهتیپ لشكر 5 نصر
كودكی را كه عصر روز بیست و سوم شهریور ماه هزار و سیصد وبیست و یك صدای گریهاش در گلبوی پیچید عبدالحسین نام نهادند. وقتی در لباس سربازی به روستا آمد مردم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. ورود مأمورین اصلاحات ارضی شاه و عدم قبول آب و ملك باعث مهاجرتش به شهر مشهد شد.
مشاغل متفاوت را آزمود و چون در هر كدام شبههای بود دست به بنایی زد. با ارشادات مقام معظم رهبری با مسایل سیاسی آشنا شد و پا در ركاب مبارزه با رژیم پهلوی گذاشت و مأمورین ساواك در زیر شكنجه دندانهایش را شكستند. انقلاب كه پیروز شد، جزو اولین افراد اعزامی به كردستان بود.عرصههای نبرد حق علیه باطل بستر مناسبی بود كه استعداد بالقوه او ب هفعل در آید و از فرماندهی گروهان، به فرماندهی تیپ هجدهم جوادالائمه برسد و دراین سالها رشادت و ایثارگری او زبانزد خاص و عام بود تا آنجا كه دشمن چنان هراسی از برونسی داشت كه برای سرش جایزه تعیین كرد. این سردار سرفراز بعد از زیارت خانه خدا به مرحلهای از شهود رسیدهبود كه زمان و مكان شهادت خودش را میدید و سرانجام در عملیات بدر،پس از رشادت بسیار در چهار راه خندق در 25/12/63 به شهادت رسید.
ده خاطره از شهید
1)شهید برونسی در عملیات بدر بسیار ناراحت و گرفته به نظر می رسید ، چون عملیات خیبر و آنچه در عملیات خیبر اتفاق افتاده بود ، خیلی برایش سنگین و متأثركننده بود و لذا خیلی تأكید می كرد كه هیچكس اجازه عقب نشینی در این عملیات را ندارد. و باید ما هدفمان را بگیریم ، حتی اگر تا آخرین نفرمان هم به شهات برسیم ، ولی باید به سر چهار راه برسیم. واقعاً این را به عنوان شعار نمی گفت: از قلبش از تمام نهادش این ندا بر می خواست و به صورت بلند و با فریاد می گفت: كه وعده ما سر چهار راه ، این چهار راه هم به اصطلاح پدی بود كه دشمن آورده بود، در عمق جزیره ایجاد كرده بود. یعنی از اتوبان بصره منشعب می شد و یك خط پدافندی به حساب می آمد كه دشمن در واقع تشكیل داده بود. تقاطع آن بعضی از جاده هایش بصورت عمودی به داخل جزیره می آمد كه به اینها در واقع می گفتیم پد، جاده ای بود ولی چون بلند بود ارتفاعش از سطح آب گرفتگی هور قریب به 3 متر (2/5 الی 3 متر ) از هور می آمد از توی آب یعنی می آمدی بالا تا می رسیدی به خود جاده عرض جاده هم حدوداً 8 متر بود ، این تنها جاده ای بود كه ما داخل آب داشتیم.
2) شهید برونسی می گفت: اولین دفعه كه می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. می گفت: بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم كه چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی كه دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند می گذشت و باید خودم سریع به كارهایم می رساندم. بالاخره جریان را به خانمم گفتم: تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعیت به كی می سپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه كسی ما را به دكتر می برد. گفتم كه: به خدامی سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اینكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست می دهد و خلاصه مجبور است كه این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. می گفت: بعد از مدتی كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و دیدم كه خانواده خیلی خوشحال است. تعجب كردم پرسیدم جریان چیست؟ خانمم جریان را اینگونه تعریف می كردند، می گفتند: بعد از این كه تو رفتی در همان حالی كه من بی هوش بودم، یك كبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست.من حركت كردم و به هوش آمدم، دیدم كه این كبوتر است و نهایتاً پرواز كرد و رفت روی دیوار حیاط روبروی همان در اتاق نشست. بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همین الانی كه چند سال می گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.
3) پدرشان بعد از اینكه از جبهه برگشتند ، مریض بودند . در روستا كشاورزی می كردند و هنگام درو كردن گندم مریض می شوند و ایشان را به مشهد می آورند . در مشهد او را به دكتر بردیم و دكتر گفت : ایشان سكته كرده است . خیلی حالشان خراب بود ، زنگ زدیم كه پدرتان خیلی مریض است و دكتر گفته است خوب نمی شود .
بعد خندیدند و گفتند : مریض است دكتر ببریدش به مشهد كه دكتر زیاد است هر دكتری هست ببریدش خوب بشود . اگر هم خوب نشد و ببریدش دفنش كنید . گفتیم در انتظار شما هست . گفت : به پدرم بگوئید در انتظار من نباشد ، جبهه بیشتر به من احتیاج دارد تا پدرم . اگر مرد ببریدش دفنش كنید اگر زنده ماند می آیم می بینمش . من الان نمی توانم بیایم . بعد از چند روزی پدرشان فوت كردند و مراسم كفن و دفن و عزاداری بدون حضور ایشان انجام شد . تا اینكه بعد از چهل روز زنگ زدند كه خبر بگیرند . گفتم پدرتان فوت كرده است . گفتند : اشكال ندارد وقتی كه آمدم برایشان تعزیه می گیرم . برای چهلم پدرشان از منطقه آمدند و در روستا مجلس گرفتند . تعزیه كه تمام شد خودشان شروع به صحبت می كنند و می گویند : الان تمام افراد اینجا جمع شدید ، هر كس از پدر من ناراحتی دیده است ، قرض و طلب دارد بیاید به خودم بگوید . خودم حاضرم دین پدرم را ادا كنم . چون میخواهم پدرم خاطر جمع باشد .
4)در سال 52 یك روز آقای برونسی مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من می روم كاری دارم و بر می گردم اگر من دیر آمدم شما همینجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : كجا می خواهی بروی ، هیچ نگفت و رفت و شب نیامد و من خیلی نگران بودم . چون می دانستم كه انقلابی است . روز بعدش كه آمد دیدم كه خیلی خوشحال است . هنگام برگشت به مشهد هرچه خواهش كردم باز چیزی گفت ولی بعد از پیروزی انقلاب یك روز گفتم : آن رفتن به زاهدان را بگو چه بود . بالاخره تعریف كرد و گفت : آقا من آنجا پیغامی از نماینده ویژه امام راحل در مشهد برای مقام معظم رهبری كه در ایرانشهر در تبعید به سر می برد داشتم . گفتم : پس چرا ما را بردی با خودت ؟ گفت : ترا بردم كه رد گم كنم چون جوان بودی .
5) در یكی از جلساتی كه در قبل از عملیات والفجر مقدماتی در قرارگاه نجف با حضور كلیه فرمانده تیپها و لشكرها و فرماندهان گردان های عمل كننده آن قرارگاه در خدمت سردار همت داشتیم بعد از توضیحات كلی كه خود سردار همت داشتند و بالطبع به دنبالش فرمانده لشكرها و فرمانده تیپ ها محورهای عملیاتی خودشان را توضیح می دادند و نوبت به فرمانده گردان ها می رسید. فرمانده گردان ها هم یكی یكی گزارش كار و فعالیت های خودشان را داشتند و همچنین گزارش می دادند از نحوه عملكردشان و شناسایی و برنامه ای كه در آینده برای خودشان به عنوان طرح عملیاتی در نظر گرفته بودند. شهید برونسی آن روزهای اولی كه مسئولیت گردان را به عهده گرفته بود به دلایل خاصی زیاد علاقه به كار كلاسیك نداشت، یعنی، هیچ موقع شاید دوست نداشت كه كلاسیكی عمل كند. لذا میانه خوبی با طرح و نقشه و كالك و اینها نداشت. آن لحظه ای كه رفته بود، طرح مانور و محدوده عملیاتی گردان خودش را توضیح بدهد، آنتن را روی كل محور عملیاتی كل یگانها دور می داد. شهید همت به ایشان تذكر داد و گفت: نقطه عملیاتی خودت را نشان بده. شهید برونسی در جواب شهید همت گفت كه: من زیاد علاقه به این شیوه ای كه شما می فرمایید ندارم. من طرز كارم این است كه شما نیرو در اختیار من بگذارید و نقطه ای كه من باید عمل كنم را به من نشان بدهید. بنده تعیین می كنم كه هر نقطه ای كه باشد چه در خطوط اول چه در عمق دشمن و با كمترین تلفات به راحتی یا در بعضی مواقع بدون تلفات آن را تسخیر كنم و همین طور شد. نمونه اصلی این مطلب را در همان عملیات والفجر مقدماتی شاهد بودیم. با توجه به مشكلات منطقه و موقعیت پیچیده ای كه به حساب تپه 85 اگر اشتباه نكنم داشت. روی آن تپه رملی ها، ایشان موفق شد با كاری كه از قبل روی طبیعت انجام داد و شناسایی هایی كه كرده بود، شب توانسته بود به راحتی در زمان مقرر گردان خودش را به خاكریز اول دشمن برساند.
6) مربوط به تصادفی كه كردیم، آن روزی كه مرخصی رفته بودیم همان وقتی كه دیدیم راه ما خراب است، شیطان لعنتی به جلد ما آمد، وسوسه می كرد، عجب كار اشتباهی كردیم. كاش مرخصی نمی آمدیم. این همه نیرو، خدایا چكار خواهند شد. خوب می دانید كه همه اش این فكر بود، بر عكس این ماشین ما از همان بلندی كه سرازیر شد، به یك سرعتی افتاد كه احتمال تكه تكه شدن ماشین وجود داشت. حالا ما كه هیچی، كه یك لش گوشت هستیم. بعدش گفتم: كه خدایا مسئله ای نیست. ما در عملیات كشته نشدیم، جایمان همین جا بود، خوب چی، قالو: انا لله و انا الیه راجعون. مسئله مردن خوب فرقی نمی كند، قسمت ما همین جا بوده است. فقط اول كه ماشین این طوری شد یك دفعه باد از سرمان كنده شد، گفتم: یا ابوالفضل برو. كه برادر روحانیمان آقای حسینی گفت: این حرف شما را هرجا برویم خواهیم زد، یا ابوالفضل برو. حرف آن شب شده بود. خوب اگر خدای می خواست ما كشته می شدیم. خوب همانجا زیر برفها تكه پاره می شدیم. زیر برفها باید تا یك ماه می گشتند كه ما را پیدا كنند. خوب مرگ این طوری قسمت ما نبوده است. اجل پشت سر ما می رفت.