🌟 صبح زیبای چهارشنبهتون بخیر 🌟
با لبخند بیدار بشید و بدونید که امروز قراره پر از لحظات شگفتانگیز و فرصتهای جدید باشه. چهارشنبه، روزی از میانهی هفته که میتونیم با انرژی بیشتر و امید به سمت اهدافمون پیش بریم. 🌈✨
بیایید امروز رو با قلبی پر از عشق و امید آغاز کنیم، هر چالش و فرصتی که پیش رومون قرار میگیره رو با آغوش باز بپذیریم و از هر لحظهاش لذت ببریم. 💖
صبحتون پر از شادی و موفقیت!🌞🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسر لبو پاییزی🩷
دسر پاییزی محبوب ✨😇بی نهایت خوشمزه خوشگل
مواد لازم:شکر نصف فنجون ،ماست نصف فنجون ،خامه نصف فنجون ،ژلاتین یک بسته ،لبو ۴عدد متوسط
ابتدا ژلاتین با اب لبو بن ماری میکنین روی بخار کتری بعد خامه ماست شکر لبو پخته ترکیب میکنین مواد بن ماری شده بهش اضافه میکنین غالب مورد نظرتون چرب میکنین برای چند ساعت داخل یخچال
#دسر_لبو_پاییزی
خلاصه ای از داستان :📚
این داستان به مشکلات تحصیل در کشور وانگیزه های مهاجرت دانشجویان از ایران پرداخته است .نویسنده تلاش کرده است با به تصویر کشیدن توان مندی های جامعه ایرانی برای کار و پیشرفت ونیز جاذبه های غرب برای تحصیل و کار ،علت ماندن یا رفتن دانشجویان را توجیه کند .
میثم شخصیت اول داستان ،دانشجوی نخبه ایرانی است که از طرف دانشگاه های اروپایی دعوت به همکاری می شود .
این در حالی است که میثم در فرصت مطالعای توانمندی ها وامکانات اتریش را لمس کرده است ،در این میان میثم در گیر ابراز علاقه های افراطی یکی از هم دانشگاهی هایش به نام سوسن می شود .
چیزی که درگیرش کرده ودر نهایت.......
همچون باران باشیم
رنج جدا شدن از آسمان را
در سبز کردن زندگی جبران کنیم....🌱
آذر در راهست....🍁
آذر
باید بانویی باشد با گیسوان طلایی
که هر روز و هر شب
دامن نارنجی اش را
مے تکاند بر زمین تشنه
باران می بارد
برف می بارد
عشق می بارد ....❣
گاه طعم گس خرمالو را
با شیرینی انار در هم می آمیزد
و گاه لذت نیمکت نشینی های عصرانه را
با اندوه دوری و تلخی صبوری ...
حالا دوباره ، آذر
مهمان دلهای ما و شما می شود
بیایید عاشقانه های تازه ای بسازیم
برای خاطره بازی با
واپسین فرزند پاییز....🍂
#پاییز #ارامش #تراپی
#حسخوب #رمان
هدایت شده از فرهنگسرای سراج
📚شما به دورهمی کتابخوانی دعوت شدهاید....
🛩️ هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست، یک لحظه حس کردم فرصتهایم جمع شدند دورم و همه جا شد پنجرهای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شدند؛
پنجرهای که تمام زوایای شهر وین را نشان میداد.
اولینش هم نظم زمان بود.
برای مثال منکه دوست دارم از هر ثانیه یک برداشت داشته باشم، این منظم بودن همه چیز، یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویم بود.
زیبایی خیابانها و ساختمانها و هستهی سکوت مدارانهی شهری که در وین جریان داشت، چشم پرکُن بود.....
زندگی جلوههای عجیب و غریبی دارد.
تا همین دیروز فکر همسر یک زن بودن برایم مثل کابوس سخت بود، اما همین که بله را از عروس گرفتند، دل و دین بر باد رفت.....
📚📚🛩️📚🛩️
فردا ( پنجشنبه اول آذر)
ساعت ۱۰ صبح در دورهمی کتابخوانی همراه با «اپلای» هستیم.
🛩️طعم شیرین سفر با کلمات
--------------🍂🍂🍂🍂--------------
▫️ فرهنگسرای سراج
☎️۳۳۸۵۶۸۰۰
📲@serajonlinn
خب!
اولین روز آذر رسید و پاییز داره به اوج خودش میرسه. 🍁 این فصل با رنگهای زیباش، هوای خنکش و حال و هوای خاص خودش، خیلی از آدمها رو به فکر فرو میبره.
امروز رو با یه حس خوب شروع کن، شاید یه فنجون چای گرم و یه کتاب جذاب، بتونه بهترین همراه این روز باشه. امیدوارم این ماه برات پر از لحظات خوب و یادگیریهای جدید باشه. 🌟📚
خوش اومدی، آذر!🍂🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
*همیشه از شوق و علاقه ای که مردم به دیدنِ اشخاص مشهور دارند ، متعجب و متحیر شده ام.
اینکه شناختن اشخاص مشهور را افتخار و سربلندی بدانی و به دوستانت بگویی حضوراً آن ها را دیده ای فقط ثابت می کند که خودِ تو ، آدم کوچکی هستی.
📚جمع بندی:
سامرست موآم
📚🧸
*در موردِ چیزهایی که نمیخوای بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همان قدر کمتر دلت به درد میآید، همان قدر کمتر عذاب میکشی، این طوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آن قدرها هم بد نیست...!
📚ملت عشق:
الیف شافاک
📚🧸*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صُبح یعنی یه شروع تازه
پس بلند شو، قدم بردار و خودتو باورکن
موفقیت
از همین صُبح ها شروع میشه…
سلام ، روزتون بخیر🌸🌿🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂پنکیک دارچینی🍂
یه رول خیلی راحت و خوشمزه
♡♥️مواد لازم:
آرد ۱ و نیم پیمانه
بیکینگ پودر ۲ ق چایخوری
تخم مرغ ۲ عدد
وانیل ۱/۳ ق چایخوری
شکر ۱/٤ پیمانه
ماست ۲ ق غذاخوری
شیر هم دمای محیط ١/٤ پیمانه
روغن مایع ١/٤ پیمانه
♡♥️فیلینگ دارچینی:
کره ۱۰۰ گرم
شکرقهوه ای ۲ق غذاخوری
دارچین ۱ق چایخوری
خــدایـا....
آنگونه عزیزانم را بنگر که احساس کنند
خـوشبخت تـرین کـائناتند
دل هاشان را سرشـار از آرامـش
و خانه هاشان را
گرمای محبت خــدایی ات ببخش...❣
شبتون زیبـا و در پناه حـق تعالی ⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وافل صبحانه
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
مواد لازم :
شکر🍚 ⅓ پ
آرد🥡 ۱ پیمانه
وانیل🌸 ⅓ ق چ
تخم مرغ🥚 ۲ عدد
بیکینگ پودر🥄 ⅓ ق چ
روغن🫗 ⅓ پیمانه
شیر 🥛½ پیمانه
نمک 🧂⅙ ق چ
#وافل_صبحانه
🎉#cafejaryan
#داستانکوتاه
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
در آپارتمان را باز کردم و وارد شدم.
لامپ را روشن کردم و خودم را روی مبل انداختم.
خانه در سکوت کامل بود و بوی ماندگی میماند.
همزمان که آخرین تکه های پیتزای دیروز را میخوردم ، به تنها دوستم زنگ زدم، دفعه اول، دفعه دوم ، دفعه سوم و دفعه چهارم تماس را جواب داد، صدایش از بین صدای جیغ و خنده به سختی به گوش میرسید:« الو، تویی؟ من با دوستام اومدم شهربازی.»
:« با دوستات؟»
:«آره، چطور مگه؟»
:«هیچی، فقط...خداحافظ.»
تماس را قطع کردم، بغضی در گلویم حس میکردم، او تنها دوست من بود و حالا با دوستانش در شهربازی خوش میگذراند، تمام مردم شهر بیرون بودند و خوش میگذارندند، و من در خانه کوچک و نامرتب خودم در تنهایی بودم، یک دانشجوی ترم یک تنها، روزهایی که با کارهای تکراری سپری میشدند، شاید باید به شهر خودم برمیگشتم.
به تصویر خودم در آینه روبرویم نگاه کردم، دختری با قیافه کاملا معمولی ، فقط با تنها یک دوست در این دنیای بزرگ و عاداتی عجیب، نگاه کردن های طولانی به ابرها ، ماه و ستاره ها، آه کشیدن های بی دلیل، غرق شدن در افکاری سطحی. تفریحاتش، قدم زدن در شبهای تاریک، تماشای فیلم های سیاه و سفید و گوش کردن به موزیک های قدیمی.
آه بلندی کشیدم و کوسن مبل را بغل کردم و به گذشته فکر کردم، دختر بچه ایی که همه تحسینش میکردند:« چه دختر کتاب خونی! خوش به حالش...چه داستان های خوبی مینویسه، حتما یه نویسنده بزرگ میشه.»
حالا من دانشجوی تنهایی در شهری بزرگ و غریب بودم، دیگر کمتر کسی تحسینم میکرد، داستان های ناتمام داشتم و کتاب های نخوانده.
بغضم شکست و اشک هایم جاری شد، پس بزرگ شدن اینطوری هست، نمیخوام بزرگ باشم، یا همین فردا بمیرم یا به یچگی برگردم.
همان موقع کسی زنگ در را زد، اشک هایم را پاک کردم ، یعنی چه کسی به یاد من افتاده بود.
در را باز کردم و کسی را دیدم که انتظارش را نداشتم، یعنی این یک رویا بود، آلن دلون روبرویم بود، خود خودش بود، امکان پذیر نیست، دستم را نیشگون گرفتم تا از خواب بپرم، نه، انگار واقعی هست.
دلون گفت:« میخوای همینجوری من رو نگاه کنی ؟ من میخوام بیام داخل.»
:« تو، تو داری فارسی صحبت میکنی ؟»
:«چه اهمیتی داره!» من را کنار زد و وارد شد و پشت سرش یک گربه کاملا سیاه داخل شد.
هر دو روی مبل نشستند.
نگاهی به خانه انداخت:« اگه من خدمتکار نداشتم ، خونه من هم همین شکلی میشد.» گربه را نوازش کرد:« هنوز اونجا وایسادی؟ بیا بشین.»
:«چطور ممکنه؟ تو الان باید خیلی پیر باشی و باید تو خونه خودت باشی.»
:«همه چیز ممکنه.»
:«این فقط یه خوابه.»
:«این واقعیته، حالا بیا بشین، بگو مشکلت چیه؟»
روی مبل نشستم و یک نفس گفتم:« من تنهام، تنها دوستم با دوستاش داره خوش میگذرونه، زشت هستم ، و استعدادهام دارن هدر میرن.» و دوباره گریه کردم.
:«گریه نکن دختر، مگه مهمه؟ تازه، من فکر میکنم تو اصلا زشت نیستی.»
اشک هایم را پاک کردم:« دروغ میگی.»
:« نیازی به دروغ نیست ، تو اصلا زشت نیستی.»
گربه روی پای من نشست.
دلون نفس بلندی کشید و ادامه داد:« تو یه خانواده داری که هیچ وقت تنهات نمیزارن، استعداد خوبی داری ، فقط یکم تنبل هستی، غیر از این من هیچ مشکلی نمی بینم...به اینی که هستی افتخار کن، میتونستی همینم نباشی.»
جمله آخرش را زیر لب تکرار کردم:«به اینی که هستی افتخار کن، میتونستی همینم نباشی.»
ادامه داد:« اگه نظر من رو میخوای برگرد به شهرت ، اونجا با یه پسر مناسب ازدواج کن و خانواده تشکیل بده ، تو چیزهای زیادی داری که من نداشتم ، پدر و مادری که با هم خوب هستن، دانشگاهی که داری توش درس میخونی، و پسری که قراره تو رو خوش بخت بکنه...و یادت باشه که چی گفتم.»
گربه را نوازش کردم ، من چیزهایی دارم که خیلی از افراد حسرتش را میخورند ، لبخندی زدم و تمام اتفاقات لحظات پیش دیگر برایم مهم نبود و دلیلی برای گریه نبود.
گفتم:« تو راست میگی، من خوشبختم.» اما جوابی نشنیدم. سرم را بلند کردم ، او آنجا نبود.
گربه را کنار زدم و بلند شدم، صدایش زدم، تنها جواب سکوت کامل حاکم بر خانه بود ، پس شاید این یک رویا بود و تنها چیزی که باقیمانده بود، یک گربه و یک جمله طلایی بود:« به اینی که هستی افتخار کن، میتونستی همینم نباشی.»
خوبی را آرزو می کنم...
برای آنهایی که
با تمام بدی هایی که دیدند
یاد نگرفتند بد باشند...💖