#حدیث
🔹امام باقر علیه السلام :
✧ از پيامبر خدا (ﷺ) دربارۀ بهترين بندگان پرسيدند، فرمود:
«کسانى که هرگاه نيکى کنند شاد مىشوند، وقتى بدى کنند آمرزش مىطلبند، هرگاه به ايشان ببخشند سپاس میگويند، هنگامى که مبتلا شوند، شکيبايى پیشه مىکنند و وقتى خشمگين مىگردند، مىبخشايند».
📗الکافی: ج ۲، ص۲۴۰
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#حکایت
توپ رنگی!
با چشمانی تار که اشک جلوی آنها را گرفته بود، به اطراف نگاه می کرد. از وقتی که به هوای گرفتن توپ رنگی به دنبال دوستش به راه افتاده بود پدرش را گم کرده بود. نمی دانست چه کار کند؛گیج و سرگردان به شلوغی پارک که نگاه می کرد. صدای همهمه و جیغ بچه ها وحشت او را بیشتر می کرد. انگار، دل کوچکش در این مدتِ کم برای پدرش به اندازه ی یک دنیا تنگ شده بود. به خودش قول داده بود که اگر پدرش را پیدا کند، دیگر دستش را رها نکند و به هوای توپ رنگی از او جدا نشود.
پیرمرد مهربانی او را پریشان و ناراحت دید. به او نزدیک شد و دست نوازش بر روی سرش کشید و از او پرسید: پدر و مادرت کجا هستند؟
هنگامی که با سکوت او مواجه شد، فهمید که پسرک گم شده است. دستش را گرفت و به سوی نگهبان پارک برد. مردی کنار نگهبان ایستاده بود. ناگهان پسرک دست پیرمرد را رها کرد و به سمت پدرش دوید. بوی خوش امنیت، محبت و از همه زیباتر بوی خوش پدر را حس کرد.
🌹یا صاحب الزمان!
از وقتی به هوای توپ های رنگی دنیا شما را گم کرده ایم، گیج و سرگردان و وحشت زده ایم!
دل کوچک مان در این مدت به اندازه ی یک دنیا برای شما تنگ شده!
اگر شما را پیدا کنیم، قول می دهیم دستمان را از دامن شما جدا نکنیم!
یا صاحب الزمان!
این روزهای تلخ غیبت و غربت و یتیمی، در میان مردم چشم چشم می کنیم تا شما را بیابیم!
منتظریم تا یکی بیاید و دستمان را بگیرد و بگذارد توی دست شما،
تا بوی خوش امنیت و محبت و از همه زیباتر، بوی خوش پدریِ شما را حس کنیم!
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#داستان
✍️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام میداد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیدهایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمدهای و من تو را میبینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست!
🌿مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانهای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی میشکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، میبینی ظرف تو را میشکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمیگردی.
‼️مجنون سخنی به راز گفت:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی
♨️عاشقان #خــدا نیز چنیناند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آنها را سریع #اجابت نمیکند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال #عبادت_شان ببیند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#داستان آموزنده و کوتاه دکتر حسابی:
یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت : شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم .
دکتر حسابی پاسخ داد : شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، اما تو نمی توانی به من تضمین دهی که یکی از دانش آموزان تو در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند!!!
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#تلنگر
تلاش زیاد وسخت
ممکنه همیشه نتیجه ش موفقیت نباشه
اما هیچوقت نتیجه ش حسرت نیست !!!
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#داستان_کوتاه
گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى
عبید زاکانى در سال 690 قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن 82 سالگى درگذشت.
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی ❤️
اسیر برداشت های غلط خودمان نشویم
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کوچه میآید صدای فاطمیه
حیّ علی بزم عزای فاطمیه🖤
#فاطمیه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهج_البلاغه
🌎شما را از دنيا پرستى مى ترسانم، زيرا منزلگاهى است براى كوچ كردن، نه منزلى براى هميشه مانده است. دنيا خود را با غرور زينت داده و با زينت و زيبايى مى فريبد.خانه اى است كه نزد خداوند بى مقدار است، زيرا كه حلال آن با حرام، و خوبى آن با بدى، و زندگى در آن با مرگ، و شيرينى آن با تلخى ها در آميخته است، خداوند آن را براى دوستانش انتخاب نكرد. و در بخشيدن آن به دشمنانش دريغ نفرمود. خير دنيا اندك، و شرّ آن آماده، و فراهم آمده اش پراكنده، و ملك آن غارت شده، و آبادانى آن رو به ويرانى نهاده است. چه ارزشى دارد خانه اى كه پايه هاى آن در حال فروريختن و عمر آن چون زاد و توشه پايان مى پذيرد و چه لذّتى دارد زندگانى كه چونان مدّت سفر به آخر مى رسد.
📘#خطبه_113
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ وقتی امام زمان ظهور میکنند و ندای انابقیةالله سر میدهند چه کسانی سریع خودشون رو به حضرت میرسونن؟
🎙 #استاد_عالی
🍂 جهت تعجیل فرج ، صلوات
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#داستان
فضيلت ميهمان بر ميزبان
محمّد بن قيس حكايت كند:روزى در محضر مبارك امام جعفر صادق عليه السلام نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم : سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم ، مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن ها را دعوت مى كنم و مى آيند در منزل ما غذا مى خورند.
امام صادق عليه السلام به من خطاب كرد و فرمود: فضيلت آن ها بر تو بيشتر از فضيلتى است ، كه تو بر آن ها دارى .
اظهار داشتم : فدايت شوم ، چنين چيزى چطور ممكن است ؟!
در حالى كه من و خانواده ام خدمتگذار و ميزبان آن ها هستيم ؛ و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم ؛ و پذيرائى و انفاق مى نمايم !!
حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون هنگامى كه آن ها بر تو وارد مى شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى گردند و زمانى كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت .
📚محجّة البيضاء: ج 3، ص 33.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#تلنگر
رفتار و كردار خوب نشاندهنده ی
«زيبايي درون» است. انسان برتر
براي رسيدن به خوشبختي حقيقي،
در زيباسازی درون خود ميكوشد..
و ارتعاش مثبت از خود نشان میدهد.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای همه مخاطبان است ، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کسی در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بزی از گله جداشد و ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد.
با هزار مصیبت و سختی خود را به او رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود.
می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
4_5881862522511824702.mp3
9.07M
.
رزق امشبمون ☝️🥺
صحبت با خدا ❤️
#پادکست
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#حدیث
🔹پیامبر صلی الله علیه وآله :
أنَّهُ إذا قالَ الْمُعَلِّمُ لِلصَّبیِّ قُل بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ فَقالَ الصَّبیُّ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ کَـتَبَ اللّهُ بَراءَهً لِلصَّبِیِّ و بَراءَهً لأِبـَوَیهِ و بَراءَهً لِلمُعَلِّمِ؛
وقتی معلم به کودک بگوید: بگو بسم اللّه الرحمن الرحیم و کودک آن را تکرار کند خداوند برای کودک و پدر و مادرش و معلم، برائت از آتش در نظر خواهد گرفت.
📗بحارالانوار(ط-بیروت)،ج۸۹،ص۲۵۷
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🔸چقدر #امام_زمان به شیعه ها گفتن برام دعا کنید؟!
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
20 پنی
شخصى مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
پرسیدم: «بابت چی؟»
گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم...!»
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan