کاش یه مغازهای بود آدم میرفت میگفت:
بیزحمت یه کم "خیال خوش" بدین
ببخشید این "خندههای از ته دل" چند؟
آقا ببخشید؛ این "آرامشا" لحظهای چند؟
از این"بیخیالیا" که میپاشن رو زندگی دارین؟ مثقالی چند؟
از این "روزایی که بیبغضان" دارین؟
از این "سالای بیرنج" سایز دل ما دارین؟
این "شادیا" دوام دارن؟
کاش یه جایی بود میشد رفت و گفت:
آقا یه "زندگی" میخوام، بیزحمت جنسش خوب باشه فقط، قیمتش مهم نیست.
از دست دادنِ او برای من مثل این بود که حفرهای دردناک در وجودم ایجاد شده بود که دائم او را به یاد میآوردم؛ فقدانی که هرگز نمیتوانستم با چیزی پُر کنم.
#جوجو_مویز
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_105
_آوا.. جیگر بلند شو دیر میشه ها..
خوابآلود تو جام نشستم.. ساعت ۱۰ بود. اووو این همه خوابیده بودم؟
سریع بلند شدم. دیشب باران گفته بود ساعت ۱۱ وقت آرایشگاه داشتم. لباس رو هم خودشون از اونور برام خریده بودن. سریع آماده شدم. برام عجیب بود باران باهام نیومد..
سوار ماشین شدیم. بنیامین من رو رسوند آرایشگاه. داشتم پیاده میشدم که صدام زد.
_آوا
_جانم؟
چشمهای جفتمون گرد شد. بعد چند ثانیه لبخند خوشگلی زد و گفت:
_ مواظب خودت باش..
سریع گازشو گرفت و رفت. تا چند دقیقه با چشمهای گشاد وسط خیابون وایستاده بودم. خاک بر سرت.. با این کارها آخر بند رو آب میدی..
با یادآوری جمله آخرش نیشم باز شد. نگرانم بود.. حرفش معنی دیگه ای که نمی داد.. می داد؟ ای جاان!!
رفتم توی آرایشگاه. خانم مسنی بود و با احترام من رونشوند روی صندلی و کارش رو شروع کرد.
دوست داشتم دستم باز بود کل آرایشگاه رو میکردم تخت جمشید.. سرم داشت منفجر میشد. چشمهام از زور مژههای مصنوعی داشت روی هم می افتاد.. اینقدر ناخن های بلندم که لاک کالباسی خوشرنگی روش بود رو توی کف دستم فرو کردم تا بالاخره صداش در اومد و گفت:
_ای جان دلم!! چقدر تو ماهی دختر! پاشو پاشو که امشب حسابی دل میبری!!
دو تا از دستیار هاش کمکم کردن لباس پوشیدم. فوق تصورم بود! ماکسی بود و دکلته. از کمر به پایین یکم پف داشت. مدل ۲۰۱۸ بود. عکسش رو توی به روز ترین ژورنال های خارجی دیده بودم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_106
خودم رو توی آینه دیدم. زمین تا آسمون فرق کرده بودم.. موهام رو بالای سرم مثل گل جمع کرده بود و بقیه اش رو آبشاری باز گذاشته بود. آرایشصورتم هم که اصلا نگم بهتره.. شبیه پرنسس های اروپایی شده بودم!
یکی از دخترها اومد داخل و گفت:
_ آقای رستا دم درن..
خواستم حساب کنم که خانومه گفت حساب شده. شنلی که لباسم داشت رو پوشیدم و کلاه رو کشیدم روی سرم و صورتم رو گرفتم پایین..
به ماشین تکیه داده بود.. کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن شیری با کراوات مشکی. موهاش رو هم مردانه زده بود بغل..
رفتم طرفش و آروم گفتم: سلام
_علیک سلام!
فکر می کردم الان می خواد شنلم رو بزنه بالا ولی فقط بی حرکت ایستاده بود. ناخداگاه فکرم اومد روی زبونم
_نمی خوای ببینی چه طوری شدم؟
ابرویی بالا انداخت. بعد سریع اخم کرد و گفت:
_اینجا تو خیابون؟ جلوی این همه مرد؟ لازم نکرده، سوار شو!
در رو باز کرد و من نشستم.
شاید هر دختری بود الان بهش بر می خورد.. ولی من کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد. الهی قربون غیرتت بشم آقا!!
خودش سوار شد و راه افتاد. هنوز خیلی نرفته بودیم... تو اتوبان بودیم که آروم ماشین رو کشید کنار. اتوبان خلوتی بود. برگشت سمتم و گفت
_خیله خب حالا شنل رو بده بالا ببینمت..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_107
حرکتی نکردم. ناز کردن تو روز عروسی هرچند الکی و سوری که جرم نبود..
وقتی دید حرکتی نمی کنم خودش دستش رو آورد جلو تا شنل رو بده بالا که محکم زدم پشت دستش. دستش رو کشید و گفت:
_چرا میزنی خو ؟
_تا الان که ندیدی.. تا شب هم حق نداری ببینی..
_چرا اونوقت؟؟
_دلیل خاصی نداره.. می خوام هیجان زندگیت بره بالا..
یک ابرو رو انداخت بالا و شیطون گفت:
_نمیدونی خواهر شوهرت چه نقشه ای برات کشیده.. وگرنه الان به فکر هیجانات من نبودی..
از اینکه گفت خواهر شوهرت، از اینکه خودش رو شوهرم به حساب آورد، داشتم پس می افتادم.. قلبم داشت بندری می رفت..چقدر گلی آخه تو!!
ولی متعجب از مفهوم جملهش گفتم:
_ مگه چیکار کرده خواهرشوهرم؟
نیشش باز شد ولی سریع بست و گفت:
_زیادی به فکر هیجاناتت افتاده.. حالا تا اون موقع بذار من یه فازی بهت بدم بری هوا..
داشتم جملهش رو برای خودم تجزیه تحلیل میکردم که ماشین کنده شد..! با سرعت ۱۹۰ تا میرفت..
همیشه از سرعت خیلی بالا می ترسیدم. ولی الان بهم کیف می داد. مطمئن بودم به خاطر حضور بنیامین بود.
حس اعتماد.. حس امنیتی که کنارش داشتم غیر قابل انکار بود.. دستم رو از شیشه بردم بیرون و شروع کردم جیغ زدن.. اینقد جیغ زدم که گلوم درد گرفت.
مثل آدم نشستم سرجام و با لبخند به جلو خیره شدم. بنیامین هم با لبخند رانندگی میکرد..
تا رسیدن به خونه دیگه هیچی نگفتیم. ساعت ۴ رسیدیم خونه.
هنوز هیچ کس نبود. فقط کلی خدمتکار و مادر بنیامین و باران خونه بودن. باران دوید سمتم و با احتیاط بغلم کرد و گفت:
_بیا ببین چه کردم برات!!
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_108
دستم رو کشید و من رو به سمت طبقه بالا برد. ولی نه به سمت اتاق خودم.. به سمت اتاق بنیامین بردم..
آروم در رو باز کرد و با احتیاط هلم داد داخل..
چشمام اندازه توپ شد. کل وسایل من رو منتقل کرده بودن اینجا!!
روی روتختی هم پر گل های رز آبی پرپر بود. با بهت خیره شدم تنم یخ یخ شده بود.. شب چیکار کنیم؟ اگه بخوان اینجا بمونن.. فوقش اینه که من روی تخت میخوابم اون روی زمین دیگه.. عاشق خودمم. حالا این بشری که من دیدم من رو شوت می کنه روی زمین و خودش روی تخت می کپه..
صحنه سازی الان بدنبود. با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:
_این چه کاری بود کردی تو دختر!!؟
شنلم رو در آورد. با چشمهای گرد خیره شد بهم و خیلی جدی گفت
_محشر شدی آوا!! چیکار می کنی با داداشم؟!!
ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم:
_ندیده هنوز..
_چطوری؟؟
_نذاشتم دیگه..
_خیله خب تو این جا یک ساعتی استراحت کن تا مهمون ها برسن..
منم برم آماده شم..
_برو عشقم
رفت بیرون و در رو بست. روی تخت نشستم. باز ضربان قلبم بندری گرفت. خاک بر سری به ذهن خودم گفتم..
یک دفعه در همینطوری باز شد. با ترس سرم رو گرفتم بالا و با دیدن بنیامین زبونم بند اومد!!
سریع بلند شدم.
هیچی نمیگفت.. فقط انگار مبهوت خیره شده بود بهم.. از استرس بدنم یخ کرده بود. نکنه خوشش نیاد.. نکنه بگه قشنگ نیست.. نگاهش که به شونه هام خورد اخم غلیظی کرد و با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست.
وا رفتم.. توان ایستادن روی زانوهام رو نداشتم.. نشستم روی تخت. اشک توی چشمام حلقه زد ولی از ترس خراب شدن آرایشم جلوشون رو گرفتم.
به جهنم که رفت.. به جهنم که هیچی نگفت.. به درک که خوشش نیومد..
بی سلیقه عوضی!!
سرم رو آروم و با احتیاط بین دو تا دستام گرفتم....
نویسنده: یاس🌱