#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_69
آرشام رقت بیرون سرم و بین دست هام گرفتم و محکم شقیقه ام و فشار دادم برام مهم نبود که موهام خراب بشه سرم داشت از درد منفجر می شد..به این نتیجه رسیدم که من نمی تونم با آرشام کنار بیام من 23 سال عزیز دردونه همه بودم لوس نیستم ولی تا یه حال هیچکس از گل نازک تر بهم نگفته بود..طاقت این رفتار ها رو نداشتم هرچند ار آرشام که غریبه بود و هیچ حسی بهش نداشتم. نمی تونستم تحمل کنم کسی بهم بی احترامی کنه. نمی دونم چقدر گذشت و با خودم کلنجار رفتم با باز شدن در اتاق به خودم اومدم..آرشام آومد داخل لبه کتش و داد عقب و دستش و.کرد توی جیب شلوارش و شستش بیرون گذاشت..اخم هاش مثل همیشه تو هم بود با بی حوصلگی گفت:
_ عاقد اومد بلند شو بریم
بلند شدم ایستادم خیره شدم توی چشم هاشو گفتم :
_نمیام
بهت زده گفت:
_چی؟ ینی چی نمیام؟؟ همه تو اتاق منتظرن
با جدیت گفتم:
_ به جهنم برو بگو عروس پشیمون شده
صداش نرم شد خیلی نرم با آرامش گفت:
_ آخه چرا آوین چی شده؟
_آرشام تو واقعا با خودت چی فک کردی؟ منو خیلی دست پایین گرفتی یا خودتو خیلی بالا؟
فک می کنی کی هستی که با من اینطوری رفتار می کنی؟ چه مرگته! نمی خوام بگو عروسی کنسل شده
خواستم برم که دستم و گرفت صورتش خیلی مظلوم شده بود با آرامش گفت:
_ بشین کارت دارم
با شک نشستم پوف عمیقی کشید و گفت:
_ ببین من تو کل زندگیم حتی فکرش و نمی کردم یه روز زن بگیرم خیلی این مدت توی فشارم آوین ازت می خوام درک کنی تو خیلی دختر خوبی هستی من اهلش نیستم ولی درست میشه ازت عذر میخوام باشه؟ دیگه تکرار نمیشه باشه؟
چی داشت میگفت؟ باید باور می کردم حرف هاشو؟ نه
نه
نه
ولی باور کردم و آروم سرم و تکون دادم لبخند بیجونی زد و گفت:
_ پس بیا بریم اون طرف که بریم نمیذارم ذره ای بهت سخت بگذره
چشمکی زد و گفت:
_منتظرتم...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_70
داشت می رفت بیرون تموم فکر هایی که توی سرم بود و با نفس عمیقی کنار زدم و دوباره به خودم یاد آوری کردم
بورسیه...دانشگاه...تورنتو...از همه چی...مهم تره...
رفتیم توی اتاق عقد صدای دست و کل بلند شد روی جایی که برامون آماده کرده بودن نشستیم..یاسمن هن اومده بود وای که چقدر دلم براش تنگ شده بود..یک طرف پارچه رو یاسی گرفته بود و طرف دیگه رو عسل..بیتا دختر عمه باران که 18 سالش بود و اونوطری که فهمیدم ساعت 6 تازه از انگلیس اومدن قند ها رو گرفت و رفت بالای سرمون..عاقد با اجازه بابا و عمو امیر شروع کرد به خوندن خطبه کرد: خانم آوین رستا آیا وکیلم شما را با مهریه 114 سکه طلا و 114 شاخه گل رز و یک جفت آیینه و شمعدان به عقد آقای آرشام کاویان در بیاورم?! وکیلم?!
عروس رفته زهر مار بیاره و این مزخرفات و گفتن و بار سوم که پرسید جوابم فقط یک کلمه بود
_ بله..
صدای دست و سوت بلندشد. آرشام هم بله رو داد کلی امضا توی دفتر بزرگ زدیم..همه اومدن و تبریک گفتن و کادو هاشون و دادن و رفتن توی تالار..شنلم و در آوردم و موهام و یک دست کشیدم تا برق گرفتگی اش بخوابه..عسل روژ گرفت و دوباره روی لبم کشید خلاصه مرتب که شدم با آرشام رفتیم توی سالن..صدای دست و جیغ سالن و ترکوند یکی از بهترین گروه های موسیقی هم اومده بودن و.حسابی شلوغ پلوغ بود..سر جامون رفتیم همه ریخته بودن وسط و بزرگتر ها هم دونه دونه میومدن تبریک می گفتن..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_71
بیتا آومد بلندمون کرد و بردمون وسط..چراغ هارو خاموش کردن و همه رفتن کنارحالا من این فضای به شدت رمانتیک و کجای دلم جا بدم?! با یک آهنگ آروم شروع کردیم به رقصیدن آرشام مثل آدم آهنی فقط تکون می خورد نه هیج شوقی نه هیج حسی سرد و خشن..تقریبا آخرهای آهنگ بود که خواست من و روی دستش خم کنه کشیدم سمت خودش که تعادلم و از دست دادم و با کفش پاشنه بلندم محکم پاش و لگد کردم..صورتش از درد جمع شد با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و از لای دندون های بهم چسبیده اش غرید: خاک بر سرت آشغال دست و پا چلفتی..
ولم کرد و با قدم های بلند به سمت جایگاهمان رفت..خشکم زده بود حتی نمی تونستم پلک بزنم..چشم هام سوخت..یعنی چی ?! مگه از قصد این کارو کردم ?! عوضی لعنتی..یک لحظه فقط یک لحظه با خودم فکر کردم شاید از این به بعد همه چیز اونوطری که می خوام پیش نره..با بدنی لرزون رفتم و کنارش نشستم خدا رو شکر جمعیت از تاریکی سالن چیزی از وضعیتمون نفهمیدن..چراغ هارو روشن کردن آرشام نگاهی بهم انداخت و پوزخند. مسخره ای زد و سرش و برگردوند حالم خیلی بد بود سعی کردم به چیزی فکر نکنم و از عروسی مثلا شادم لذت ببرم...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_72
تا آخر شب فقط جمعیت رقصنده رو نگاه کردم و از پوزخندهای گاه و بی گاه آرشام لذت بردم..هه یک لذت وصف نشدنی..شام و سرو کردن خدا رو شکر برای شام از فیلم بردار خبری نبود..رفتیم توی همون اتاقی که قبل از عقد رفته بودیم یک میز پر از غذاهای اشتها آور وسط اتاق بود ولی حداقل نه برای من..نشستم پشت میز و سرم و بین دست هام گرفتم با صدای خوردن سرم و آوردم بالا آرشام بیخیال برای خودش یک بشقاب پر غذا کشیده بود و داشت می خورد یکم نوشابه خورد و با لحن خیلی سرد و خشکی بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ پاشو یک جیزی سق بزن شب حوصله نق و نوق ندارم..
با عصبانیت گفتم:
_ مگه می خوام روسر تو.بخوابم?! خونه بابام به اندازه کافی خوراکی هست..
بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ از من گفتن بود
_ چه مرگته تو?!
_ درست حرف بزن
_ مثلا اگه درست حرف نزنم چه غلطی می خوای بکنی?!
پوفی کشید و از پشت میز بلند شد و آومد جلوم ایستادم منم از جآم بلند شدم و جلوش ایستادم دست هاش و کرد توی جیب شلوارش و خیلی جدی و خونسرد گفت:
_ تو درست حرف نزن غلط کردن و بهت نشون می دم..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_73
خیره شدم توی چشم هاش و با گستاخی هرچه تمام تر گفتم:
_ من هرجور دلم بخواد حرف می زنم تو هم هیج گهی نمی تونی....
سمت راست و صورتم سوخت و سرم به سمت چپ کج..شدت ضربه ای که زده بود اینقدر زیاد بود که احساس کردم نصف صورتم کاملا بی حس شد..سرم و آوردم بالا و با بهت بهش نگاه کردم دوباره دست هاش و کرد توی جیبش و یک ابروش و انداخت بالا و خونسرد گفت:
_آوین..بامن..درست ...صحبت کن..
از اتاق رفت بیرون و در و.محکم بست پاهام شل شد و افتادم روی صندلی اشک هام راه خودشون و پیدا کردن دیگه خراب شدن آرایشم یا هر کوفت و زهر مار دیگه ای برام مهم نبود..فقط این برام مهم بود که بدونم کجای کارو اشتباه رفتم?! چی شد که اینطوری شد?! این مرد کی بود که اینطوری زندگیم و بع بازی گرفته بود?! اینقدر گریه کردم که بی حال شدم..درباز شد و آرشام آومد تو نگاهی به قیافه داغونم کرد پوزخندی بهم زد حتی منم می تونستم بفهمم خوشحاله..عادی گفت:
_ بلند شو بریم..
بی توجه بهش بلند شدم و رفتن جلوی آیینه آرایشگرم و کامل پاک کردم و دنبال آرشام رفتم بیرون حتی زبونم باز نمی شد چیزی بهش بگم لباس عروس بدون آرایش واقعا چیز مضحکی بود همه با تعجب نگاهمون می کردن آرایش پاک شده و چشم های پف کرده و قرمز واقعا هم نکاه کردن داشت..بدون اینکه کلمه ای با کسی حرف بزنم سوار ماشین آرشام شدم آرشام هم چند کلمه ای با بابای نگرانم صحبت کرد و آومد سوار ماشین شد و راه افتاد...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
ولزیها یه کلمه دارن به اسم cwtch (کوتش)
یعنی فراتر از نوازش و آغوش.
وقتی به کسی «کوتش» میدین، انگار بهش یه «جای امن» دادین.
#لفظ