- از دستم دلخوری؟
Is typing...
Is typing...
Is typing...
Is typing...
Online
Is typing...
Is typing...
+ نه.!
آدم كسي رو كه دوستش داره رو
يادش نميره
فقط ياد ميگيره
كمتر راجع بهش حرف بزنه
كمتر فكر كنه
تا به خودش كمك كنه دلش كمتر تنگ بشه
همين...
گوش كردي؟
يادش نميره...
شاید یک روز اینجا رو نشونت بدم
بگم بهت که بفهمی بدون تو چه روزایی رو گذروندم :)
حواسمان هست به اين رك بودن ها؟!
حواسمان نيست که چه راحت با حرفی که در هوا رها ميکنيم
چگونه يک نفر را به هم ميريزيم!
چند نفر را به جان هم مي اندازيم!
چه سرخوردگي يا دلخوری هايی به جاي ميگذاريم!
چقدر زخم ميزنيم...!
حواسمان نيست؛ که ما ميگوييم و رد ميشويم و ميگذاريم به پای رک بودنمان...
اما يکی ممکن است گير کند!
بين کلمه های ما... بين قضاوتهای ما...
بين برداشت های ما...
دلی که ميشکنيم ارزان نيست...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_23
با سردرد از خواب بیدار شدم ساعت 4بود
دیشب اینقدر گریه کرده بودم که چشام باز نمیشد و حدودا فقط 4ساعت خوابیده بودم
از تخت اومدم بیرون سریع لباسایی که از دیشب آماده گذاشته بودمو پوشیدم شلوار راسته مشکی با کت مشکلی و یه بلوز سفید ساده زیرش با یه شال مشکی و کفش پاشنه ده سانتی مشکی ساده لباس جوری پوشیدم که اگر خواستم اونور حجابمو بردارم اوکی باشه چمدونمو برداشتم و انگار که برای آخرین بار به همه جای اتاقم نگاه کردم کاش بشه دوباره ببینمش از اتاقم زدم بیرون به زود و بدون صدا چمدونمو از پله ها بردم پایین نشستم روی مبل حدود 4و نیم بود که گوشیم زنگ خورد ریجت کردمو و به همه جای خونه نگاه کردمو رفتم بیرون هامون از ماشین پیاده شد و با لبخند سلام کرد جنی شده اینم سر صبح خیلی بی حال سری براش تکون دادمو سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به شیشه
دوباره میدیدم این شهر کثیفو؟!
تا خونه آنیل همه جای شهر و دیدم حتی جاهایی که هرروز توی مسیرم بود ولی اصلا تا حالا ندیده بودمو بهشون دقت نکرده بودم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد به جز چند جمله
_ شماره سیم کارتی که بهت میدنو برای داییت پیامک کن و باهاش اصلا تماسی با ایران نگیر خبری شد با سیمکارت خودت به شماره ای که بهت دادن بهشون خبر بده تمام قرار ها مهمونی ها دخترهایی که میفروشن به کی و کجا همه رو بهشون خبر بده
_ باشه
بلاخره رسیدیم جلوی قصرش پیاده شد زنگو زد تقریبا چند دقیقه بعد دروازه باز شد اومد سوار شد و ماشینو برد داخل پیاده شدیم چمدونمو از صندوق عقب درآورد و با چمدون خودش دنبالش کشید و رفتیم داخل سیاوش درو باز کرد سلام کرد براش سری تکون دادمو رفتم داخل هامون هم پشت سرم اومد همه اومده بودن جلوی پامون بلند شدن سر چرخوندم ولی آنیل نبود هامون چمدون و کنار بقیه چمدونا گذاشت و رفتیم نشستیم
همه خوابالو بودم شایان سرشو گذاشته بود روی دستش که روی دسته مبل بود و چشماشو بسه بود و موهاش ریخته بود توی پیشونیش
آنا خیلی معصوم صورتشو جمع کرده بود و همونجوری نشسته چشاش باز و بسته میشد و چرت میزد بقیه هم باهم مشغول بودن
بعد تقریبا ۱۰ دقیقه آنیل از پله ها اومد پایین کت شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود عه ست کردیم ... خب به قبرم/: چقدرم خوشم میاد ازش مرموز آقا ...
به همه سلام کرد و راه افتاد به سمت پشت خونه بقیه هم دنبالش راه افتادیم همونطور که میرفت گفت:
_ سیاوش و خشایار سودا باهم بیان
شایان و آنا و هامون هم باهم پناه با من میاد
سریع تر سوار شید تا بیشتر از این دیر نشه
راهش میخورد به پارکینگ که ماشین هم توش بود همه رفتن سوار شدن من سرجام هموجوری ایستاده بودم چرا من باید با این برم؟! خب با هامون میرم ای بابا هرچند خیلی هم بدم نمیومد سر از کارش دربیارم هامون هم هیچی نگفت حتما خبر داشت پس سریع رفتمو سوار فراری مشکیش شدم چند دقیقه بعد از خونه خارج شدیم و دیگه ماشین های دیگه رو ندیدم انگار هرکسی از یه مسیری رفت
...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_24
حدود ده دقیقه رفته بودیم چیزی نمی گفتیم ولی آنیل هر چند دقیقا یک بار دستشو به صورتش می کشید و موهاشو بهم میریخت
و با انگشت شست و اشاره اش چشماشو فشار میداد
تو خونه هم متوجه تورم چشماش شدم گفتم:
_ خوابتون میاد؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ آره ینی دیشب نتونستم بخوابم حدود ۳۴ ساعته نخوابیدم
_اها
یکم من و من کرد و گفت:
_ اشکال ندارع یه چیزی ازت بخوام؟
_ نه بفرما
_ میشه رانندگی کنی من یکم بخوابم؟
اینقدر مظلوم گفت که لبام قفل شد و نتونستم بگم من تا حالا خارج از تهران رانندگی نکردم سرمو تکون دادمو آره حتمنی گفتم
ماشینو کشید کنار و پیاده شدیم و جا به جا شدیم صندلیمو آینه رو اوکی کردم چه سیستمی بود
با مانیتور جلوی ماشین یکم ور رفتو گفت :
_ مسیرو روی این برات مشخص کردم ببخشید بهت زحمت دادم
_ نه اشکالی نداره خودمم حوصلم سر میره یه جا بشینم
لبخند کوچیکی زد و سرش و به صندلی تکیه داد هنوز یه دقیقه هم نشده بود که نفساش سنگین شد چرا اینطوری بود؟
احترام بلد بود قد نبود مغرور نبود... راحت عذر خواهی می کرد صمیمی بود ولی درعین حال دور چرا یهو اینقدر رفتارش تغییر کرد خودشو از یه پسر مغرور و مسخره کن تغییر داد به یه پسر مظلوم و مودب چرا من اینقدر بهش فکر می کردم
دلم می خواست همین جا ماشینو بندازم تو شونه خاکی و دستیو بکشم تا چپ کنیم راحت شم
این پسر چی داشت ؟!
هرکاری کردم بهش فکر نکنم نشد ضبط و روشن کردن و یه آهنگ ملایم پخش شد ضبطو یه طرفه طرف خودم کردم و صداش و درحدی گذاشتم که فقط خودم بشنوم
هوا داشت روشن میشد و من دلم خیلی گرفته بود.. نمیدونستم دیگه این اتوبان تهران شمال و اصلا دیگه این کشور و میبینم؟ رانندگی تو اتوبان اونقدرا هم که فکر میکردم سخت نبود سعی کردم حواسمو پرت کنمو فقط به صدای آهنگ گوش کنم
نویسنده:یاس
ادامه داره...
من فکر میکنم زیباترین احساسات اونایی هستند که هیچوقت گفته نمیشن
اما واقعی ترین ها احساسات اونایی هستند که ابراز میشن
واقعی بودن بهتر از زیبا بودنه..
كاش بفهميد وقتى يكى دوستون داره بايد باهاش خوبتر و مهربونتر باشيد نه اينكه انقدر اذيتش كنيد كه از دوست داشتنش پشيمون بشه!!!
دلتنگی واقعی اونه که وقتی از دستش ناراحتی هم دلت براش تنگ بشه
وگرنه وقتی رابطه در مرحله گل و بلبله که همه دلشون واسه هم تنگ میشه.
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_25
حدود چهار ساعتی بود خوابیده بود و من داشتم رانندگی میکردم اینقدر بعضی جاها رو سرعت میرفتم که تمام ترسم از جایی که دارم میرمو توش خالی کنم فک کنم یه تومنی جریمه براش میومد اصلا بیدار نشده بود اینقدر سنگین بود خوابش که احتمال دادم خیلی بیشتر از اون چیزی که خودش گفت نخوابیده باشه... خودمم خیلی خسته بود ولی نمیدونم چرا دلم نمیومد بیدارش کنم بلاخره من شب یکم خوابیده بودم...
گوشیش داشت خودشو میکشت سایلت کرده بود اسم شایان مدام چشمک میزد ولی من اجازه نداشتم بردارم گوشی خودم زنگ خورد شمارش ناشناس بود وصل کردم:
_ بله؟
_ سلام پناه شایانم
_ سلام شایان چطوری
یه چند دقیقه هیچی نگفت فک کنم از لحن صمیمیم اوردوز کرد دلم می خواست علاوه بر اینکه اومدم اینجا تا یه مأموریتی و انجام بدم حداقل به خودمم خوش بگذره
_ ام.. خوبم مرسی آنیل کجاست
_ خوابه
_ جدی ممنون قبول کردی رانندگی کنی خیلی وقت بود نخوابیده بود
_ کاری نکردم کاری داشتی؟
_ آها آره ببین نزدیکای چالوس یه آدرسی برات میفرستم بیا اونجا صبحونه بخوریم دوباره راه بیفتیم
_ من چالوسم شایان بفرس برام آدرسو
_ چیییی چطوری رفتی ماهنوز ۱ ساعت و نیم داریم تا چالوس
یکم داشت داد میزد ولی خب طبیعی بود
_ یکم تند رفتم برام آدرسو بفرست منتظر میمونم تا بیاید
_ باشه خداحافظ
یکم چرخیدم تا آدرسو فرستاد تقریبا توی فرعی بود ماشینو زدم کنار خیلی خلوت بود فقط یدونه ماشین بود شبیه کلبه بود جلوش باز بود و دیواراش سه طرف تمام شیشه پر از گل هوا خیلی خوب بود با اینکه تهران خیلی گرم بود اینجا تقریبا یکمخنک تر بود
از ماشین پیاده شدم محض احتیاط درشو قفل کردم رفتم داخل فقط یه پیرمرد بود توش باز چشام گرد شد دکور داخل مغازه کامل بنفش بود نمونه سنتی همون کافه ای که توی تهران باآنیل رفتیم حتی گل هایی که از همه جای کلبه آویزون بود هم رنگشون بنفش بود...
رفتم جلو سلام کردم با خوشرویی جوابمو داد نگاهش که به پشت سرم خورد با تعجب گفت :
_ ماشین آقا آنیل؟!
آقا آنیل؟ ترکیب ایرانی آقا با اسم آنیل اونم با اون سنش یکم مزحک بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_26
_شما آنیلو میشناسید؟
اوهو آنیل؟ چه صمیمی چه پر شکوه و پر قدرت چه بی ربط
پیرمرد یه نگاهی بهم کرد و گفت:
_ ایشونو بله شما رو نمیشناسم خودشون کجان؟
خندم گرفته بود یکم ترسیده بود با خنده گفتم:
_ من همکارشم خودش تو ماشین خوابه
_ منم رحیمم کارگر و سرایدار اینجا چقدر دلم برای آقا آنیل تنگ شده بود من هرچی دارم از ایشون دارم
_ چطور؟
_ همین که میذارن اینجا کار کنم برای منو زن و بچم یه دنیاست
_ میذارن؟ ینی اینجا مال آنیل؟
_ بله خانوم
داشتم شاخ در میاوردم پس اون کافه ای هم که تو تهران بود برای خودش بود چرا اینقدر خیر بود؟ چرا باید به یه پیرمرد اینقدر لطف میکرد؟
صدای زنگوله ای که بالای در آویزون بود اومد برگشتم عقب خودش بود موهاش بهم ریخته بود و چشاش یکم پف داشت رحیم تا دیدش با عجله به سمتش رفت خیلی صمیمی همدیگه رو بغل کردن با خنده گفت:
_ دلتنگت بودم مشتی
_ من بیشتر آقای دکتر وای برم به گلنسا بگم اومدید که حتما خیلی خوشحال میشه
دوون دوون از کافه زد بیرون اومد جلو نزدیکم یکی از صندلیا رو کشید بیرون و خودش و ول کرد روش و با لبخند گفت:
_ ببخشید خیلی خسته شدی انگار
_ نه خوب خوابیدی؟
_ اولین بار بود اینقدر خوب میخوابیدم
_ خوبه...میگم رحیم بهت گفت آقای دکتر؟؟
_ رحیم چه صمیمی شدید باهم خیلی وقته رسیدیم؟
_ تقریبا نیم ساعت
_ آره من مدرک روانشناسی دارم برای نوشتن پایان نامه ام حدود شش سال پیش اومدم اینجا بیشتر روزا خونه رحیم بودم خیلی وضع مالیش خوب نبود ولی به بهترین شکل ازم پذیرایی میکرد منم بعد اون دوره اینجارو خریدم دادم بهش که بگردونتش
داشتم از تعجب شاخ درمیآورم روانشاس بود؟
تازه معنی رفتاراشو میفهمیدم
با گیجی گفتم:
_ عجب سخت شد که
خندید وقتی میخندید دوتاخط عمیق دوطرف لبش میفتاد قشنگ بود
رحیم و زنش اومدن تو خیلی باهم گرم گرفتن خوش و بششون حدود نیم ساعتی طول کشید که چند تا ماشین پیچیدن جلوی کلبه بچه ها بودم پیاده شدنو اومدن داخل...
نویسنده: یاس
ادامه داره...