eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ... سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ... لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام ...چشم هام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه الان هم امیرعلی من رو می دید بازهم نگران می شد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر می شد؟! _ببخشید محیا خانوم با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام _بله. نگاهش رفته بود روی دستم...دست بی حس و قرمزم!...شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون واقعا کارم دیونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر می کشید...نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیش دستی کردم _چیزی لازم داشتین زری خانوم ؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو(مامان بزرگ رو می گفت) باهاتون کار داشتن ...من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم. چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم ... هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب! _ممنون ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جواب هایی که خودش به سوالاش داده بیرون بیاد! _تو اتاقشون لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنه محکمی به من زد _معلوم هست کجایی عروس؟ اخم مصنوعی کردم _صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش _پررو , رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست دارم صدات می کنم عرررروس! کلمه عروس رو اینبار کشیده و مثال بدجنسانه گفت خندیدم ولی با احتیاط _خب خواهر شوهر حساب بردم! با دست کمی هلش دادم _حالا هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید _محیا دستت چی شده؟؟ نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب _هیچی نیست به یاد قدیما با یخ های توی دیگ نوشابه ها بازی کردم! چشم هاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود! عطیه_ تلافی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخ های بیچاره رو بادستت آب کردی آره؟؟تلخ شدم تلخ تلخ... یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت , فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیرعلی!! و مطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!!! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرف های توی سرم که خنجر می کشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه! _من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره عطیه باشه ای گفت و من با قدم های تند ازش دور شدم ! مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعا ها رو بیرون می کشید _کارم داشتین مامان بزرگ؟؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد _کجایی مادر ؟آره همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد _بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن. قلبم لرزید این کار رو عطیه هم می تونست بکنه چرا من وقتی که امیرعلی خوشحال نمی شد از دیدنم! قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد _حالا تو باید حواست بهش باشه مادر! این جوری که سرما می خوره! قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما...! با صدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداری ها! مامان بزرگ شالگردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم _میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حالا این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمی ندازه تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی می کردن...امیر علی روی من رو زمین نندازه؟! مامان بزرگ_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده ! این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم _باشه چشم _کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم! هنوز مردد بودم برای رفتن ...مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش _هنوز که واستادی دختر برو دیگه به زور لبخند زدم و قدم های کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!...بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ... به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد ...قلبم بی قراری می کردو قدم هام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو! با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم .... صحبت هاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من می فهمیدمش! حس کردم صدام می لرزه از این همه ناآرومی درونم _سلام آقا مرتضی. نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشم هاش که مطمئنا تلخ بود... فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم آقا مرتضی_سلام محیا خانوم زحمت کشیدین می خواستم بیام بگم کتاب دعاها رو بیارن. سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دست هام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتاب ها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیرعلی و من پر از حس شیرین چه می ترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علی رویاهام ! _نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده ی امیر علی! شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ... اول با تعجب یک قدم جا به جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش زیرلب غر زد _محیا... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... صدام می لرزید و نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم : میدونم میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد! با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی! صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم: خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده! نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم... این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم ! سعی می کردم در آرامش نداشته ام و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک قطره اشک بی هوا از چشم هام چکید درست جلوی پای من و امیر علی! دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود _میدونم اگه بگم به خاطر من, حرف مسخره ایه پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت! کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت : برو تو خونه درست نیست اینجایی! نفهمیدم با چه قدم هایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییر نداد اخم پیشونیش رو ! رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت... امشب فقط دلم تنهایی می خواست که بشکنم این بغض هایی رو که دونه دونه می بستن راه گلوم رو ! صدای السلام علیک یا ابا عبدالله (ع) طنین انداخت تو همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود! نفهمیدم کی اشک هام روی گونه هام سر می خوردن فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیرعلی رو که حالا مال من بودو ولی نبود! زانو هام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش می کردم؟؟ جون می گرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم! برام مثل یک خواب گذشت یک خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود! نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیرعلی از من رو ولی هر چی که بود قلبم این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدن رو! جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز, که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون ! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌱پخش زنده سخنرانی نوروزی "حضرت آقا" یکشنبه ازشبکه خبر ساعت👈🏻11:30
🥀 او خُودَش را فُروخت، أَز وَقتے ڪِہ‌فَهمید، فاطِمِہ گُمنام میخَرَد...(:🌼 @chaadorihhaaa🌱
🕊🌷شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...🥀 🦋🌹 نیمه شعبان سال 1390 جوان 19ساله ای در در حین بازگشت از هیئت به واسطه ی نجات دختری که دچار آزار عده ای ارذل قرار گرفته بود مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق میشود. شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد..🌹🦋 راهت ادامه دارد... ✌️ 💟 💗
25.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 این کلیپ ارزش چند بار دیدن داره... گوشه ای از زندگی 🌹 برادر شهیدم غریبانه دلم هوای شما را دارد...😭😭😭 💓🌸💓🌸💓🌸💓🌸💓 بیایید علی را به همه بشناسونیم... ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
♡♥️✧❥꧁♥️꧂❥✧♥️♡❤️ 🌷 پس از بازگشت بیماری ها بر اثر مجروحیت و احتمال از دنیا رفتن، به خانواده اصرار می کند که اگر اتفاقی افتاد قاتلش را ببخشند. 🌹 خیلی ها علی آقا را درک نکردند و متاسفانه 😔 برخی هم حرفهای ناصواب در همین خصوص گفتند. چون به نظرشان با این کار این دست افراد پر رو تر می شوند و... خب خیلی ها روح بلند قرآنی علی آقا را درک نمی کردند... 🍃🌸هرگاه خواستید مجازات کنید، تنها همان گونه که به شما تعدی شده است، کیفر دهید. و اگر شکیبایی کنید، این کار برای شکیبایان بهتر است. آیه 126 سوره نحل 🍃🌸شکیبایی کن و شکیبایی تو فقط برای خدا و به توفیق خدا باشد و بخاطر کارهای آنها، اندوهگین و دلسرد مشو و از توطئه های آنها، در تنگنا قرار مگیر. آیه 127سوره نحل 🍃🌸زیرا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کرده اند و کسانی که نیکو کارند. آیه128سوره نحل خون ز رگهای غیرتش پاشید غرق خون مثل مرد ثابت کرد هر کسی لایق شهادت نیست...🥀💓 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 🌷بخشی از نامه شهید علی خلیلی به امام خامنه ای ✉️👇 آقاجان! به خدا درد هایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. مگر خودتان بار ها علت قیام امام حسین (ع) امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بار ها نفرمودید بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟ یعنی شما انقدر بین ما غریب هستید؟ ✍️ 🌹شهیدی که غریبانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید🌹 🌺 💞 💟 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌷🍂🍁🍂🌷 آن ها چفیه داشتند… من دارم!!!👌 آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند… من حجاب دارم تا زهرایی زندگی کنم…❣ آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود… من حجاب دارم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…😶 آنان موقع شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند… من حجاب دارم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…😶😶 آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند … آنان سرخی خونشان را به حجاب امانت داده اند… من حجابم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم..🙂🙂 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ....... نمی دونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم قبل تصمیمات بقیه! شاید هم پیشنهاد خود امیر علی بود که منصرفم کنه چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام ! یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود... عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا ما دو تا هم باهم حرف بزنیم! چه استرسی داشتم....تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا ! با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلم ها و قصه ها دست هام نمیلرزه ! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپ هام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیرعلی می دیدم! امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا می برد و حالا بدتر هم شده بودم ... دست ها و پاهام یخ زده بود ...برای آروم کردن خودم دست هام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم , بهم فشار می دادم ... شک نداشتم که الان انگشت هام بی‌رنگ و سفید شده ... _ببینید محیا خانوم لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم _بفرمایین امیر علی نفسش رو فوت کرد _می تونم راحت حرف بزنم؟ فقط سر تکون دادم بدون نگاه کردن به امیرعلی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟! خیلی خیلی بی مقدمه گفت: میشه جواب منفی بدی؟! برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر می کردم شوخی می کنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: متوجه منظورتون نمیشم ؟ کلافگی از چشم هاش می بارید _ببین محیا مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشم هام رو نشونه رفت _وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم ...چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمی پرسید ناراحت میشم یانه! آروم گفت: خوبه بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت! _ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی... نه فقط تو بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن! دیگه حالا قلبم تند نمی زد انگار داشت از کار می ایستاد! پریدم وسط حرفش _الان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟! عصبی نفس کشید _میشه تو بگی نه! حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا می رفت!...با سردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشم هام برای گریه! امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان! امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کردغمزده گفتم: حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما... نذاشت تموم کنم حرفم رو _نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت _یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟! بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو! امیر علی_ آره محیا باورکن فقط خودت نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمی دونم زبونم چطور چرخید ولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: نه نمیتونم! عصبی نفس کشید و من داشتم با خودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علایقمون زدیم از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی! سعی می کرد کنترل کنه لحن عصبیش رو _اما محیا ...!!!! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی و هفته بعد شدم خانوم امیر علی!...درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!... همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی ! من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه !...با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود!...من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها ! چرا؟؟!!! با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم _چیزی شده؟؟ یک تای ابروش رفت بالا _تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگه چیزی شده؟ لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومدو لبه تخت نشست _پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که می خواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته! قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی می کردم ...حالا که امسال آرزوی هرساله ام کنارم بود ولی بازم انگار نبود! همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با قلبم راه بیاد!... برای یک ثانیه نفسم رفت نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من ! سرم رو بلند کردم رو به آسمون... خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره مطمئنا بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری ! ولی میشه این یک بار من! یعنی این بار هم من و حاجت های امیرعلی خواستنم! _بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری؟ نگاه از آسمون ابری گرفتم و رفتم سمت عطیه کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم ... بازم دعا کردم و دعا ! یک قطره یخ زده نشست روی صورتم بازم نگاهم رفت سمت آسمون یعنی داشت بارون می اومد و بازم اولین قطره اش شده بود هدیه من ؟ انگار امشب شب خاطره ها بود که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت جلوی چشم هام انگار توی آسمون سیاه اون روز رو می دیدم شفاف! همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم و امیرعلی باور نمی کرد حرفم رو که داره بارون میاد!... می گفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم ولی این جور نبود واقعا بارون بود ! این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم با فکرش و از اون روز هر وقت اولین قطره بارون رو هدیه میگیرم بازم قلبم پر میزنه برای امیرعلی و میشم دلتنگش! چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو می چرخوند و دلم باز دیدن امیر علی رو می خواست! سرم رو که چرخوندم نگاهم بازم گره خورد به نگاهش ولی سریع نگاه دزدید از من و قلب من لرزید پس امیرعلی هم نگاهم می کرد!حالا وقت حاجت خواستن بود ! پای دیگ نذری شب عاشورا ...زیر بارون و قلبی که پر از عشق امیر علی بود! خدایا میشه دلش بادلم بشه! *** حاشیه بلند روسریم رو , روی شونه ام مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو روی سرم ... لبخند محوی به خودم توی آینه زدم یک هفته ای از شب عاشورا می گذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم !همیشه بهونه داشت و بهونه! ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم خونه عموی بزرگ امیرعلی! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ