eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدانه 🕊 تو چِهـ کَردهـ اے ؟ کِهـ خُـدا هَمِهـ اتـ راٰ بَراےِ خودَشـ خواستـ وَ نَصیبـ ما چیزے نَگُذاشتـ ! حتےٰ نـامے، نِشـانے ... @chaadorihhaaa
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟ عثمان اخم کرد اخمی مردانه:من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره یادت رفته من یه مسلمونم؟اسلام دینِ تماشا نیست. رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:اسلام؟کدوم اسلام؟منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟ اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه تو چی میدونی از این دین ِ، اسلام از نظر داعش یعنی خون و سربریدن ... صوفی راست میگفت اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد... عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری،الان روبه روی من نشستن اسلام یعنی،علی(ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزه اشو باز نمیکرد اسلام یعنی حسن(ع) که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد من شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟ صوفی با خنده سری تکان داد:خیلی عقبی آقا واسم قصه نگو عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون،خیلی چیزا دستت میاد مخصوصا در مورد حقوق زنان پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمانان همه شان بد اخلاقن.... صوفی به سرعت از جایش بلند شد چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش... 🌿🌹🌿🌹🌿 ✍و من هراسان ایستادم:صوفی خواهش میکنم، نرو چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید اما رفت... دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم و صدای عثمان که میگفت:مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش اما نمیشدصوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد چقدر تند گام برمیداشت:صوفی.. صوفی وایستا دستش را کشیدم.. عصبی فریاد زد:چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم نگام کن منم و این یه دست لباس دلم به حالش سوخت مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی.. صوفی وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم هر دو زخم خورده از یک چیز فقط بمون، خواهش میکنم.. چقدر یخ داشت چشمانش:تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟ سر تکان دادم:نه نیستم هیچ وقت نبودم من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم خندید،بلند چقدر مثله دانیال حرف میزنی خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات،آدمو خام کنید راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی پس واقعا او را دیده بود... با هم برگشتیم به همان کافه ومیز... عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم. هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: براتون قهوه میارم. نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:دوستت داره؟ و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند.عثمانو میگم نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم نگاهش کردم:خب من دوستشم اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته هہ به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا فقط چون دوستشی؟ او چه میگفت؟ ⏪ ... 🍃🌺 @chaadorihhaaa
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛ نرم و آرام:اشتباه میکنی..اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم خب منتظرم بقیه اشو بشنوم دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم:میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟ چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت. خوب کاری میکنی هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه.اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن...عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد باز دانیال حریصانه نگاهش کردم منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم.. عثمان رسید، با یک سینی قهوه فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد روی صندلی سوم نشست نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.  صوفی نفسش عمیق بود:با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن... میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم! مراسم شروع شد رقص و پایکوبی و انواع غذاها عروس و داماد رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن.عاقد خطبه رو خوند.اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛ و اون بریدن سر یه شیعه بود.خیلی ترسیدم.این زن، عروسِ  مرگ بود. یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی).خونِ  همه به جوش اومد.اوم جوان رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم. همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت.نمیتونی حالمو درک کنی حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه) و زیر لب نجوا کرد: دانیالِ عوضی..  لعنتی...سرش را به سمت عثمان چرخاند او تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟ 🌿🌹🌿🌹🌿 ✍صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم.از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم.داغ بود.. نگاهم کرد.پلکهایش را بست صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند.. پیروزیِ پر شکست صوفی،گردنش را سمت من چرخاند:شب وحشتناکی بود.من دانیال رو دیدم که برا جهاد نکاح به سمت اتاقم میامد... ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد چیه؟ چرا خشکت زده؟ تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم برادر؛اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ شوهر.یه زن هیچوقت نمیتونه برادر،پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست. نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش، طعمش..تفاوتش از زمینه تا آسمون بذار اینجوری بهت بگم.اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده، واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری.مسلما یه راست میری پیشه پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بربیاد انجام میده حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم.. و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم.حق داری.جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد... اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم...بگذریم...اون شب مست و گیج..بود اولش تو شوک بودم.گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو..اما نه..اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد! اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم.خندید با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود.دستمانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشدعثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد:بخورش.. گرمت میکنه مگر قهوه ام داغ بود؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد. صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد:چقدر ساده ای تو دختر حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد:بقیه اش انقدر منتظرم نذارچه اتفاقی افتاده 🌺🍃 @chaadorihhaaa
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم. اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺 "با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم" 💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن ---------------------------- سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔 ✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج 🖊 @chaadorihhaaa
😍❤️ چـ🍃ـادرت رادوسـت دارد حــضــرت آقــاے عــشــق..❣ چــپ😒نـگـاهت ڪرد مــردے غــیــرتــش⚡️گــل مـیڪنـد... #غیرتیس_دیگر_آقا😅 #چادر_یک_سبک_زندگیس🌸🍃 #متاهلانه 🌈|🖊 @Chaadorihhaaa
{شهدایے} 🖊 | @Chaadorihhaaa |
🍃🌺 هروقت در زندگیتـــ گیرے پیشــ آمد و راه بندانــ شد بدانــ☝️ خــــدا کـردهـ استْ، زود بـرو بــا او خلوت کنــ💕 و بِگو با منــ چه ڪار داشتے؟! ڪه راهمــ🍂 را بستے؟! هرکســ ڪه گرفتار است در واقع گرفته ے یار است...💖 👤|حاج اسماعیل دولابی 🍃🌺| @Chaadorihhaaa
[این کشور و آن کشور و سی روز مهم نیست ☺️ هرجا که تو رؤيت بشوی، عید همان‌جاست!]😌 🍃 @Chaadorihhaaa 🌺🍃
#وصلہ ناجــ{✖}ـــور چادر سر ڪردݧ با چادرے بودن متفاوت اسٺ...❌ #اشتباه_نگیریمـ🚫 •|تصویـر باز شود|• 🌸🍃چادرے ها فاطمے ترنـــــد|¤ @Chaadorihhaaa🌸🍃
🍃🌸🍂🌸🍃 ✔️ ‼️بـعضی وقتا آدمـا تـو دسٺ دارن ، بعد چـشمشون به یه گـردو می افته دولا میشن تا گـردو رو بردارن ، المـاسه می افته تو شیـب زمین ، قل میخوره و تو عمـق چـاهے فرو میره ⁉️میدونے چۍ می مونه؟ یه آدم...، یه دهن باز....، یه گـردوی پوڪ .... و یه دنـیا حسـرٺ ⭕️ مواظب الماسهای زندگیمون باشیـم ، شاید به دلیل اینڪه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم. ✔️ الماسهای زندگے : ❣↞پـدر ، مـادر ، همسـر ، فـرزند ، سلامتۍ↠❣ 🖊 @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
PN5-RahatTalabi.mp3
1.27M
5⃣ 🎧 ✍ آغاز بندگی، مبارزه با هوای نفس هست... 👤|استاد پناهیان ⚜| @Chaadorihhaaa