eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
°|♥️|° محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن.. محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم! اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش.. بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی؟؟چیکارم داری؟ چرا مزاحمم میشی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟، ازت متنفرم محمد میفهمی؟؟ متنفرم! یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد... شک بزرگی بهم وارد شده بود... حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود... حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم... بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم.‌.. تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود! چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم! اشکای من لباس محمد و خیس میکرد... محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار... حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه! اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... داشته میمرده!! از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم! با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم. از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد. انگار اصلا توقع نداشت! _ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم. محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. _ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید. محمد: آقای حسینی و.‌‌...! مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو... _شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون. محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
فقط خود چادریا میدونن😍 لذت نگاه‌های‌خدا ... توی ماه رمضونو 😌 چون فقط اونه که میدونه ، بخاطرش روزه گرفتی و تو گرما و زیرآفتاب چادږ سر کردی😇😇😇 @chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
با سلام به تمام عزیزان گرامی بدین وسیله اعلام میگردد گروه لبخند:) در ماه مبارک رمضان قصد دارد که 🔴غذای گرم🔴 به هم وطن های نیازمند خود پخش کنند اگر تمایل دارید در این کار خیرخواهانه خودتان را شریک بدانید نذورات و مبالغ نذر خود را به شماره حساب که در تصویر هست بریزید و ما را در پیج اینستاگرامی با آدرس @labkhand._.ir همراهی فرماید تا در جریان لحظه لحظه کار قرار گیرید به امید ظهور منجی جهان و رفع تمامی مشکلات ♥🍃 6273811162679572 گروه فرهنگی جهادی لبخند :)
دعای هرروز ماه مبارک رمضان🌙 [روز دوم] @chaadorihhaaa
پروردگارا! مرا به چيزى كه تابِ تحمل آن را ندارم ، آزمايش مکن .. @chaadorihhaaa
نماز شب های ماه مبارک رمضان🌙 [شب دوم] @chaadorihhaaa
✨ تــولـدتون مبارک فرشــته آسمونی... 💙 🦋 @chaadorihhaaa
°|♥️|° خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم... محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم! هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم... _دوست ندارم.. چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گقتم... محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد! منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا.. چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه... _بله؟ محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم.. محمد: تولدت مبارک زندگیم! محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت... خدایا... امروز تولد منه....؟ امروز بیست و یکم آذره... چطور یادم نبود... محمد یادش بود.. خدایا... نکنه... نه! چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم... سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش... باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه... تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره... خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم... ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون.. دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن.... سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود... به ساعت نگاه کردم... هنوز کلاس داشتم... ولی... با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم... الان فقط دلم آرامش میخواست... درد و دل میخواست... آرامشی از جنس شهدا... دردو دلی با شهدا... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم. هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم. آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من "مرغ آمین" سریال شهرزاد بود.. سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم.. خدایا...چقدر من بدبختم! من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده! ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه.... نه... نه... من اشتباه نکردم... حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...چون نکرده بودم... مطمئنم! مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم. _ممنون. پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. از پله های گلزار شهدا پایین رفتم. نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد... از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود... با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم... از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست. در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود پاهام قفل شده بود... نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم. شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم. نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد. دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره. سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون. دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم. از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم.. پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم. -فائزه؟؟ چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد. محمد: چیشدی فائزه؟؟؟ با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام! محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان.. من:... یعنی این پسره واقعا عقل کله! من با این پام چجوری برم.. آخه چرا این اینقدر چهار میزنه.. محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین. محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم.. میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی.. _جای این حرفا اول کمکم کن آخ! محمد: وای ببخشید حواسم نبود! دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد. کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد..) از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم. محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟ _لازم نکرده منو ببری بیمارستان! محمد: باز چیشدی؟؟؟ _به تو ربطی نداره! محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟؟ _قرار نیست کاری کرده باشی! محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... واقعنم راس میگفت دیوونه بودم.. آخه الان این رفتارا یعنی چی! واقعا تعادل روانی ندارم :| °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
دست از سر حجاب من بردارید! کف دستش نوشته... مستندی در خصوص قوانین جدید منع در فرانسه و مصاحبه با دختر محجبه که یورونیوز در حال پخش بود. فکر کن! فکر کن چرا در همجنس گرایی آزاد و حتی حمایت و پشتیبانی از آن قانون میشه، اما برای حجاب قانون محدود کردن محجبه ها و مبارزه با آن قانون میشه. به این می‌گن جابجایی ارزش‌ها. ارزش‌های طبیعی انسانی میشه ضد ارزش، ضدارزش‌های مخالف طبیعت انسان و ایمان او میشه ارزش. فکر کن. نگذار قدرت تفکر را از تو بگیرند. تعریف آزادی چیه؟ اسلام به ما گفت یعنی: نبود مانع برای رشد... و فکر نکنی عموم مردم غرب چنین هستند... نه... حکومت دست بَدان جوامع غربی است که از شیطان فرمان می‌برند. رسالت: به تباهی کشیدن جسم و جان انسان‌ها. همان طور که شیطان برایش قسم خورده! @chaadorihhaaa