eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
7049377_979.mp3
3.75M
آمده‌ام، آمدم ای شاه پناهم بده خط امانی، ز گناهم بده ای حرمت، ملجأ درماندگان دور مران از درو راهم بده لایق وصل تو که من نیستم اذن به یک لحظه نگاهم بده ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5800802999144024255.ogg
1.52M
دلم میخواد پر بکشم کنار باب الحرمش بگم که زائرش منم عاشق لطف و کرمش دور ضریح بچرخم و گریه کنم با التماس پیچیده توی حرمش بوی خوش گل های یاس ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
سلام وقتتون بخیر رفقاےجان🌸🍃 ببخشید که پستا یه خورده پشت سرهم و زیاد شد پیشاپیش فرارسیدن میلاد با سعادت شمس الشموس آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام رو به همه اعضای کانال تبریک وتهنیت عرض میکنیم دوستای گلی هم که در شهر مقدس مشهد الرضا هستند مارا فراموش نکنید از جانب همه ے اعضای کانال نایب الزیاره باشید فردا ممنون ازهمتون😊 از طرف
🔴یکی از وجوه اشتراک لیبرال‌های ایرانی با دیکتاتوری رضاخانی، همین مسئله ستیز با حجاب است. رضاخان با زور سرنیزه چادر از سر زنان ایرانی برمی‌داشت، لیبرال‌ها با تزویر آزادی همین کار را می‌کنند. هدف یکی است، ابزارها مدرن شده است. دیروز زن مجبور به کشف حجاب بود، امروز خود او را طالب کشف حجاب می‌کنند. #قیام_گوهرشاد "جبرائیلی" #پویش_حجاب_فاطمے
دوستای گل مشهدیمون امشب به ویژه برای برای همه کسایی که حاجتمند مریض دارند و التماس دعا دارند برات کربلا میخوان ویژه اعضای کانالمون حسابی دعا کنید واز امام رضا حتما بخوایین التماس دعا داریم از همتون 🙏☺️
♥️بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید:" عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم:" تو زیرزمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!" خندید و گفت:" تو زیرزمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!" از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنان که دستش را به سمت سینی چای دراز می کرد، ادامه داد:" کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود." مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید:" چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تایید سر فرو آورد و پاسخ داد:" آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن" خب به سلامتی!" نشان داد دل مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است. ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید :" عبدالله نمی دونی تا کی این جا می مونن؟" و عبدالله با گفتن "نمی دونم!" مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود:" زشته تا این جا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می دونستم چند روزی می مونن، چند شب دیگه دعوتشون می کردم که لااقل خستگی شوت در بیاد. ولی می ترسم زود برگردن..." هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه می درخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد:" یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... می دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید:" نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد:" خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم." و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس این که او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می داد که مادر صدایم کرد :" الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟" با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم:" میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده." مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"الان که دیگه وقت نمازه ! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی لازم می دونی بخر." عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت:" بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم." که مادر ابرو در هم کشید و گفت:" نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می گم!" عبدالله از حرکت به نسبت غیر مودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن "از مرد ها بیشتر از این انتظار نداشته باش!" کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنان که ظرف های نهار را می شستم، فکرم به هر سمتی می رفت. به انواع میوه هایی که می خواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغيير چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود. بی آن که بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی خبر بودم! ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ