eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌾 همراهان گرامی کانال ،ختم دسته جمعی صلواتــ از اعمال سفارش شده در مبعث رسول اکرم صلی الله علیه و آله در کانال برگزار میشود ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 📖🕋📖 🕋📖 📖 📖✨ختم صلوات (اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ) همراهان گرامی کانال ، ختم دسته جمعی صلوات ❇️فرصت شروع : از زمان اعلام متن در کانال ( اکنون ) پایان سه شنبه شب ۵ / ۲ / ۱۳۹۸ ❇️به نیابت از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف هدیه به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم 📣لطفا تعداد صلوات درخواستی خود را که میفرستید به ایدی زیر بفرمایید تا جمع صلوات ها در حرم امام رضا علیه السلام ثبت گردد و خدمت شما در اخر ماه اعلام گردد تشکر از حضور پر رنگتون 🌹 عاقبت بخیر باشید ان شاء الله 🌺 به ایدی زیر پیام بدهید جهت شرکت در ختم صلوات👇👇👇 🔽🔽🔽 🆔@ZZ3362
🔵 خانوم خونه 🔺احترام شوهر رو همیشه حفظ کنید. مخصوصاً مردها پیش خانواده خودشون یه غروری دارن.لطفا پیش اونها و بچه هاتون ، با همسرتون بحث نکنید وسعی کنید اصلا باهاش مخالفت نکنید(میدونم سخته اما شدنیه🙃) . آقایون حداقل تو خونه خودشون دوست دارن پادشاهی کنن😜 🔵آقای خونه 🔺همونطور که دوست دارید پادشاه🤴خونه باشید، شما هم مثل یک ملکه با همسرتون رفتار کنید👸 مطمئن باشید بازخورد مثبت این رفتار،بیشتر از همه شامل حال خودتون میشه😉💘 موضوع: نوع محتوا: مخاطب: رده سنی : ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥باید مراقب باشیم با حجاب بی عفت نباشیم حجت الاسلام #پیشاهنگ #حجاب #پویش_حجاب_فاطمے
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ... سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ... لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام ...چشم هام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه الان هم امیرعلی من رو می دید بازهم نگران می شد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر می شد؟! _ببخشید محیا خانوم با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام _بله. نگاهش رفته بود روی دستم...دست بی حس و قرمزم!...شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون واقعا کارم دیونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر می کشید...نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیش دستی کردم _چیزی لازم داشتین زری خانوم ؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو(مامان بزرگ رو می گفت) باهاتون کار داشتن ...من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم. چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم ... هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب! _ممنون ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جواب هایی که خودش به سوالاش داده بیرون بیاد! _تو اتاقشون لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنه محکمی به من زد _معلوم هست کجایی عروس؟ اخم مصنوعی کردم _صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش _پررو , رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست دارم صدات می کنم عرررروس! کلمه عروس رو اینبار کشیده و مثال بدجنسانه گفت خندیدم ولی با احتیاط _خب خواهر شوهر حساب بردم! با دست کمی هلش دادم _حالا هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید _محیا دستت چی شده؟؟ نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب _هیچی نیست به یاد قدیما با یخ های توی دیگ نوشابه ها بازی کردم! چشم هاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود! عطیه_ تلافی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخ های بیچاره رو بادستت آب کردی آره؟؟تلخ شدم تلخ تلخ... یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت , فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیرعلی!! و مطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!!! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرف های توی سرم که خنجر می کشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه! _من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره عطیه باشه ای گفت و من با قدم های تند ازش دور شدم ! مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعا ها رو بیرون می کشید _کارم داشتین مامان بزرگ؟؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد _کجایی مادر ؟آره همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد _بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن. قلبم لرزید این کار رو عطیه هم می تونست بکنه چرا من وقتی که امیرعلی خوشحال نمی شد از دیدنم! قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد _حالا تو باید حواست بهش باشه مادر! این جوری که سرما می خوره! قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما...! با صدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداری ها! مامان بزرگ شالگردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم _میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حالا این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمی ندازه تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی می کردن...امیر علی روی من رو زمین نندازه؟! مامان بزرگ_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده ! این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم _باشه چشم _کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم! هنوز مردد بودم برای رفتن ...مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش _هنوز که واستادی دختر برو دیگه به زور لبخند زدم و قدم های کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!...بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ... به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد ...قلبم بی قراری می کردو قدم هام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو! با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم .... صحبت هاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من می فهمیدمش! حس کردم صدام می لرزه از این همه ناآرومی درونم _سلام آقا مرتضی. نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشم هاش که مطمئنا تلخ بود... فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم آقا مرتضی_سلام محیا خانوم زحمت کشیدین می خواستم بیام بگم کتاب دعاها رو بیارن. سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دست هام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتاب ها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیرعلی و من پر از حس شیرین چه می ترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علی رویاهام ! _نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده ی امیر علی! شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ... اول با تعجب یک قدم جا به جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش زیرلب غر زد _محیا... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... صدام می لرزید و نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم : میدونم میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد! با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی! صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم: خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده! نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم... این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم ! سعی می کردم در آرامش نداشته ام و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک قطره اشک بی هوا از چشم هام چکید درست جلوی پای من و امیر علی! دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود _میدونم اگه بگم به خاطر من, حرف مسخره ایه پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت! کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت : برو تو خونه درست نیست اینجایی! نفهمیدم با چه قدم هایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییر نداد اخم پیشونیش رو ! رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت... امشب فقط دلم تنهایی می خواست که بشکنم این بغض هایی رو که دونه دونه می بستن راه گلوم رو ! صدای السلام علیک یا ابا عبدالله (ع) طنین انداخت تو همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود! نفهمیدم کی اشک هام روی گونه هام سر می خوردن فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیرعلی رو که حالا مال من بودو ولی نبود! زانو هام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش می کردم؟؟ جون می گرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم! برام مثل یک خواب گذشت یک خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود! نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیرعلی از من رو ولی هر چی که بود قلبم این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدن رو! جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز, که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون ! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌱پخش زنده سخنرانی نوروزی "حضرت آقا" یکشنبه ازشبکه خبر ساعت👈🏻11:30
🥀 او خُودَش را فُروخت، أَز وَقتے ڪِہ‌فَهمید، فاطِمِہ گُمنام میخَرَد...(:🌼 @chaadorihhaaa🌱
🕊🌷شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...🥀 🦋🌹 نیمه شعبان سال 1390 جوان 19ساله ای در در حین بازگشت از هیئت به واسطه ی نجات دختری که دچار آزار عده ای ارذل قرار گرفته بود مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق میشود. شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد..🌹🦋 راهت ادامه دارد... ✌️ 💟 💗
25.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 این کلیپ ارزش چند بار دیدن داره... گوشه ای از زندگی 🌹 برادر شهیدم غریبانه دلم هوای شما را دارد...😭😭😭 💓🌸💓🌸💓🌸💓🌸💓 بیایید علی را به همه بشناسونیم... ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══