۲۶ فروردین ۱۴۰۰
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_شصت_و_دوم
°|♥️|°
خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم...
محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم!
هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم...
_دوست ندارم..
چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گقتم...
محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد!
منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا..
چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه...
_بله؟
محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم..
محمد: تولدت مبارک زندگیم!
محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت...
خدایا... امروز تولد منه....؟
امروز بیست و یکم آذره...
چطور یادم نبود... محمد یادش بود..
خدایا... نکنه... نه!
چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم...
سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش...
باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه...
تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره...
خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم...
ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم
اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون..
دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن....
سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود...
به ساعت نگاه کردم...
هنوز کلاس داشتم... ولی...
با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم...
الان فقط دلم آرامش میخواست...
درد و دل میخواست...
آرامشی از جنس شهدا...
دردو دلی با شهدا...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_شصت_و_سوم
°|♥️|°
بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم.
هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم.
آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من "مرغ آمین" سریال شهرزاد بود..
سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم..
خدایا...چقدر من بدبختم!
من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده!
ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه....
نه... نه... من اشتباه نکردم... حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...چون نکرده بودم... مطمئنم!
مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم.
_ممنون.
پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
از پله های گلزار شهدا پایین رفتم.
نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد...
از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود...
با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم...
از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_شصت_و_چهارم
°|♥️|°
کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست.
در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود
پاهام قفل شده بود...
نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو..
چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد.
دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره.
سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون.
دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم.
از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم..
پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم.
-فائزه؟؟
چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد.
محمد: چیشدی فائزه؟؟؟ با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام!
محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان..
من:...
یعنی این پسره واقعا عقل کله! من با این پام چجوری برم..
آخه چرا این اینقدر چهار میزنه..
محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین.
محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم.. میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی..
_جای این حرفا اول کمکم کن آخ!
محمد: وای ببخشید حواسم نبود!
دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد.
کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد..)
از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم.
محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟
_لازم نکرده منو ببری بیمارستان!
محمد: باز چیشدی؟؟؟
_به تو ربطی نداره!
محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟؟
_قرار نیست کاری کرده باشی!
محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای
اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
واقعنم راس میگفت دیوونه بودم..
آخه الان این رفتارا یعنی چی!
واقعا تعادل روانی ندارم :|
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
دست از سر حجاب من بردارید!
کف دستش نوشته...
مستندی در خصوص قوانین جدید منع #حجاب در فرانسه و مصاحبه با دختر محجبه که یورونیوز در حال پخش بود.
فکر کن! فکر کن چرا در #فرانسه همجنس گرایی آزاد و حتی حمایت و پشتیبانی از آن قانون میشه، اما برای حجاب قانون محدود کردن محجبه ها و مبارزه با آن قانون میشه.
به این میگن جابجایی ارزشها.
ارزشهای طبیعی انسانی میشه ضد ارزش، ضدارزشهای مخالف طبیعت انسان و ایمان او میشه ارزش.
فکر کن. نگذار قدرت تفکر را از تو بگیرند.
تعریف آزادی چیه؟ اسلام به ما گفت یعنی: نبود مانع برای رشد...
و فکر نکنی عموم مردم غرب چنین هستند... نه... حکومت دست بَدان جوامع غربی است که از شیطان فرمان میبرند.
رسالت: به تباهی کشیدن جسم و جان انسانها. همان طور که شیطان برایش قسم خورده!
#پویش_حجاب_فاطمے
@chaadorihhaaa
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
-
••••
-به رسم هر روز
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
[دلنوشتہ💔🕊]
-میگنچرامیخوایشهیدشی؟!
+میگمدیدیدوقتییهمعلمرودوستداری
خودتومیکشیتوکلاسشنمره²⁰بگیری
ولبخندرضایتشدلتروآبکنه؟!
منمدلمبرالبخندخدامتنگشده(:"
میخوامشاگرداولکلاسششم♥️🌿
#شهادت
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏#فوقالعاده(حتماببینید)
#عظمتحجاببرتر
👌آفرین و درود بر این سطح فکر و جوابهای زیبا...
🌺 چرا چادر مشکی؟ جوابش را ببینید
#پویش_حجاب_فاطمے
@chaadorihhaaa
۲۷ فروردین ۱۴۰۰