#غریبانه
✨﷽✨
☘قرین شدن با امام زمان (عج)
💠شخصی از آیت الله کشمیری (ره) پرسید دل باید قرین حضرت (امام زمان) شود اما این ارتباط این قربت و قرین شدن چگونه است و از کجا شروع کنیم ؟
🔹ایشان پاسخ دادند :
هر روز یک ساعت با حضرت خلوت کنید و به حضرت متوجه باشید زیارت آل یاسین بخوانید .
. «یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی و المستعان بک یا ابن الحسن» را زیاد بگویید تا خود به خود رفاقت حاصل شود . .
📚منبع : کتاب شیدا ، ص 224
@chaadorihhaaa
🍃🌷
زمسـتـان سال 63 بـود كہ با هـم ازدواج كرديم💍
از همان موقع برحسب نـياز به همراه حاج سعيد به شهرهاي مرزے كردستان رفتم،
23 سال زندگے مشتـرك 💞را در فضايـے آكنده از #معنويت و در خانواده پاسداري در كنار هم تجربه كرديم😇
هر كدام از فرزندان مان👶🏻
در يكے از شهرهاي مرزي متولد شده
و با توكل برخدا 🙏🏻و يارے خدا و با مشكلات جنگ و جبهـہ بزرگ شدند.
زندگے در آن شهرها سخت و دشوار بود😣
به طورے كه امنيت مالے و جانے نداشتيم😔
بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شيميايي شـدن و شهادت پيش رفتيم😣😭
منتے نيـست،
هرچه بوده افتخارو خدمت بوده🙂
براي پايداری #نظام و #دين،
البته اگر خدا قبول كند😌💚
#شهید_قهارے
#شهیدانہ
🍃🌷| @Chaadorihhaaa
مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از این که چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی می کرد و تو به خوبی جواب های سر بالا به او می دادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آن طور که انتظار می رفت نبود. تو گاه جواب سؤالم را می دادی و لبخندهای کوتاه می زدی. از ابراز محبت و عشق هم خبری نبود. کاملاً مشخص بود که فقط می خواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمی شد.
سجاد هم تا چند روز سعی می کرد سر راه من قرار نگیرد. هر دو خجالت می کشیدیم و خودمان را مقصر می دانستیم.
***
یک روز با فاطمه و زینب به کافی شاپ می رویم. با شیطنت مِنو را برمی دارم و رو می کنم به زینب و می پرسم: خب شما چی میل می کنید؟
وسریع نزدیکش می شوم و در گوشش آهسته ادامه می دهم: یا بهتره بگم کوچولوت چی موخواد بخله؟
می خندد و از خجالت سرخ می شود. فاطمه مِنو را از دستم می کشد و می زند توی سرم.
– اَه اَه دو ساعت طول می کشه یه بستنی انتخاب کنه!
– وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت می ذارم.
زینب لبش را جمع می کند و آهسته می گوید: هیس چرا داد می زنید؟ زشته!
یک دفعه تو از پشت سرش می آیی، کف دستت را روی میز می گذاری و خم می شوی سمت صورتش و می گویی: چی زشته آبجی؟
زینب سرش را پایین می اندازد. فاطمه سرکج می کند وجواب می دهد: این که سلام ندی وقتی می رسی.
– خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته… الآن خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهت می کند.
– همیشه مسخره بودی!
خنده ام می گیرد.
– سلام علی آقا! اینجا چی کار می کنی؟
نگاهم می کنی و روی تنها صندلی باقی مانده می نشینی.
– راستش فاطمه گفت بیام. ما هم که حرف گوش کن. اومدیم دیگه.
از این که تو هم هستی خیلی خوشحال می شوم و برای قدردانی دست فاطمه را می گیرم و با لبخند گرم، فشار می دهم. او هم چشمک کوچکی می زند.
سفارش می دهیم و منتظر می مانیم. دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای.
– چه کم حرف شدی زینب!
– کی؟ من؟
– آره. یه کم هم سرخ و سفید شدی!
زینب با استرس دست روی صورتش می کشد و جواب می دهد: واقعاً سرخ شدم؟
– بله. یه کم هم تُپل شدی!
این بار زینب، خودش را جمع و جور می کند و می گوید: اِ داداش. اذیت نکن کجام تُپل شده؟
با چشم اشاره می کنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات می دهی.
فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز می پرسد: تو از کجا فهمیدی؟
– بابا مثلاً یه مدت قابله بودمااااا.
همه می خندیم ولی زینب با شرم مِنو را از روی میز برمی دارد و جلوی صورتش می گیرد. تو هم به سرعت منو را از دستش می کشی و صورتش را می بوسی.
– قربون آبجی باحیام.
با خنده نگاهت می کنم که یک لحظه تمام بدنم سرد می شود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون می کشم. بلند می شوم. خم می شوم طرفت و دستمال را روی بینی ات می گذارم. همه یک دفعه ساکت می شوند.
– علی؛ دوباره داره خون میاد!
دستمال را می گیری و می گویی: چیزی نیست زیرآفتاب بودم. طبیعیه.
زینب هل می کند و مچ دستت را می گیرد.
– داداش چی شد؟
– چیزی نیست. آفتاب زده پس کله ام. همین خواهرم. تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند می شوی و از میز فاصله می گیری. فاطمه به من اشاره می کند.
– برو دنبالش.
و من هم ازخدا خواسته به دنبالت می دوم. متوجه می شوی و می گویی: چرا اومدی؟ چیزی نیست. چرا اینقدر بزرگش می کنید!؟
– آخه این دومین باره!
– خب باشه! طبیعیه عزیزم!
می ایستم. “عزیزم!” این اولین باری است که این کلمه را می گویی.
– کجاش طبیعیه؟
– خب وقتی توی آفتاب زیاد باشی خون دماغ می شی.
مسیر نگاهت را دنبال می کنم. سمت سرویس بهداشتی.
– دیگه دستمال نمی خوای؟
– نه همراهم دارم.
و قدم هایت را بلندتر می کنی.
***
ادامه دارد...
@chaadorihhaaa
پدرم فنجان چایش را روی میز می گذارد و روزنامه ای که در دست دارد را ورق می زند. من هم با حرص شیرینی هایی که دست پخت مادرم هست، یکی یکی می بلعم. مادرم نگاهم می کند و می گوید: بیچاره ی گشنه. نخورده ای مگه دختر؟ آروم تر.
– قربون دست پخت مامانم بشم که نمیشه آروم خوردش.
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم می کند.
– مریم! نظرت راجبِ یه مسافرت چیه؟
– مسافرت؟ الآن؟
– آره! یه چند وقته دلم می خواد بریم مشهد.
مادرم در لحظه بغض می کند.
– مشهد؟ آره. موافقم. یه ساله نرفتیم.
– ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم ما هم بریم.
و بعد نگاهش را سمت من می چرخاند.
– بله بابا؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می رفتیم من چند روزم را از دست می دادم. کلاً حدود پنجاه روز دیگر وقت داشتم. سرم را تکان می دهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می کنم.
– هرچی شما بگی بابا.
– خب می خوام نظر تو رو هم بدونم دختر. چون می خواستم اگر موافق باشی به خانواده آقا دوماد هم بگیم بیان.
برق ازسرم می پرد.
– واقعاً؟
– آره. جا میدن. گفتم که…
بین حرفش می پرم: وای من حسابی موافقم.
مادرم صورتش را چنگ می زند.
– زشته دختر این قدر ذوق نکن.
پدرم لبخند کمرنگی می زند.
– پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ می زنم و می گم.
شیرینی را در دهانم می چپانم و به اتاقم می روم. در را می بندم و شروع می کنم به ادا درآوردن و بالا و پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن. خصوصاً الآن که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو به دست در را باز می کند. نگاهش به من که می افتد می گوید: وا دختر خُل شدی؟ چرا می رقصی؟
روی تختم می پرم و می خندم.
– آخه خوشحالم مامان جووونی.
لیوان را روی میز تحریرم می گذارد.
– بیا یادت رفت بقیه اش رو بخوری.
پشتش را می کند که برود و موقع بستن در، دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد
یعنی…”توی اون سرت! شوهرذلیل!”
مادرم می رود و من تنها می مانم با یک عالمه” تو”.
مدتی هست که درگیرسؤالی شده ام : تو چه داری که من این گونه هوایی شده ام
ادامه دارد…
@chaadorihhaaa
پدر ریحانه هم از طرف اداره اش جا رزرو می کند تا همگی با خانواده علی اکبر به مشهد بروند. ریحانه بسیار خوشحال می شود.
روی صندلی خشک و سرد راه آهن جا به جا می شوم و غرولند می کنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک می کند و میگوید: چته؟ از وقتی نشستی هی غر می زنی!
پدرم که درحال بازی با گوشی داغون و قدیمی اش است با خنده می گوید: خُب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم.
خجالت زده نگاهم را از هر دویشان می دزدم و به ورودی ایستگاه نگاه می کنم. دلشوره به جانم افتاده “نکند نرسند و ما تنها برویم!” از استرس گوشه ی روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می پیچم و باز می کنم. شوق عجیبی دارم، از این که اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم از جایم بلند می شوم که مادرم سریع می پرسد: کجا؟
– میرم آب بخورم.
– وا آب که داریم. توی کیف منه.
– می دونم. گرم شده. شما می خورین بیارم؟
– نه مادر.
پدرم زیر لب می گوید: واسه من یه لیوان بیار دخترم.
آهسته “چشم” می گویم و به سمت آبسردکن می روم اما نگاهم می چرخد. در فکر این که هر لحظه ممکن است برسید، به آب سردکن می رسم. یک لیوان یکبارمصرف را پر از آب خنک می کنم و برمی گردم. حواسم نیست و سرم به اطراف می گردد که یک دفعه به چیزی می خورم و لیوان ازدستم می افتد.
– هوی خانوم، حواست کجاست!؟
روبه رو را نگاه می کنم. مردی قد بلند و چهارشانه با پیراهن جذب که لیوان آب دستم، تماماً خیسش کرده بود. بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند. گوشه چادرم را روی صورتم می کشم. خم می شوم و همان طور که لیوان را از روی زمین برمی دارم می گویم: شرمنده. ندیدمتون.
ابروهای پهن و پیوسته اش را درهم می کشد و در حالی که گوشه پیراهنش را تکان می دهد تاخشک شود، جواب می دهد: همینه دیگه، گند می زنید، بعد می گید ببخشید.
در دلم می گویم: “خب چیزی نیست که… خشک میشه.”
اما فقط می گویم: باز هم ببخشید.
نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل می کند. خب پس همینه. دلش از جای دیگر پر است. سرم را پایین می اندازم که از کنارش رد شوم که دوباره می گوید: چادری هستین دیگه. جز این انتظاری نیست. یه ببخشید و سرتونو می ندازید پایین و هِری!
عصبی می شوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش می کنم و می گویم: در حد خودتون صحبت نکنید آقا.
صورتش را جمع می کند و زیر لب آرام می گوید: برو بابا دهاتی.
از پشت، همان لحظه دستی روی شانه اش می نشیند. برمی گردد و با چرخشش فضای پشتش را می بینم. تو! با لبخند و نگاهی آرام، تن صدایت را به حداقل می رسانی.
– یه چند لحظه.
مرد شانه اش را کنار می کشد و با لحن بدی می گوید: چند لحظه چی؟ حتماً صاحبشی.
– مگه اسباب بازیه؟ نه آقای عزیز بذارید تو ادبیات کمکتون کنم. خانومم هستن.
– برو آقا. برو به حد کافی اسباب بازیِ گونی پیچت، گند زد به اعصابم. ببین بلیط ها رو چی کار کرد.
نگرانی به جانم می افتد که الآن دعوا می شود. اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد می دوزی. دست راستت را بالا می آوری سمت دگمه آخر پیراهن مرد، نزدیک گردنش و در یک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دگمه می بری و با فشار انگشتت دو دگمه اول را می کَنی. مرد شوکه نگاهت می کند. با حفظ خونسردی ات سمت من می آیی و با لبخند معناداری می گویی: خواستم بگم این دو تا دگمه رو ما دهاتیا می بندیم. بهش می گن یقه آخوندی. این جوری خوش تیپ تری. این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت. یاعلی!
بازوی مرا می گیری و به دنبال خودت می کشی. مرد عصبی داد می زند: وایسا ببینم!
سمت مان می آید. با ترس آستینت را می کشم.
– علی الآن می کشتت.
اخم می کنی و بلند جوابش را می دهی: بهتره نیای و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی.
به حراست اشاره می کنی. مرد می ایستد و با حرص داد می زند: آره اونا هم از خودتونن.
می خندی و می گویی: آره. همه دهاتی هستیم.
پشتت را به او می کنی و دست مرا محکم می گیری. با تعجب نگاهت می کنم. زیر چشمی نگاهم می کنی.
– اولاً سلام. دوماً چیه داری قورتم می دی با چشات!؟
– نترسیدی؟ از این که…
– از این که بزنه ترشیم کنه؟
– ترشی؟
– آره دیگه. مگه منظورت له نیست؟
می خندم.
– آره. ترشی.
– نه. اینا فقط ادا و صدا دارن.
– کارت زشت نبود؟ این که دگمه شو پاره کردی.
– زشت بود. اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم… لا اله الا الله… می زدم. فقط به خاطر یه کلمه اش.
در دلم قند آب شد. چقدر روی من حساسی! با ذوق نگاهت می کنم. می فهمی و بحث راعوض می کنی.
– خب بهتره چیزی به مامان و بابا نگیم. بی خودی نگران می شن.
پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف می کند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته اند. فاطمه هم یک گوشه، کنار چمدانش ایستاده و با گوشی اش ور می رود. پدرم که ما را در چند قدمی می بیند می گوید: از تشنگی خفه شدم بابا. دیگه زحمت نکش دخترم.
با شرمندگی می گویم ببخشید بابا جون
🍃🌸
مقام معظم رهبرے:
مردم ما چادر را انتخاب کردهاند.
البتہ ما هیچ وقت نگفتیم کہ
«حتماً چادر باشد، و غیرچادر نباشد.»
گفتیم کہ «چادر بهتر از حجابهاے دیگر است.»
ولے زنان ما مےخواهند حجاب خودشان را حفظ کنند...
چادر را هم دوست دارند. چادر، لباس ملے ماست.
چادر، پیش از آنکہ یک حجاب اسلامے باشد، یک حجاب ایرانے است.
مال مردم ما و لباس ملے ماست... ❤️
#چادرانہ
🍃🌸| @Chaadorihhaaa