💔🍃💔
سیدرضا عبداللهزاده دوست صمیمی شهید مدافع حرم گفت: بیش از 16 سال بود که با شهید عزیز دوست بودم.☺️ این شهید در کارهای خود اخلاص داشت؛❤️ خصلتی که اغلب در خصوص شهدا دستکم گرفته میشود☺️👌. یکی از مصادیق اخلاص شهید این بود که به صورت داوطلبانه به مناطق عملیاتی رفت😊 و حتی اطرافیان و دوستان نزدیک او نیز از مقام و کارهایی که در جنگ انجام میداد خبر نداشتند👌😊. هیچ زمان کاری نبوده که روی زمین بماند و #شهیدعلیرضاجیلان آن را انجام ندهد و یا انجام آن را در شان خود نداند. این امر نشان از ارتباط و تقرب شهید با خداوند متعال بود.❤️☺️
شهید مدافع حرم «علیرضا جیلان» متولد 28 بهمن 1362 و اصالتاً اهل شهر بروجن و ساکن شهر قم بود که داوطلبانه عازم سوریه شد. او فرمانده تیپ رسول اکرم (ص) بود که سرانجام در آزادسازی شهر بوکمال در 28 آبان 96 به فیض شهادت نائل آمد.
راوے:دوستشهید
#سالروزشهـــادتـــــ💔🕊
@chaadorihhaaa
به ادمین برای تبادلات و پست گزاری نیازمندیم....
درصورت همکاری به ایدی زیر پیام بدید...👇👇
@Aaghajari
ترجیحا خانوم باشن
درفضای مجازی سرباز اقاباشیم.....
🍃🌸
خــدا
خــوبـهـا را بـرد
پیـش ِ خــودش
تا ما طعم زندگیِ
بی خــوبـهــا را
تجربه کنیم ...😔
🍃🌸
#شهیداحمدمشلب
@chaadorihhaaa
استاد شجاعی تعریف میکردن که یکی از شاگردانشون خیلی اهل علم بودن ،همه میگفتن این بنده خدا تو اون رشته که میخواد قبول میشه
یه روز تو خیابون دیدمشون ،
گفتم جناب رشته ای میخواستی قبول شدی؟؟
گفت حاج اقا من تو تمام اون درسا تسلط داشتم ،ولی نمیدونم چی شد که وقتی نشستم سر جلسه همه چیز دور سرم چرخید و افتادم
نتونستم حتی یه سوالو جواب بدم 😔
نمیدونم چرا اینجوری شد حاج اقا 😭
پرسیدم ،موقع درس که بودی اذان که میگفتن چیکار میکردی؟
گفت حاج اقا تو اوج حل مسعله بودم همیشه میزاشتم بعد درس سر حوصله نمازمو میخونم ✅
⛔️اهان پس همینه که یهو همه چیز ازسرت پریده
کسی که قرار بوده بهت عظت و مقام بده رو به تاخیر انداختی گفتی مسعله دارم توقا داری قبول بشی😕
#استاد_شجاعی
@chaadorihhaaa
✨✨
✨
📝 #پارت_دوازدهم
#فرشته
اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه. تو وجود منم تحول ایجاد میشه. توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...!
ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم....
مادر و خواهرام با مادر و خواهر
منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی...
شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش....
نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه....
سفره انداختم ونشستم کنار
سفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم...
همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق.
رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم!
یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود...
منوچهر اومده بود، اما با چه سر وضعی......
انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....یک راست چپوندمش توي حموم. منوچهر خیلی تمیز بود.توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود. یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... !
یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت: "وقتی نیستم بخون".
حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت، اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
گفت: "برات چایی دم کنم؟"
گفتم: "نه،چایی نم ی خورم".
گفت: "من که می خورم".
گفتم: "ولش کن حالا نشستیم "
گفت: "دوتایی بریم درست کنیم؟"
سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت: "من باید زنگ بزنم
عید رو تبریک بگم! "
گفتم: "حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
••••●❥JOiN👇
🆔 @chaadorihhaaa
✨
✨✨
•/ #ایدہ_معنوے 😉👌/•
براے خانہ تان اسم بگذارید...
مثلا
♥️| بیتـــــ الزهرا
♥️| بیتــــــ الحسین
♥️| بیتــــــــــ المهدی و...
نہ اینڪہ فقط بگوییم نام خانہ ام این است!
این نام را بدهید با خط خوش بنویسند و قاب ڪنند،قاب را در خانہ یا سر در خانہ بزنید.
بگذارید چشم اعضاے خانہ بہ قاب بیوفتد،اثر دارد.👌مگر میشود در خانہ اے ڪہ نامش بیت الحسین باشد...
📛گناہ انجام شود📛
✨این نام اهالے خانہ را ناخودآگاہ از انجام گناہ باز میدارد✨
@chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
❤️🍃
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
🎈کپی با ذکر صلوات آزاد است🎈
@chaadorihhaaa