✨﷽✨
#تــݪنگــــــرامـــروز ⚠️
حواسمون باشه تو زمان مجردے داریم چیکار میکنیم...
از هر دستے بدے از همون دست میگیرے...
🔸اگه به نامحرم نگاه👀کردے
🔸اگه با نامحرم چت کردے
🔸اگه بهش لبخند😊 زدے
پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده!
زمان مجردے امتحان بزرگے براے انسانه...
شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنے که به نسبت تلاش و عملت روزیت رو مقدر کنہ..!
⇦حواست باشہ ⇨...
🔹شاید یه لبخند
🔹شاید یه نگاه حرام
🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت
ازدواجت رو به تاخیر بندازه ...
شاید لیاقت داشتن همسر خوبے که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدے...
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
گاهی شاهد گل دادن خانم های
چادری به خانم های بد حجاب
هستیم.
فکر میکنم اگر این گل ها را، به
محجبه ها بدهند (چه چادری چه
مانتویی) آن هم بابت آن که
حجابشان را در این دوره ای حفظ
کرده اند که رقابتی تنگاتنگ بین
برخی از خانم ها برای "هر چه
غلیظ تر آرایش کردن" و "هر چه
نامحرم را بیشتر به خود جذب
کردن" وجود دارد، میتواند تاثیر
مناسب تری از نظر روحی و روانی
در قشر محجبه و تشویق شدن
ایشان نسبت به حفظ حجابشان
بگذارد.
تشویقِ "افرادی که در مسیر درست
قرار دارند" است که باعث میشود
دیگران، مشتاق به قرار گرفتن در
مسیر درست شوند.
از همینجا، از همه دختران و زنانی
که تمام تلاششان را میکنند تا به
نوبه خودشان حافظ سلامت
فکری، روانی و دیدگان اعضای
جامعه باشند، ممنونم و خدمتشان
عرض میکنم که گرچه هرگز مستقیما به تک تکتان این مساله را
بروز نمیدهیم که سپاسگزاریم، اما
همیشه در عمق و خلوتگاه
وجودمان، دعاگویتان هستیم.
«خداقوت»
#حجاب
#تشویق
#تشویق_به_حجاب
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
💌🍃
🍃
حضرٺ علے (ع) مے ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:💜
ﺯﻧﺎنـ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍنـ ﻣﻮمنـ👱🏻♀
ﺑﺎﯾﺪ ﺍینـ3⃣ﺻﻔٺ ﺭﺍ ڪہ
ﺑﺮﺍے ﻣﺮﺩﺍﻥـ ﺑﺪ ﺍﺳٺ🙅🏻♂ﺩﺍشتہ ﺑﺎﺷﻨﺪ
🎈| 1⃣ﺍینڪہ ﻣﺘڪﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ😠
🎈| 2⃣ﺍینڪہ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ😰
🎈|3⃣و ﺍینڪہ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ🙄🖐🏻
متڪبر باشند یعنے اینڪہ🍃
ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ👨🏻
ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿٺ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭیے ﺻﺤﺒٺ ڪﻨﻨﺪ🙎🏻
ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩنـ🗣
ﺑﺎ ﻋﺸﻮھ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ڪہ ﺩﯾﮕﺮﺍنـ ﺭﺍ ﺗﺤﺮیڪ ﻣﯿڪﻨﺪ☺️👉🏻 ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ❌
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ تنہا ﺑﻮﺩنـ ﻭ تنہا ﻣﺎﻧﺪﻥ😨
ﺑﺎ شخصے ﺍسٺ ڪہ ﻋﻨﻮﺍنـ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ
و اینڪہ بخیل ﺑﺎﺷﺪ😠👊🏻
یعنے ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ👱🏻
ڪمال ﺩقٺ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ🌿
بہ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧٺ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ.☺️🎈
📚خصال، ج ۱;ص ۳۱۷
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب مسیر آرامش و امنیت
#پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
♥️بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠
📚رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
📚 قسمت #چهاردهم
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
_حالتون خوبه؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد
_حالا آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
_بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
_ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
_اونوقت کارتون چی هست
_فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد
_بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
_بفرمایید دیگه برید
_چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
_لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد...
🍃ادامہ دارد....
✍#فاطمه_امیری
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
📚رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
📚 قسمت #پانزدهم
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت
_داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
_برید تو پایگاه درم قفل کنید
ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
_چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
_برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود
وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن️ به سمتش دوید
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد
_اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
_لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی
و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
_کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد....
خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد
با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
🍃ادامہ دارد....
✍#فاطمه_امیری
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
📚رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
📚 قسمت #شانزدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
_آقا ... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
_الو بفرمایید
_الو یکی اینجا چاقو خورده
_اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
_باشه
_اول ادرسو بدید
....._
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند
_خونش بند اومده یا نه
_نه خونش بند نیومده
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
_خب دیگه چیکار کنم
_فقط همین...
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
_وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست
_اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
🍃ادامہ دارد...
✍#فاطمه_امیری
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ