eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رهبرانقلاب: شغل اوّل زن تربیت فرزند است. نمیگوئیم شغل دیگر نداشته باشد، اسلام مانع نیست، اما اوّلین و اساسی‌ترین و پراهمیت‌ترین شغل زن، مادری است. #پویش_حجاب_فاطمے
🌸بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌸 @chaadorihhaaa
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... تا مرا دید، خندید و گفت:" میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!" با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:" دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پر از ناامیدی ام را داد:" الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی لبریز محبت ادامه داد:" ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن" ان شاء الله!" به اجابت دعایش دل بستم. ظرف های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادر ها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:" مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟" تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن" بفرمایید!" تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا این که مجید آغاز کرد:" من امروز صبح با دختر عمه ام که پرستاره صحبت می کردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران." چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:" چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه این جا شیمی درمانی نمی کنن؟ مثلا تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!" از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت:" پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا می خواید روزه هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟" و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود،با خونسردی جواب داد:" گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن." و عطیه همان طور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:" زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد." مجید با این که از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:" دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:" همین دیگه، می خواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!" چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد:" ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت می بینی!" و محمد با پوزخندی جوابش را داد:" آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی می کنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟" که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد:" تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هرچی زودتر بهتر!" پدر با صدایی که در تردید موج می زد، رو به مجید کرد و پرسید:" فکر می کنی فایده داره؟" مجید همچنان که سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد:" توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون کنه." و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد:" اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کی عقب بندازیم به امید شما؟!!!" مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد:" ما ان شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمی گردیم." که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد:" اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!" مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:" این سفر رو من برنامه ریزی کردم، خرجش هم با خودمه." پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه می کردند و دل من، بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:" تو دخالت نکن!" سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد:" آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چیکار کنیم؟!!!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ... و گفتن همین جمله پر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش بردارد و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم:" آخه چرا مخالفت می کنی؟ مگه نمی خوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت می کنی؟" و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنه های تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت:" بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاءالله یکی دو روزه هم برمی گردیم..." و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد:" برید، ببینم چی کار می کنید!" و همین جمله کوتاه سر آغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه ای امیدوار کرد. ☆ ☆ ☆ صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش آمد می گفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه ۲۲ تیر ماه سال ۹۲ و چهارم ماه مبارک رمضان که می توانست به یمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی اش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه هواپیما به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را می گرفتم، احساس می کردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و لاغری بیمار گونه اش را بیشتر به رخم می کشید. سالن فرودگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم.... 🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,, ✨ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨ ✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️ ⚜اِلهی 🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد 🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی 🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه 🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن 🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن 🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱 🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆 🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🌺 به رسم هر روز صبح🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا