#حتمابخونید
وقتی که حجاب را به دخترم آموختم ...اما عفاف را به پسرم نیاموختم...به پسرم یاد دادم که حیا و نجابت فقط مخصوص زن است
وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد...اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد...برتر بودن مردانه را به پسرم یادآوری کردم
وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم...اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد ...به پسرم آموختم که او بر خلاف خواهرش میتواند خطا کند
وقتی که عشق ورزیدن را برای دخترم نادرست دانستم ...اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده ... هوسباز بودن را به پسرم آموختم
وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو، صبور و فداکار باشد...اما به پسرم فقط آموختم که قوی و قدرتمند باشد..تنها نامی از خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را
بله...من هم مقصرم که وظیفه والدین را به درستی انجام ندادم. من هم به عنوان یک پدر یا مادر، مقصرم که به جای اصلاح خودم و تربیت صحیح فقط به جامعه ام انتقاد کردم.جامعه هرگز به خودی خود درست نمیشود.جامعه نمونه بزرگی از همان خانواده است...
#حجاب
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
❖
خیلی خیلی زیباست این متن🌺🍃
#ویژه
یادت باشہ تا خودت نخواے هيچ ڪس نميتونہ زندگيتو خراب ڪنہ
یادت باشہ ڪہ آرامش رو بايد تو وجود خودت پيدا ڪنے✌️🏻👸🏻
یادت باشہ خُدا هميشہ مواظبتہ
يادت باشہ هميشہ تہ قلبت يہ جايے براے بخشيدن آدما بگذارے ...🤝
منتظر هيچ دستے در هيچ جاے اين دنيا نباش ... اشڪهايت را با دستهاے خودت پاڪ ڪن ؛ همہ رهگذرند!!!
زبان استخوانے ندارد اما آنقدر قوے هست ڪہ بتواند قلبے را بشڪند
مراقب حرفهايمان باشيم .🦋
گاهے در حذف شدن ڪسے از زندگيتان حڪمتے نهفته است .اينقدر اصرار بہ برگشتنش نڪنيد !👍🏻☺️
آدما مثل عڪس هستن، زيادے ڪہ بزرگشون ڪنے ڪيفيتشون مياد پايين !😏
زندگے ڪوتاه نيست ، مشڪل اينجاست ڪہ ما زندگے را دير شروع ميڪنيم !🌺
دردهايت را دورت نچين ڪہ ديوارشوند ، زير پايت بچين ڪہ پلہ شوند …😉🌷
هيچوقت نگران فردايت نباش ، خداے ديروز و امروزت ، فردا هم هست 🦄💝 🎬
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
1_1698642.mp3
17.82M
#این_که_گناه_نیست 1
✴️ ساختارِ گُنــــاه
یه چیز عجیب و غریب نیست!
فقــط؛
مهمتر از اینکه بدانیم چه کارهایی باید انجام بدیم اینه که چه کارهایی نباید..
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و
بی آن که کلامی بگوید، محو حال شیدایی ام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا می زد، همچنان ناله می زدم:" مگه نگفتی از تِه دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمی زنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟" و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشک های صادقانه ام اعتراف کردم:" خُب منم می خوام امشب بیام از تِه دلم صداشون کنم!" ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد:" مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!" و با امیدی که در قلب هایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس می کردم قدم هایم از هم پیشی می گیرند تا زودتر به شفاخانه ای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی می درخشید، نگاه کردم و پرسیدم:" مجید جان! برای احیاء کجا میری؟" لبخندی زد و همچنان که نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد:" امامزاده سیدمظفر (ع)." با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید
نفس بلندی کشید و گفت:" من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم می گرفت، می رفتم اونجا!" سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید:" الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم:" مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده می کرد تا ازش دل بِبُرم!" سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیسش خیره شدم
و با گریه گفتم:" ولی تو گفتی که خیلی ها تو این هیئت ها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
......
که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم می کوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب می خواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیل های پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقرهای و فیروزهای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمی دانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم:"مجید! من باید چی کار کنم؟" و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم:" یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟" سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم:" مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!" در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد:" الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن..." که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا می نشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجه مان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانم ها با مهربانی صدایش کرد:" پسرم! بیا بشین! جا زیاده!" در برابر لحن مادرانه اش، من و مجید دمپایی هایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آن ها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگی اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که می خواست به آینده ای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم:" مجید! دارن چه دعایی میخونن؟" همچنان که میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی می گشت، پاسخ داد:" دارن جوشن کبیر می خونن الهه جان! و جمله اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت:" این دعای جوشن کبیره! فرازِ ۴۶." و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه می کردند و حالا من به عنوان یک سُنی می خواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ می کردند. حاال پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخم های دلم بود که به قلبم آرامش می بخشید. با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبت هایش بود که از توبه و طلب استغفار می گفت و همان طور که نگاهم به گنبد فیروزه ای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا می کردم که امشب به چشمان خیس و دست های خالی ام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد.
گاهی به آسمان می نگریستم و در میان ستاره های پر نورش، با کسی دردِ دل می کردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند. سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینه زنی بر پا شده بود، گرچه من پیش از دیگر عزاداران، به ماتم بیماری مادرم به گریه افتاده و به امید شفایش به درگاه پروردگارم، ضجه می زدم. گریه های آرام مجید را می شنیدم و شانه هایش را می دیدم که زیر بار اشک های مردانه اش به لرزه افتاده و نمی دانستم از آنچه مداحِ مراسم در مصایب امام علی (ع) می خواند، ناله می زند یا از شنیدن گریه های عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک می ریزد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 برشی از کتاب انسان ۲۵۰ ساله 💠
#تالیف_امام_خامنه_ای
📚هدف هجرت پیامبر
✍هدف پیغمبر(ص) از هجرت به مدینه این بود که با محیط ظالمانه و طاغوتی و فاسدِ سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ای که آن روز در سر تا سر دنیا حاکم بود ، مبارزه کند و هدف فقط مبارزه با کفّار مکه نبود.
مسئله ، مسئله ی جهانی بود!
#انسان_۲۵۰_ساله
#پیامبر_اعظم
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄