فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زن از مرد بسیار قویتر است در...
قدرت کنترل شهوت ... 🔞
.
به حکم عقل، قوی نسبت به ضعیف مسئولیت بیشتری دارد! 👥
حجاب نشانهی قدرت بیشتر و مسئولیت_بیشتر زن است... ✨
#پویش_حجاب_فاطمے
Lumii_۲۰۱۹۱۰۰۵_۲۱۰۳۰۳۱۱۴.jpg
1.88M
🚨🚨 #پست_ویژه 🚨🚨
🍃 #نشر_حداکثری 👇🏻👇🏻👇🏻
#wallpaper
#پس_زمینه
#story
#استوری
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و سی دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد:" این سی دی ها رو هم حتماً ببین! خیلی جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در مورد اینه که شیعه ها میرن تو حرم ها و به یه مُرده سلام می کنن و ازش می خوان که حاجت رواشون کنه!" و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه اِبا می کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم می دانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می دهند و نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک آن ها می دانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (ص) تمنا می کنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی حاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، ردّ پای این تردید در دلم پر رنگتر شده بود، اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر (ص) بود که نمی توانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه می پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می کرد که باز از همنشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می کردم هر چه زودتر از خانه ام برود. دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی خواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهراً قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض می کرد دست آخر کلافه پرسید:" پایین که شبکه های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟" و من همانطور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی تفاوت جواب دادم:" نمی دونم، ما هیچ وقت این شبکه ها رو نگاه نمی کنیم. برای همین تنظیم نکردیم..." که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد:" آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی میفته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!" و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد:" شبکه های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی می کنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!" و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام، جنایات وحشیانه تروریست های تکفیری در عراق و سوریه بود و حتماً این شبکه های عربی از این قتل عام مسلمانان به عنوان مجاهدت های برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام یاد می کردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری می کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند کِیل کشید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریست های تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند می خندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:" هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی ها براش برنامه عزاداری می ذارن!" سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد:" به زودی همه این حرم ها رو با خاک یکی می کنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!" سپس از جا بلند شد و همانطور که شال بزرگش را روی سرش مرتب می کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد:" حالا هی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش می کنیم!" مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش می کردم که حجابش را به دقت رعایت می کرد، بی حجابی را گناه می دانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در می رفت، در پیچ و خم عقاید شیطانی اش همچنان زبان درازی می کرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل نوریه قد کشیده است. چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم زبان های نوریه شعله می کشید و می دیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد:" خونه ات خراب شه نامسلمون!" پاکت های میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید:" در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!" نوریه باور نمی کرد از زبان مجید چه می شنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم می کرد و من احساس می کردم قلبم از حیرت آنچه می بیند و می شنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد. نه می توانستم کاری بکنم، نه می شد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید:" این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع می کنیم!" و شاید نمی دید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش سنگینی می کرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد:" بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو می کنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه وهابی رو به این چیز ها گرم می کنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
و باید باور می کردم مجید همه حرف های نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن می ترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد:" شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!"
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد:" برای تو شیعه و سنی چه فرقی می کنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر می دونی!" که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید:" تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش می خواست این نشان افتخار را که ماه ها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای شهادت داد:" خیلی از شیعه می ترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت می کنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم:" برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های دیوانه وارش را می شنیدم که به من و مجید ناسزا می گفت و برایمان خط و نشان های آنچنانی می کشید. تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم:" مجید چی کار کردی؟" از نگاهش می خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم می زد:" الهه حالت خوبه؟"
و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی ها قرار نمی گیرد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
❤️ اگر مشتاق زیارت کربلا هستید و مشکل دارید...
🔸مشکل کربلای بسیاری از دوستان را حل کرده...
📿 همین الآن از او بخواهید...
#شهیدعلیرضاکریمی
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می کرد:" الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمی تونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!" به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری های مجید اعتنایی کنم که نمی فهمیدم چه می گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می کردم با دل نازک و قلب نحیفش، این همه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بی تابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام می داد:" الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!" و من در جوابش چه می توانستم بگویم که حتی نمی توانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی می خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می رسید که حالم را بیشتر به هم می زد. مجید مدام التماسم می کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می کنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می زد و مدام به طبقه بالا اشاره می کرد که دوباره پایم لرزید و همانجا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خون مجید، در چنین شب پُر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر می زد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می شد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست. نمی دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد:" الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!" چشمان بی حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد:" من می دونم الان چه حالی داری! می دونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!" و شنیدن همین جمالت کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بی تاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد:" الهه جان! گریه نکن! امشب هم می گذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره می گذره!" سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد:" اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می کردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد:" الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی دونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! نمی دونی این حرم ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمی دونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اون وقت یه دختر وهابی..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد:" آروم باش الهه!" و چطور می توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس می داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور این که الان به پدر چه می گویند و چه حکمی برایش صادر می کنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریان خون در رگ هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمی شدم چه می گویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه نوریه بلند می شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می شنیدم که به مجید فحش های رکیک می داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی می کرد که بلاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ حجت می کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد:" عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۹۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش می زد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این وهابی های افراطی می کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی داد و همچنان می تازید:" شرط عقد نوریه این بود که جواب سلام این رافضی ها رو هم ندی، در حالی که دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم می برم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!" و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که می دانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و می توانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمی کرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی تابی های پدر پیرم را داد:" عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگه می خوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می ذارم!" نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمی دانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم می گذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد:" یا اینکه این داماد رافضی ات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون می کنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط می زنی! والسلام!!!" من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام هایی بلند به سمت در می رود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست:" برو کنار الهه! می خوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
هدایت شده از گُـل گــُلی جــان🌸🍃
بهترین فرصت برای مسافرین کربلا
#نذر_فرهنگی
🌸
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
#خبرخوش / فاطمه خ. معروف به #سحر_تبر که بواسطه عملهای زیاد زیبایی و گریمهای مشمئزکننده و هنجارشکن، تو اینستاگرام فالور جذب کرده بود، به جرم ترویج خشونت، تحصیل مال از طریق نامشروع، توهین به مقدسات، توهین به حجاب اسلامی، گسترش اباحه گری و تشویق جوانان به فساد باز داشت شد.
*آقای بکیار*
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
لیلا حسین تازه مسلمان شده اروپایی :
هر چند ما با نوعی تنفر نسبت به مسلمانان بزرگ شده ایم ، اما همیشه شیفته زنان محجبه مسلمان بودم .
نخستین چیزی که در گرایش به اسلام برایم الهام بخش بود ، القرآن بود .
کلیه شواهد نشان دهنده این بود که اسلام یک دین حقیقی است ، چرا که تمامی انبیاء و نیز امامت را قبول دارد که از نظر من بسیار مساله منطقی ای بود .
#حجاب
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منشا فسادهای فرهنگی امروز از کجاست!؟
صحبتهای شیخ حسین انصاریان در مورد بلایی که بر سر زنان ایرانی آوردند...
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
امروز در این خـــــیابان ها
دختر با حـــــيا بودن سخت است ...
سخت نه خیلے سخت ...
گویے اڪثر مردم مے خواهند با نگاه هایشان
چادر از سرت بڪشند ...
و تو محڪم تر چـــــادرت را میگیرے
از ڪنار یڪ عده ڪه رد میشوے حرف هایے
مے شنوے ســـــرشار از قضاوت ...
قضاوت هاے نادرست ❌
غمگین نشو اے بـــــانو
سربازے " مـــــهدے فـــــاطمه(س) "
بودن این سختے ها را هم دارد
جـــــنگ ما تمام شدنے نیست
جـــــنگ روانے میان حـــــق و باطل 💠
#چـــــادرے_ها_دختـــران_زینـب_اند
اللهم عجل لولیک الفرج
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
~|•🌴•|~
بۍنامیار،نارگݪستاننمۍشود
بۍڪربلابهشتڪهرضواننمۍشود
صدبارگفتهایمڪهذڪربراۍما
مثݪحسینموجبغفراننمیشود
#صلے_الله_علیڪ_یااباعبدالله
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
✖️نیاز نیست میلیون ها دلار خرج بشه تا دشمن بیحجابی و ترویج کنه،
همین که قیمت #چادر از نیم میلیون تومان گذشته و خیلی از خانواده ها توان خرید ندارن و مجبورن مانتو بپوشن،
یعنی I
دولت و متولیان باصطلاح فرهنگی
خیلی موفق تر از کمپین ضد حجاب عمل میکنن !!
ایران با این دولت نیاز به هیچ دشمن خارجی نداره تا چند سال دیگه هیچ چیز از فرهنگ ایرانی و اسلامی باقی نخواهد ماند
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🖤...........
یا امیݧ اللہ یا مولای - اِنّـــــے مِــن شــیــعَــتـِــڪُـم ✋🏻💚
.
شنیدم می گفتند: زندگی به دو بخش تقسیم می شود : قبل از رفتن به کربلا و بعد از رفتن به کربلا
.
چه اشتباهی !
.
زندگی تازه بعد از رفتن به کربلا شروع می شود
.
و صل الله علیک یا سَیدنا 💙
.
من العاصی الی الحسین الی الحبیب 😭
الی النجف !
الی النینوا !
الی الکاظمین !
الی السامرا !
.
#محمدامین_طلبه
.
.
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄