🖤........
با پای پیاده میروم کرب و بلا...😍
در هر قدمی ثواب حج دارم من❤️
#پیاده_روی_اربعین
#اربعینی_ها
#التماس_دعا
┅═══✼❉❉✼═══┅
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
۰🎟۰۰درسته که وقتی چادر سرتون میکنید
زیرش معلوم نیس، ولی هواستون باشه
که اگه قرار شد چادرتونو دربیارید ، لباس مناسبی زیرش داشته باشید .
~🍄~ هیچوقت زیر چادر ،
از روسری ها یا شالهای نارنجی ، قرمز ، یا رنگای شبنما و تو چشم استفاده نکنید .
هم جلب توجه میکنه و هم حرمت چادر شکسته میشه ،
ولی بجاش رنگای ملایم تر میشه استفاده کرد . مثلا رنگای پاستیلی که ملایمن جایگزین خوبی هستن .
تا ایده بعدی✋
#روشهای_خوش_پوشی
#یه_پیشنهاد_ساده
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
⚘﷽⚘
📌جامانده ....😔
حسین جان این روزها بازار عاشقــے ات خیلے داغ استــ ...
این روزها
به هرڪس مے رسم بعد از سلام این جمله را مے شنوم:
"الحمدالله فردا عازم کوے حسین هستم"....
مے بینے همه از اجر نوڪریشان مے گویند و با اشتیاق از تو سخن مے گویند
و من در دنیاے مجازے و غیر مجازے دل خوش ڪرده ام
به گفتن جمله اے:" التماس دعا "...
شاید از طفیل وجود عاشقانت سهمے هم باشد براے من....
اما دیگر طاقت ندارم،
خسته شده ام...
نمے شود ڪه همه از دعوت نامه اے ڪه برایشان فرستاده اے سخن بگویند و سهم من فقط حسرت باشد و حسرت...
آخر هر روز سهم من فقط شمارش" التماس دعا" گفتن هایے ست
که بدرقه ے راه عشاقت ڪرده ام...
دارم از دست مے روم ارباب؛ مرا
🌺@Chaadorihhaaa🌺
امروز در این خـــــیابان ها
دختر با حـــــيا بودن سخت است ...
سخت نه خیلے سخت ...
گویے اڪثر مردم مے خواهند با نگاه هایشان
چادر از سرت بڪشند ...
و تو محڪم تر چـــــادرت را میگیرے
از ڪنار یڪ عده ڪه رد میشوے حرف هایے
مے شنوے ســـــرشار از قضاوت ...
قضاوت هاے نادرست ❌
غمگین نشو اے بـــــانو
سربازے " مـــــهدے فـــــاطمه(س) "
بودن این سختے ها را هم دارد
جـــــنگ ما تمام شدنے نیست
جـــــنگ روانے میان حـــــق و باطل 💠
#چـــــادرے_ها_دختـــران_زینـب_اند
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🖤..............
کربلا نرفتن سخته....😔
برا اونی که عاشقه❣ ، برا اونی که نوکره😍
برا اونی که عمرشو ، خادم دم این دره..✋
دلتنگم برای تو ؛ دلتنگ صدای تو😭
دلتنگ هوای حرمت😭
دلتنگم، کبوترم ؛ دلتنگم، یه نوکرم😞✋
دلتنگ شبای حرمت.....😭
کربلا میدونم جونمو میگره....😭
نوکرت کربلا نره میمیره❤️✋
یاحسین اربابم ، یاحسین اربابم🖤
اربعین بمونی سخته....😭😭
همه رفیقات راهی شن ، کبوترای چاهی شن...
مسافرای کربلا ، موقع سحر راهی شن....✋
هرکس رو که میخره پای روضه فاطمه...
راهش میده بین الحرمین..❤️
دوست دارم شبی بیام زیر ایوون طلا.😍
سینه بزنم واسه حسین😍
یا حسین دنیامه ، ضامن فردامه....❤️
باورم اینه که حسین آقامه❤️
یاحسین اربابم ، یاحسین اربابم....❤️
لحظههای مردن سخته....
بودنتو میخوام حسین ، خالی میشه دستام حسین...😞
چی میشه بیای پیش من ، بگم اومد آقام حسین....😭
دستامو رها نکن ، من بیتو فنا میشم....😭
آرامش دنیامی حسین❤️
آقای منی حسین ، دنیای منی حسین❤️
تو گرمی دستامی حسین.❤️
نوکره تو آقاش ، بیتو سرده دستاش..😔
لحظهی جون دادن من پیشم باش😍
یاحسین اربابم ، یاحسین اربابم...❤️
#رضا_نریمانی
#اربعینی_ها
#التماس_دعا
#ای_وای_که_مارو_نمیطلبی_آقا
#حسین_جان ❤️
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
حالا مجید می خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می کوبید و با بی تابی صدایم می کرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می پاشید، بر سرم فریاد زد:" آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم می بینی! طلاق می گیری، انقدر می شینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!" و من همان طور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه می کردم و زیر لب خدا را صدا می زدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش می کردم که از اینجا برود و او مدام چیزی می گفت که نمی فهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی رنگم کف اتاق را می پاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنج های بی پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می ماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی می دهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می شود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوان های شانه ام ناله می زدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می سوخت. می توانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر می کردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش می کوبید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه می کردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار می رفت و می خواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد می کشید و باز به من و مجید ناسزا می گفت. نمی دانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدم های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد:" بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمی رفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! حالت خوبه؟" حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمی خواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بی صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت:" مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!" تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم:"حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد:" از اینجا که می رفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت..." نگاه عبدالله از حرفهایی که می زدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد:" می دونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده." سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم:" بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت:" مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ می زنم، باهاش صحبت کن." و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوق های آزاد را می شمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید:" عبدالله ! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟" از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم:" سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید اله هاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید:" الهه جان! حالت خوبه؟" و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز می خواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:" من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:" الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟" چقدر دلم می خواست کنارم بود تا آسمان سنگین غم هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمی شد و نمی خواستم گلایه های من هم زخمی به زخم هایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم:" من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟" و باز هم باور نکرد که صدای نفس های خیسش درگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمی دیدم که انقدر عذاب کشیدی!"
عبدالله متحیر نگاهم می کرد که چرا اینچنین بی صدا اشک می ریزم و من همچنان گوشم به لالایی های آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که می شد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق می چرخید و اسباب شکسته را جمع می کرد و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود، برایش می گفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:" مجید می خواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمی خواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. می خواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💌|💌🕊
#النِکاحُ_سُنَتی |😍|
اگه ازدواج نکردی|😔|
اگه دلت میخواد ازدواج کنی|😅|
هنوز #مجردی ور دل مادر و پدرت موندی|😞|
پس عضو این #کانال شو|😍|
#همه مجردان انقلابی|💙🖇💜| اینجا جمع هستن|😁|
#ازدواج زهرایی|💞|
ڪانالــــِ |شهـــــ⚘ـــــید|
#ازدواج💍💍
http://eitaa.com/joinchat/3137339405C19d765be6a
🎉🎉مبارک ان شاءالله🎉🎉
😳ورود مجــــردا #اجبـــارے|⛔️|
هدایت شده از گُـل گــُلی جــان🌸🍃
سفارشات پاپیون عمده
فقط امروز فرصت هست ❤️
🌸°•~♡ @goollgoolii ♡~•°🌸
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🖤........
پیاده محض تَسلای قلب خواهرتان
وظیفه بود بیایم.... ببخش جا ماندم
.
#از_همین_دور_سلام❤️✋
#قسمت_نبود😔
#ای_وای_که_مارو_نمیطلبی_آقا😭
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🖤.......
#پروفایل
#دخترونه
غمی است در دل جا مانده های کرب و بلا
که هرچه هست یقین دارم از حسادت نیس....😔🖤
#کربلا_لازمم
#حسین_جان
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#حجاب
#تلنڱر
👈🔺 #بازنــدهاصلـے🔺👉
⛔️بازنده اصلے مسابقه دلبرے و #بے_حجابے و نهایتاً #بے_عفتے قطعاً خود زن ها هستن!!
میدونے چرا⁉️
به دو دلیل:👇
1⃣هرچیزے ڪه زیادي دم دست باشه #بے_ارزش میشه...
وقتے بے ارزش شد.... باید #حراج بشه ؛تازه اگه دور انداخته نشه....
2⃣هیچ زنے نمیتونه تو این مسابقہ برنده باشه و دیر یا زود میبازه...
☝️باور ڪنیم ڪه این مسابقه خسته ڪننده هیچ برنده اے نداره...
#حجابــ
#امنیتـــ
#ارزش
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم:" چی رو می خواد حل کنه؟!!! بابا فقط می خواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمی گرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!" از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید:" مجید سُنی بشه؟!!!" و این تنها تصوری بود که می توانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگی ام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که می تواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
☆ ☆ ☆
مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بی صدا گریه می کرد و باز می خواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی می کرد. می دیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند می خندید تا روی طوفان غم هایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بی پروا گریه می کردم. پرده از جای جراحت های جانم کنار زده و از اعماق قلب غم دیده ام ضجه می زدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری ام می داد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشک هایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوز نمی خواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب می روم و با خیالش از خواب می پرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز می شدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست می کشیدم که دست دیگری برای یاری ام نمی دیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز می شد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل می کرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را می داد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله می کرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمی کرد به دیدارم بیاید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
شاید ابراهیم و محمد می ترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمی گرفتند. در عوض، عبدالله هر چه می توانست و به فکرش می رسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به توصیه مجید برایم می گرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم می شد. عبدالله می گفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شب ها در استراحتگاه پالایشگاه می خوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و می دانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا می زدم و التماس می کردم که مجید همه زندگی ام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمی شد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمی داد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد می رسید.
نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم می لرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم می داد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم:" جانم..." و در این صبح تنهایی، نسیم نفس های همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود:"سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری." بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی می کرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم:" خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟" و شاید می خواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظه ای ساکت شد، سپس زمزمه کرد:" جایی که تو نباشی برای من راحت نیس..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۰۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و من چه خوب می فهمیدم چه می گوید که این شب ها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگ تر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بی تفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمی دانستم با همین سکوت ساده با دل عاشقش چه می کنم که نفس هایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید:" می خوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری..." شاید ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز باورش نمی شد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد:" ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟" و من با همه شب های طولانی تنهایی ام که به سختی سحر می شد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم:" مجید! من از این خونه جایی نمیرم. من نمی تونم از خانواده ام جداشم، اگه می خوای تو بیا!" و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خاکستر نفس هایش گوشم را پُر کرد:" یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اون شب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!" و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم:" نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی سُنی بشی! اون وقت می تونیم تا هر وقت که می خوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!" شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفس هایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم:" مجید! گوشی دستته؟" و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد:" آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید نمی دانست در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا می داند که همه فرصت طلبی ام تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم:" مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام جدا کنی؟!!! یعنی تو می خوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!" و دروغ نمی گفتم که اگر رفتن با مجید شیعه را انتخاب می کردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام محروم می شدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست می دادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را می پذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام می رسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت می شد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی می ماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بی خبر از خنجر هایی که یکی پس از دیگری بر قلبش می زدم، همچنان می تاختم:" اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردار هام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُننی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمی خوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی می کنی، مثل من!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ