🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۲۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
می دیدم که او هم می خواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانه اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هر چه می خواهم بگویم و من چطور می توانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینه ام سنگینی می کرد، پیش محرم زندگی ام زار می زدم:" مجید! بخدا من نمی خواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط می خواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمی دونستم دیگه باید چی کار کنم، نمی تونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت می کشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمی دادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا می شم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بی تاب شود.
سفیدی چشمانش از بارش بی قرار اشک هایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:" الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمی شد تو بهم این حرف رو بزنی! نمی دونستم باید چی کار کنم، فقط می خواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، می خواستم به پات بیفتم..." و نگفت که با این همه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفس های خیسش نجوا می کرد:" وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای صدام رو بشنوی! باورم نمی شد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمی دونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و جوابمو نمی دادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمی دونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی..." و حقیقتاً نمی توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم:" مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا می خواست حوریه رو از بین ببره! می خواست بچه ام رو ازم بگیره! می خواست فردا منو ببره تا بچه ام رو سقط کنم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم می شنید، در نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بی رحمی پدر و بی حیایی برادر نوریه بی خبر بود. می ترسیدم در برابر غیرت مردانه اش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بی حیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشت زده التماسش کردم:" مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا می ترسم!" که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم:" من هیچ وقت فکر نمی کردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمی کردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا می ترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز.....
دارد ظهورتان به خدا دیر میشود.😭❤️
#باز_هم_نیامدی😭
#جمعه
#دلگیر_تر_از_جمعه_هایی_که_نمیایی_نداریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
گفٺ:
بچہهاامشب روضہ چے بخونم..؟!
از بین جمعیٺ صداهابلندشد..:
روضہ وداع..؛روضہرباب..؛روضہ عباس..!
گذشٺ..!حاجے شروع ڪرد به روضہ..؛
اما ڪسے نگفٺ!
روضہحسن..!
[حاج سعید حدادیان]
همینقدرغریب..! 💔
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
از فراقت چشم هايم غرق باران میشود
عاشق هجران کشيده زود گريان میشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
گفٺ:
بچہهاامشب روضہ چے بخونم..؟!
از بین جمعیٺ صداهابلندشد..:
روضہ وداع..؛روضہرباب..؛روضہ عباس..!
گذشٺ..!حاجے شروع ڪرد به روضہ..؛
اما ڪسے نگفٺ!
روضہحسن..!
[حاج سعید حدادیان]
همینقدرغریب..! 💔
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
▪️عباس یعنی ذکر طوفانی مهدی
عباس آوای غزل خوانی مهدی
درک محرم کرده ای دانی چه گویم
عباس یعنی اوج مهمانی مهدی
یا کاشف الکرب الحسین به به چه ذکری
آرامش وقت پریشانی مهدی
عباس یعنی پرچمی فوق علم ها
نصب است در بیت بیابانی مهدی
عباس یعنی آن ضریحی که شب و روز
بگذاشت آثاری به پیشانی مهدی
🤲 الهی بحقّ العباس علیه السلام، عجّل لولیک الفرج
#گیف_مهدوی
#اربعین_مهدوی
#حضرت_عباس_علیه_السلام
❤️❤️❤️
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویری🎥
+ دوسداری #شوهرت فقط تورو #دوست داشته باشه؟☺
+ یا دلت میخواد یکی دو درصدم بقیه #زن هارو دوست داشته باشه؟🙁😳
#پویش_حجاب_فاطمے
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۳۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
انگشتان سرد و بی حسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقده ای که بر دلش سنگینی می کرد، غیرتمندانه اعتراض کرد:" از چی می ترسی؟!!! هیچ کاری نمی تونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه می تونه هر کاری دلش میخواد بکنه میرم شکایت میکنم که زن حامله ام رو کتک زده و می خواسته بچه ام رو سقط کنه..." که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم:" مجید! التماست می کنم، به بابا کاری نداشته باش! منم می دونم مملکت قانون داره، ولی بخدا می ترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه می خوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمی خواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم می خواست برات درد دل کنم..." که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد:" آخه چرا می خواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟" و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای قصه را گفتم:" گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا می خواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. می خواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!" جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بی رمقم، شهادت دادم:" ولی من بخاطر همین بچه ای که باباش شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم!" سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریایی اش، صادقانه ادامه دادم:" این زخم ها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمی ذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالن به دستت برسونم!" و نمی دانم صفای این جمللت بی ریایم که از اعماق قلب عاشقم آب می خورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شدو زیر لب زمزمه کرد:" می دونم الهه جان..." و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانی اش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را جلو بُردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد:" چیزی نشده." ولی می دیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانی اش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم:" بخیه خورده، مگه نه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۳۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:" فدای سرت الهه جان!" و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:" عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!"
☆ ☆ ☆
دقایقی می شد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که هم صحبتم باشد نه می توانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا می کردم. هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ می زد، بی اختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده می شد و چقدر دلم می سوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش می سوخت. چه شب هایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم می چیدیم و من با چه سلیقه ای عروسک هایش را روی کمد کوچکش می نشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سلام بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر می زد، به همه دنیا میارزید. مجید می گفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی می کند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمی گشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری می کردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز می گشت، تازه به سراغ آژانس های املاک می رفت و تا آخر شب دور شهر می چرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب می کردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقه ای که در کوچه و خیابان به زمین می خورد، همه وجودم در هم می شکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابان های بندر به دنبال خانه می گردد، هم دلواپس حوریه بودم که می دانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میفتد. از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره ای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمی توانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمی داد دختر یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های پدر نمی شد و باز هم من از خانه طرد می شدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمی گذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جاگذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید:" چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۳۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
تکیه ام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:" دیگه خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ می زنه!" صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم خندید و گفت:" ببخشید الهه جان! شرمنده این همه تنهات گذاشتم!" سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:" عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، می تونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم خدا بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم می بینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب می بریم. اگه دوست نداری بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم می فرستن درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمی دانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمی دهد که از سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید:" چیزی شده الهه؟"
نمی دانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد:" خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد:" خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم می گردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید:" چی ناراحتت کرده الهه جان؟" وبلاخره باید حقیقت را می گفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه بر می آمد، سؤال کردم:" یعنی با همین پولی که الان داریم نمی تونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سوالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم:" اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..." که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سوال کرد:" خُب وقتی می تونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟" و من می ترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه می گذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد:" بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟" از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد:" الهه جان! تو چرا خجالت می کشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!" از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد:" چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!" سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد:" چون من شیعه ام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!" و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشک هایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم:" وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم!" که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگی ام را داد:" مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست می ذارم تا اینا همه زندگی ام رو مصادره کنن؟!!!" هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم:" مجید جان! تو رو خدا ازاین پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
#دلنوشته💔
یه نفری ڪه از دنیا میره،
یڪےتشییع جنازه میره،
ختم میره،
اگه نتونست هفتم میره اگه اونارو
هم نتونست بره دیگه چهلمو میره...
ولے ڪسےڪه خودمونےتره از اول تو
همهی مراسما هست...
به صاحب عزا هم میگه شما بشین
تڪون نخور من هستم...
من از عمهی سادات سوالم اینه خانم
تو این 40 روز ڪه نه تو ڪل سال،
ڪجای برنامههای حسین، ما نبودیم؟!
این اربعین و ڪه همه اومدن ما فقط
باید جا میموندیم...🍃🖤
【سخن درست بگویم نمےتوانم دید
ڪه مِےخورند حریفان ومن نظاره ڪنم】
#اربعین👣
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویری 🎥
بیتفاوتی گاهی به معنای تشویق است...
🔹این ویدئو را ببینید
☝️همین حالت درباره فضای فرهنگی جامعه هم صادق است.
❗️یک روزی افراد بدحجاب در جامعه بسیار کم بودند اما امروز این وضع ضد فرهنگی در جامعه رشد کرده
#پویش_حجاب_فاطمے