eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
💠💠💠💠💠💠💠 شما پاک کنید ما دوباره می نویسیم😌 هدف حذف نام شهید نیست❌ مهم و هدف حذف رسم شهادت است هشیار باشیم ✋ 💠💠💠💠💠💠💠 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
Dastanpoor-Fanous-Arbaeen 98-24 kb.mp3
9.26M
🎤 سخنرانی استاد داستانپور 🔸با موضوع : فرصت ها و تهدید های اربعین حسینی 📍حسینیه شهدای بسیج | گروه فرهنگی فانوس ۹۸/۰۷/۲۷ ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
ڪرب و بلایی نشدم اما ڪاش آخر ماه صفر زائر باشم♥️ 💛 [ @chaadorihhaaa] ┄┅═✧❁♡❁✧═┅┄
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ ویدیوی دختر ایرانی- کانادایی در مورد #حجاب، که صدها هزار بار دیده شد #پویش_حجاب_فاطمے
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ ویدیوی دختر ایرانی- کانادایی در مورد #حجاب، که صدها هزار بار دیده شد #پویش_حجاب_فاطمے
🌹بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌹 @chaadorihhaaa
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همان‌طور که با عجله از پله ها پایین می رفت، تأکید کرد:" به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینت ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم می خواست سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنمیت بود. نجید همان‌طور که کارتُن های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم می گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:" فکر نمی کردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی بر می گردی!" آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:" اتفاقاً خودم هم از همین می ترسیدم. ولی بخاطر این همه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:" اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می دادیم!" و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:" حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه ها می رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد:" تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:" یعنی می تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:" توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می کنه!" ولی حدس می زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همان‌طور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:" مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همان‌طور که کمرش را به دیوار فشار مید اد تا خستگی اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:" خُب می خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می خوای بگو میخرم!" و من در پس این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس می کردم که با صدایی گرفته پرسیدم:" مگه هنوز تو حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی ام را داد:" تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می خوای، نهایتش میرم قرض می کنم." و من نمی خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگو هایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم:" من نمردم که بری ازغریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش." که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:" یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همان طور که طلاها را از روی موکت جمع می کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:" قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می کنم." و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:" مجید! من دیگه اینا رو نمی خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ..........‌. سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:" مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می فروشیم و خرج می کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می خریم." دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد:" الهه! این طلا ها یادگاره! من می دونم که برای تو چقدر عزیزن..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:" برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:" من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم:" حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم:" ولی اینم خیلی دوست دارم! نمی خواد بفروشی! به جز حلقه های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمی شد که باز اصرار کرد:" الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم می تونم از همکارام قرض بگیرم، هم می تونم از پسر عمه ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می خریم." که از این همه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، می دونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز می کنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:" مگه من گفتم نمی خرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، می خرم..." که با بی تابی حرفش را قطع کردم:" با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد:" هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ می زنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه." و من نمی خواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:" می خوای بهش بگی چی شده؟!!! می خوای بگی این همه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! می خوای بگی پدر زنم ما رو از خونه‌مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی می کنیم؟!!! می خوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! می خوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! می خوای آبروی خودت رو ببری؟!!!" و چه خوب فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم می جوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربان‌ترش به دلداری دل تنگم آمد:" الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر می دونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:" شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب می کنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟" و مگر می شد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:" معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو می کردی! نه کتک می خوردی، نه آواره می شدی، نه همه سرمایه ات رو از دست می دادی!« و نمی دانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمی گیرم که بیشتر دلش را می لرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی پرده پرسید:" به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته باز خواستم کرد:" پشیمونی از این‌که به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از این‌که داری به خاطر من این‌همه سختی می کشی، خسته شدی؟ خیال می کنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات بهتر بود؟" و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:" می دونم خیلی اذیتت کردم! می دونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب می کشی! ولی یه چیز دیگه رو هم می دونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمی کنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمی اومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمی شدی، راحتت نمی ذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت می کردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو می کشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور می کنن، چون با عقاید تکفیری ها مخالفت می کرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این‌همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی می کنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو می کردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم." سپس دست سرِ زانویشگذاشت و همان‌طور که از جایش بلند می شد، زیر لب زمزمه کرد:" یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرک های کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم می پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباس ها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت. همان‌طور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و اُپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرّ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباس ها را چنگ می زد که آهسته صدایش کردم:" مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانه ام با لحنی ساده آغاز کردم:" مجید! خدا رو شاهد می گیرم، به روح مامانم قسم می خورم، به جون حوریه قسم می خورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب می کشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش بازی می کرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد:" می دونم الهه جان..." سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:" غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم می سازیم!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلا ها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیز جدید، فرمانی زنانه صادر کردم "مجید! اگه می خوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! می خوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلا ها رو بعداً میشه خرید! فعلاً می خوام از خونه زندگی ام لذت ببرم!" سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم:" می خوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم می گیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم می خریم می اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو می گیریم و می ندازیم پای تختخواب. تخت‌خوابم می خوام چوبش سفید باشه! اصلاً می خوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:" برای آشپزخونه هم کلی چیز می خوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال ست شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم می خوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:" آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک می خوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:" وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند خندید و می خواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:" بس کن الهه! دیوونه شدم! می خرم! همه رو می خرم!« و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است! ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌹 ﷽ 🌹 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #فصل_سوم #قسمت_۳۴۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ و
سلام رفقا✋ عزاداری هاتون قبول باشه ما رو که دعا کردید ...؟! اجرتون با سید الشهدا🖤 خب به حمد خدا فصل سوم‌ هم به پایان رسید :) تو این فصل پس از مرگ مادرش خودش طعم مادر شدن چشید و حالا در فصل باید دید چطور مادری میشه البته همه مادرا خوبن ❣ مردونه بعد از همه اون اتفاقات تلخ و شیرین پای زندگیش وایساده و همت کرده که همه چیو برای دخترشون بهتر کنه مورد جنجالی این فصل حضور نوریه و خانواده‌ی وهابیش بود که واقعا دردناک بود مخصوصا وهابی شدن پدر که نتیجه ای جز افراطی بودن و بی مهری و‌ بی منطقی و رو نداشت...😔 یه نکته 👇 افرادی با عقاید افراطی وهابیت در جامعه امروزی وجود دارند که من و شما به عنوان یک مسلمان چه شیعه و چه سنی باید بدون در برخورد باهاشون چیکار کنیم این عقاید نه سند و مدرک درست و حسابی دارن و نه ریشه و اصل و نصب همه این عقیده ها بر گرفته از شست و شوی مغزیشونِ همونطور که تاکید کرد وهابی های افراطی و داعشی ها و تکفیری ها چون جرعت حمله به کشور ما رو ندارن از طریق فروپاشی خانواده ها و دین مذهب و عقاید ما با استفاده از راه های مختلف مثل جزوه و کتاب و فیلم ها و... که همگی نا معتبر هستن دارن سعی می کنند جنگ نرمی آغاز کنن که مثل همیشه با شکست رو برو میشن پس کافیه شما بتونید به درستی و با استفاده از منابع معتبر از مذهبتون چه و چه ‌دفاع کنید و یه نکته تکراری دیگه 👇 مثل همیشه بگم که این رمان نه خدایی نکرده مذهب شیعه و رد میکنه و نه خدایی نکرده مذهب سنی رو :) همه ما چه شیعه و چه سنی مسلمانیم و بحث این تکفیری ها مذهبون نیست بلکه دینمونه ✋ ❣با تشکر فراوان از نویسنده ی عزیز سر کار خانم فاطمه ولی نژاد❣ مرسی که مثل همیشه همراهمونید با آروزی بهترین ها✋🌹 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄