💠💠💠💠💠💠💠
#تلنگرانہ
.
قهقهه ای بلند می زند وشال کوتاهش را که حکم بادبزن دارد مرتب جابه جا میکند.
زیر این افتاب داغ یک بستنی با طعم شکلات چقدر می چسبد! دختر بستنی اش را لیس میزند و چشم های دودوزه باز به موهای طلایی که زیر شال قرمزش خودنمایی می کند،خیره شده اند.👀
آخر میدانی....
گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزیند...😕
لبخند هوس آمیز روی لب های پسری که آن سوی خیابان ایستاده است می نشیند.😈 .
➿و برای هزارمین بار اشک در چشمانت حلقه میزند...😔
آه بلندی از اعماق وجودت زبانه میکشد که دل آسمانها و زمین را میلرزاند.😔😭
لبخند روی لبهای همگان.... .
و اشک های سرد روی گونه های تو ....😭
عبایت را روی سر میکشی و از کوچه ها عبور میکنی....
یک عبور تلخ....😔
شاید تحمل دیدن این صحنه ها آنقدر برایت دشوار است که ندیدنشان را ترجیح میدهی.😞..
🔺و سخت تر از همه آنکه امروز جمعه است‼.
️روزی که قولش را داده بودی...
هزار سال میگذرد و هزاران جمعه...
هزار جمعه و هنوز آن سیصد و سیزده نفر جور نشده است....
انتظار غریبی چقدر سخت است این را باید از تو پرسید؟
ای کاش تو هم یک زینب داشتی...😔
زینبی که غمخوارت میشد...😭
زینبی که سنگ برادر را به سینه میزند..
کاش عباسی داشتی تاحداقل در این هلهله و شور وهیاهو دلت را به او خوش میکردی.😭
.
یعنی میتوان لذتی که در دیدن توست را به دیدن فیلم ها وعکس هایی که دشمنانت ساخته اند و عمل به برنامه هایشان فروخت⁉
دیدن روی ماه تو یا هوس و وسوسه شیطان⁉
به راستی که قدر تورا فقط کودکی می داند که مشق شبش به جای الف، ب و بابا آب داد... خمپاره و گلوله ...
و بابایی که رفت ....
وآغوش گرم مادرانه ای که دیگر نیست شده!
قدر تورا ....
تنها مادری می داند ...
که پیشانی خونین پسرش را درآغوش گرفته می بوسد و انتقام خون شهیدش را به تو واگذار می کند!😭
.
ای کاش دعاهایمان ادعا نبود ...
که اگر چیز بیش از این بود.... امروز تیتر رسانه ها بجای حمله انتحاری و کشته شدن صدها زن و کودک این بود!👇👇👇👇
. . . . . . . . . . . «یوسف زهرا آمـــــــــــد!»😍
.
.
.
#اندکی_تٵمل
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تـــوبہ 😭
💠کسانی که فیلم مستهجن میبینن و یا خود ارضایی میکنن فقط یک لحظه فقط یک لحظه این کلیپ رو ببینید.
برای دوستاتون ارسال کنید شاید تلنگری باشد🌹
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دخترونه_طورے 👑
🌸🍃ایده بستن روسری و شال
جدید ،
آسون و کاربردی ✨
مناسب همه ی محجبه ها🧕
🍃🌸
#ایده_مدل_بستن
#شال_روسری
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۳
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
حقیقتاً خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آن که روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آن که اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشقترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:" آسید احمد و خونواده اش هر سال برای اربعین میرن کربلا. امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم..." مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله اِبا می کرد که باز به هوای خواهرش، سرِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم:" خُب داریم میریم زیارت امام حسین (ع)!" و عبدالله طاقتش طاق شد که با حالتی عصبی جواب داد:" آخه الان اصلاً موقعیت مناسبی نیس!" و دید مجید خیره نگاهش می کند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:" شرمنده مجید جان! من می دونم زیارت امام حسین (ع) ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریخته اس و داعش داره همه رو سر می بُره، تو می خوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی امسال رو به خاک و خون می کشه!"
مجید لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره برادرانه عبدالله را داد:" باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق انقدر هم که فکر می کنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سُنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صالح الدین و نینوا و الانبار داره جون می کَنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمی تونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!" و نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد:" این همه زائر دارن به عشق امام حسین (ع) میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت راحت باشه!" ولی خیال عبدالله راحت نمی شد که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به خدا سپرد و رفت.
☆ ☆ ☆
با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعت ها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگ های بدنم می دوید که هنوز مرقد امام علی (ع) را ندیده و نمی توانستم منظره رؤیایی اش را تصور کنم. حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان می شدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهج البلاغه اش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روس سرِ شیعیان میهمان نواز و بی ریای عراق قدم می گذاشتیم که با ماشین های شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل می کردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین (ع) می ستودند و مدام خوش آمد می گفتند. در هر روستا و کنار هر خانه ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکب ها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمت مان آمدند.
پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان می کرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارف های ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا می خواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکب های دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را می گرفتند تا میهمان خانه آن ها شویم و هر کدام می خواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (ع) را از آن خودشان کنند و ما شرمنده این همه مهربانی بی منت، از کنارشان عبور می کردیم.
به علت محدودیت های امنیتی، از ورود وسایل نقلیه به مرکز شهر نجف جلوگیری می شد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان خدیجه و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم. خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم می رفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پُر توان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (ص) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرز های ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند. هر چه به مرکز شهر نزدیکتر می شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کُند تر می شد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم لبخند می زند!
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
باور می کردم یا نمی کردم، مقابل مرقد امام علی (ع) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش می کردم که نمی دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می دیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی پروا گریه می کرد. زینب سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (ص) کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (ع) میفته، واسه منم دعا کن!" از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد:" دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!" و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد:" برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!: و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی اش پَر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و خدا می داند در هر گامی که به حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (ع) قرار گرفته ام. هر چند وقتی مجید می گفت با تصویر گنبد ائمه (ع) در تلویزیون درد دل می کند، من باور نمی کردم و وقتی می دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد:" الهه..." چشمان خودش از جوشش اشک هایش به خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌔.....
.
.
ای پروردگار من...❤️
.
به وسیله خودت من تو را شناختم و اگر تو نبودی من نمی دانستم تو کیستی....!
.
ستایش خدایی را که با من دوستی کند در صورتی که از من بی نیاز است...!
.
و ستایش خدایی را که نسبت به من بردباری کند تا به جایی که گویا گناهی ندارم...!😔❤️
.
خدایا شکرت❤️
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
#شبتون_مهدوی
#با_یاد_خدا_به_خواب_روید❤️
#کانال_چادرےها
#ادمین_نوشت
.
.
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
همین که تــو هر صبـ🌤ـح
در خیالِ منی؛
حالِ هر روزِ من خــوبــــ است
سلام آقـ ❥ ــا جــ ❥ ــان
😍 صبحتـان بخیــر
••●❥💞❥●••
【اَلْسَّلامُ عَلیکَ یاحُجَّةَاَلله فی أرضِه】
『سـلام بــر تـ ❥ ـو...
اے حجت خدا در زمینش』
#سلام_امام_زمانم
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#تـلنگـــرانـہ
*✅تلنگری زیبا والبته قابل تأمل*
*🔰حســاب و کتــاب*
✨ یکی تعریف میکرد که:
فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم ⚠️او هم جواب داد و گفت:👇
ای بابا آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه...🌷🌷🌷
💠اونم جواب داده :
بانکم خیلی خیلی پـــ💵ـــــول داره ولی تو بری بگی بده میده؟؟؟👌
نه نمیده...☝️
*👈چون حساب و کتاب داره...*🗒📔📒📝
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
📸فوری/ دقایقی پیش؛ تصویری از دیدار امروز جمعی از بسیجیان سراسر کشور با رهبر انقلاب. ۹۸/۹/۶
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
چـــادرےهـــا |•°🌸
📸فوری/ دقایقی پیش؛ تصویری از دیدار امروز جمعی از بسیجیان سراسر کشور با رهبر انقلاب. ۹۸/۹/۶ ✿[ @ch
🔴مهم/ رهبر انقلاب با اشاره به حوادث اخیر:
👈 توطئه بسیار خطرناکی توسط مردم نابود شد
👈 لازم میدانم تکریم و تعظیم خود را به ملت بزرگ ایران تقدیم کنم
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار بسیجیان:
🔹️ لازم میدانم تکریم و تعظیم عمیق خودم را به ملت بزرگ ایران به مناسبت حرکت پُرشکوهی که این چند روز انجام دادند، تقدیم کنم. حقیقتاً ملت ایران یک بار دیگر ثابت کرد که قدرتمند و باعظمت است.
🔹️ یک توطئهی عمیقِ وسیعِ بسیار خطرناکی که آنهمه پول خرج آن شده بود و زحمت کشیده بودند که بتوانند در یک بزنگاهی این حرکت را انجام دهند -حرکت تخریب، شرارت و آدمکشی که بهواسطهی قضیهی بنزین فکر کردند فرصت پیدا شده و لشکر خود را وارد کردند- این حرکت بهوسیلهی مردم نابود شد.
🔹️ بله؛ نیروی انتظامی، بسیج و سپاه وارد میدان شدند و در مواجههی سخت، کار و وظیفهی خود را انجام دادند لکن کاری که ملت در این یک هفتهی قبل کردند، از هر حرکت میدانی بالاتر و مهمتر بود؛ حرکتی که از زنجان و تبریز شروع شد و به همهی شهرهای کشور و حتی روستاها رسید و آخر هم در تهران این حرکت به این عظمت انجام گرفت.
🔺️ آن دشمن اصلی یعنی استکبار جهانی که پشت مانیتورها نشستهاند میفهمد که این حرکت یعنی چه. آنها تودهنی میخورند و وادار به عقبنشینی میشوند. ۹۸/۹/۶
🏷 #دیدار_بسیج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🍁🍂🍂
❆﷽❆
.
#تلنگرانہ
👈فضای مجازی ، دنیای جنگ و جهاد با نفس !👉
.
🔼پسری با نام فدایی ولایت و محب رهبری و ولایی، زیر عکس دختری با چادر عربی و روسری خوشرنگ فیروزه ای کامنت میگذارد کاش همه ی دختران مثل شما زیبا و نجیب بودند و دختر در جواب کامنت پسر با عشوه می نویسد ان شاالله یه دخترچادری نجیب نصیبتون بشه برادر !
.
🔼یعنی "حیا"مرده است!
هرچقدر هم
رویت را محکم بگیری
هرچقدر هم
ادعاهایت با تعریف های دیگران بزرگتر شوند
یادت باشد
برای تک تک این دلبری ها
برای تک تک لحظه هایی که فکر او مشغول تو شده ؛باید جواب پس بدهی ...
لبخند رضایت امام زمانت که یادت نرفته بانو ؟
هرچقدر هم
بیرون ازین مجاز آباد با دیدن نامحرم چشم فرو ببندی
و
اینجا با دیدن عکسش لبخند جاری شود روی لبت ؛
حیای وجودت کمرنگ شده
.
🔼آمده ایم برای جهاد
آمده ایم برای دغدغه های فرهنگی
آمده ایم
دل اماممان قرص شود به ما
آمده ایم برای
سربازی!
✔خواهرانه برای خواهران و
-برادرانه برای برادران دلمان برای دینداری همدیگر شور بزند،لطفا !
.
.
خواهرم حجابت.
برادرم نگاهت....
عباس امام زمانمون باشیم....
دینداری سخت شده؟.
قبول...
حفظ نگاه سخت شده؟.
قبول....
یه جمله میگم فقط.....
↩الله اکبر↪.
همه میدونیم یعنی چی.....
یعنی خدا از همه بزرگتر است....
از شر شیاطین جن و انس ب ذات اقدس الهی پناه بریم، .✋
.
#اندکی_تٵمل
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
💢"جسیکا رود" اهل نورویچ (یکی از شهرهای انگلیس) بعد از اینکه تصمیم گرفت یک ماه #حجاب رو تجربه کنه #مسلمان شد
🔻ماجرا از اینجا شروع میشه که "جسیکا" از روز جهانی حجاب و دعوت به تجربه حجاب که توسط "نظمه خان" طراحی شده مطلع میشه و تصمیم می گیره یک ماه #حجاب رو تجربه کنه
🔻《اولین باری که با #حجاب بیرون رفتم حس کردم دیگه امکان نداره بتونم بدون #حجاب بیرون بیام. شروع به تحقیق راجع به دین اسلام کردم و به سراغ "قرآن" رفتم ، جواب همه سوالاتم رو در "قرآن" پیدا کردم و "قرآن" رو کتابی منطقی و استدلالی یافتم.من قبل از مسلمان شدنم هیچ دینی نداشتم 》
#پویش_حجاب_فاطمے
بی انصافی نیست چندین میلیون نفر عضو ایتا باشند و کانال شهدای گمنام ، گمنام بماند؟!😔
به کوری چشم کسانی که میخواهند یاد و خاطره شهدا رو ازبین ببرند ما درفضای مجازی هم گلزار شهدا میساااااااازیم🌷🌷
با توکل به کسانی که مفقود شدند تا ما مفقود نشویم داخل شوید 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3894149123C6408322cfc
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
.............
زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی داشتم، زمزمه کردم:" مجید! من الان چی بگم؟" نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (ع) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد:" به آقا سالم کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!" و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گری فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی شد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام در های ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (ع) !هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می کردیم که زینب سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد:" الهه جون! زیارت نامه می خونی؟" تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش می شدم که با لبخندی پاسخ دادم:" من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می خونم." و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می خواندم که همگی در مدح امام علی (ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ