🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۳
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
آنچان خیره نگاهش می کردم که خودش متوجه شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من باور نمی کردم او در این وضعیت و با این بار سنگین، از رهروان پیاده روی اربعین باشد که دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم:" شما سختت نیس با این وضعیت اومدی؟" که خودم سختی این دوران را کشیده و حتی نمی توانستم تصور کنم که زنی با حمل شش ماهه، این مسیر طولانی را با پای پیاده بپیماید، ولی متوجه حرفم نمی شد که مامان خدیجه به یاری ام آمد و سؤالم را برایش ترجمه کرد. صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از خنده پُر شد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه غلیظ عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین (ع) می رود و ظاهراً مسیری طولانی را تا اینجا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام به ساق پایش دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو این عزم عاشقانه، تنها نگاهش می کردم که صدای پُر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد. پسر بچه ای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر "یا علی!" به لهجه عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم کودکی که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین (ع) باشد، اینچنین عاشق پرورش می یابد. ساک را کنار مادرش روی زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین (ع) بود که با قدم های کوچکش مدام این طرف و آن طرف می رفت و تنها یک عبارت را تکرار می کرد:" یا ابوالسجاد ادرکنی!" و گاهی دستش را به نشانه پاسخ به امامش بالا می بُرد و صدا بلند می کرد:" لبیک یا حسین!" مامان خدیجه به نگاه حیرت زده ام خندید و پاسخ این همه علامت سؤال ذهنم را با خوشرویی داد:" عراقی ها بعضی وقت ها امام حسین (ع) رو به لقب ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد (ع) صدا می زنن!" و من دلم جای دیگری بود و تازه می فهمیدم چرا مجید به هیچ عشوه و تطمیع و تهدیدی از میدان عشق بازی تشیع به در نمی شود که نه به کلام محبت آمیز من پای دلش می لرزید و نه از وحشی گری های پدر و نوریه می ترسید و مرد و مردانه پای عقیده اش می ماند که حالا می دیدم این ها در جنینی به عشق امام حسین (ع) دست و پا می زنند، در کودکی با ذکر امام حسین (ع) شادی می کنند و در جوانی و برومندی و پیری به نام امام حسین (ع) افتخار می کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با عشق امام حسین (ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر (ص) را از دست ندهند و من از درک این همه عاشقی عاجز بودم که سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم که دستانی قدرتمند شانه هایم را گرفت و به لهجه عربی چیزی می گفت که نمی فهمیدم. زنی میانسال و تنومند، با هر دو دست شانه هایم را گرفته و با صورتی که در اوج مهربانی به رویم می خندید، مدام کلماتی را تکرار می کرد و من تنها نگاهش می کردم که مامان خدیجه با خنده رو به من کرد:" الهه جان! میگه بخواب تا مشت و مالت بده!" و زینب سادات هم پشتش را گرفت:" الهه جون! خجالت نکش، بخواب! اینا دوست دارن!" و من خجالت می کشیدم دراز بکشم و خانمی که جای مادرم بود، خستگی را از تنم به در کند و او دست بردار نبود که بلاخره تسلیم مهربانی اش شده و دراز کشیدم تا کمر و شانه هایم را نوازش دهد و زمانی از آفتاب مهر و محبتش آبم کرد که خم شد و به پاهایم دست می کشید و خاک قدم هایم را به چشم و صورتش می مالید.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
از شدت خجالت سرخ شده و دیگر نمی توانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدم و به هر زبانی که می توانستم از مهربانی بی ریایش تشکر کردم تا سرانجام خیالش از بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری از میهمانان امام حسین (ع) را به گردن بیاویزد. مامان خدیجه اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پا کباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد:" الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خاکی زائر امام حسین (ع)رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های زائر رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای زائران اربعین به چهره شون مونده، محشور بشن!" و این ها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم و به سبک اهل سنت خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و می دیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین (ع) همچون نور چشم خود می دانستند.
☆ ☆ ☆
روز سوم پیاده رویمان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای زائران بی قراری می کرد و با دلتنگی به زمین بوسه می زد.
من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه درد سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نَم زده است. کفش هایمان حسابی گِلی شده و لکه های آب و گِل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود و اینجا دیگر کسی به این چیزها اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانواده امام حسین (ع) ،همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر (ص) تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب (س) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم روشن می شد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی، عرض ادب می کرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت توقف کنیم. سالخورده ترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها پُر شده و مجبور بودیم سرِ پا بمانیم و میهمانوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌺🍃.....
#تلنگرانہ
وقتی نگاهت را بر حرام می بندی ...
وقتی با آهنگ نجابت و وقار ... از جاده تلخ گناه
پیروزمندانه میگذری ...
وقتی پاکی وجودت را ... از نگاه های چرکین می پوشانی!
آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها
که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر می دهد.... و تو می مانی و
♥حس زیبای بندگی♥
#بنده_خوب_خدا
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
🌔........
.
ای پروردگار من... ❤️
.
.
اى ذخیره هنگام سختى من....
اى امید من در برابر پیش آمدهاى ناگوار....
اى همدم من هنگام ترس و وحشت....
اى رفیق من در غربتم....
اى صاحب اختیار من در نعمتم....
اى فریادرس من در غم و اندوه....
اى دلیل و راهنمایم هنگام سرگردانى....
اى توانگرى من هنگام ندارى...
اى پناه من هنگام درماندگى...
اى کمک کارم در بیچارگى و پریشانى ......
شکرت که هستی ☺️❤️
.
❤️خدایا شکرت ❤️
.
.
#دعای_جوشن_کبیر
#کانال_چادرےها
#ادمین_نوشت
.
.
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دخترونه_طورے 👑
🌸🍃ایده بستن روسری و شال
جدید ،
آسون و کاربردی ✨
مناسب همه ی محجبه ها🧕
🍃🌸
#ایده_مدل_بستن
#شال_روسری
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
سوال
؟)ایا خودارضایی سبب میشود به غریزه جنسی پاسخ داده شود؟!
خیر،بسیاری از افراد خود رااینگونه فریب میدهند که خودارضایی میتواند به غریزه جنسی ما پاسخ دهد!! اما هرگز چنین نیست،زیراخودارضایی صرفایه بیماری وانحراف جنسی است چگونه انتظار داریم یه "بیماری"،یکی از مهم ترین نیاز های غریزی مارابرطرف کند؟
چگونه انتظار داریم از یه منبع انرژی منفی،انرژی مثبت ساطع بشه؟
هوشیار باشید✔
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🔻 #معروف_به_خطر ❗️
"دوستی با جنس مخالف"
عصر یکی از روزها بود. 🌗 ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یه لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختری جوان مشغول صحبت بود. 🗣
پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت. 🚶
میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفته. 😥
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا اون پسر خواست از دختر خداحافظی کنه ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. 🤗 پسر ترسیده بود😥 اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. ☺️
قبل از این که دستش رو از دست اون جدا کنه با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت : ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته ، من تو و خانوادت را کامل می شناسم ، تو اگر واقعاً این دختر می خوای من با پدرت صحبت میکنم که ....
پسر پرید تو حرف ابراهیم و گفت : تو رو خدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و...🙈
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی رو داره ، تو هم که تو مغازه اون مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم که ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای ؟😃
جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.😱
ابراهیم جواب داد: پدر با من ، حاجی را من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه.✅
جوان هم گفت : نمی دونم چی بگم.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.🚶
شب بعد از نماز 📿، ابراهیم تو مسجد با پدر اون جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگه کسی شرایط ازدواج داشته باشه و همسر مناسبی پیدا کنه باید ازدواج کنه.❤️
در غیر این صورت اگر به حروم بیفته باید پیش خدا جوابگو باشه.👿
حالا این بزرگترها هستند که باید جوان ها رو تو این زمینه کمک کنند.💪
حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخماش رفت تو هم.😠
💢 ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده ؟ 🤔
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای اون روز مادر ابراهیم با مادر اون جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
یک ماه از این قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار بر میگشت شب بود.🌚
آخر کوچه چراغانی شده بود. 🎊🎉
لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.
رضایت به خاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به پیوند الهی تبدیل کرده بود. 😇
این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.🌹
📚 منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲»
• مجموعه خاطرات #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر، ص ۳۹ و ۴۰ و ۴۱
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
🌼بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌼
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
امروز هوا سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملاً گِلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر کفش ها به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هر چه سختی می رسید، عینِ نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سر سبز تر شده و تقریباً اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پُر شده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای بلندی در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقب تر از خانواه آسید احمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم می زدیم. بارش باران هم کُند تر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید:" دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟"
به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با لبخندی ملیح پاسخ دادم:" آره! خیلی خوب خوابیدم!" از احساس رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانم می دید، به رویم خندید و با گفتن "خدا رو شکر!" در سکوتی شیرین فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان بهجت انگیز این سفر رؤیایی گُل انداخته و زیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم:" مجید! الان چه حالی داری؟" از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد:" فکر می کنم دارم خواب می بینم!" و حقیقتاً می دیدم چشمان کشیده اش رنگ رؤیا گرفته و همچنان نگاهش می کردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق بُرد و مثل این که در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد:" قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین (ع) داره میگه بیا!" و باز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد:" الهه! اگه یه لحظه امام حسین (ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمی تونیم قدم از قدم برداریم!" و من نمی توانستم این حضور حی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و او همچنان می گفت:" این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش این همه تهدید کرد که بمب می ذارم، می کُشم، سر می بُرم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از پارسال شد که خلوت تر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر از اینه که امام حسین (ع) بهشون میگه خوش اومدید!" و خدا می خواست شاهد از غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد:" همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین (ع) ! کی غیر از امام حسین (ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ