🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۳
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
آنچان خیره نگاهش می کردم که خودش متوجه شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من باور نمی کردم او در این وضعیت و با این بار سنگین، از رهروان پیاده روی اربعین باشد که دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم:" شما سختت نیس با این وضعیت اومدی؟" که خودم سختی این دوران را کشیده و حتی نمی توانستم تصور کنم که زنی با حمل شش ماهه، این مسیر طولانی را با پای پیاده بپیماید، ولی متوجه حرفم نمی شد که مامان خدیجه به یاری ام آمد و سؤالم را برایش ترجمه کرد. صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از خنده پُر شد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه غلیظ عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین (ع) می رود و ظاهراً مسیری طولانی را تا اینجا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام به ساق پایش دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو این عزم عاشقانه، تنها نگاهش می کردم که صدای پُر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد. پسر بچه ای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر "یا علی!" به لهجه عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم کودکی که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین (ع) باشد، اینچنین عاشق پرورش می یابد. ساک را کنار مادرش روی زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین (ع) بود که با قدم های کوچکش مدام این طرف و آن طرف می رفت و تنها یک عبارت را تکرار می کرد:" یا ابوالسجاد ادرکنی!" و گاهی دستش را به نشانه پاسخ به امامش بالا می بُرد و صدا بلند می کرد:" لبیک یا حسین!" مامان خدیجه به نگاه حیرت زده ام خندید و پاسخ این همه علامت سؤال ذهنم را با خوشرویی داد:" عراقی ها بعضی وقت ها امام حسین (ع) رو به لقب ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد (ع) صدا می زنن!" و من دلم جای دیگری بود و تازه می فهمیدم چرا مجید به هیچ عشوه و تطمیع و تهدیدی از میدان عشق بازی تشیع به در نمی شود که نه به کلام محبت آمیز من پای دلش می لرزید و نه از وحشی گری های پدر و نوریه می ترسید و مرد و مردانه پای عقیده اش می ماند که حالا می دیدم این ها در جنینی به عشق امام حسین (ع) دست و پا می زنند، در کودکی با ذکر امام حسین (ع) شادی می کنند و در جوانی و برومندی و پیری به نام امام حسین (ع) افتخار می کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با عشق امام حسین (ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر (ص) را از دست ندهند و من از درک این همه عاشقی عاجز بودم که سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم که دستانی قدرتمند شانه هایم را گرفت و به لهجه عربی چیزی می گفت که نمی فهمیدم. زنی میانسال و تنومند، با هر دو دست شانه هایم را گرفته و با صورتی که در اوج مهربانی به رویم می خندید، مدام کلماتی را تکرار می کرد و من تنها نگاهش می کردم که مامان خدیجه با خنده رو به من کرد:" الهه جان! میگه بخواب تا مشت و مالت بده!" و زینب سادات هم پشتش را گرفت:" الهه جون! خجالت نکش، بخواب! اینا دوست دارن!" و من خجالت می کشیدم دراز بکشم و خانمی که جای مادرم بود، خستگی را از تنم به در کند و او دست بردار نبود که بلاخره تسلیم مهربانی اش شده و دراز کشیدم تا کمر و شانه هایم را نوازش دهد و زمانی از آفتاب مهر و محبتش آبم کرد که خم شد و به پاهایم دست می کشید و خاک قدم هایم را به چشم و صورتش می مالید.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
از شدت خجالت سرخ شده و دیگر نمی توانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدم و به هر زبانی که می توانستم از مهربانی بی ریایش تشکر کردم تا سرانجام خیالش از بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری از میهمانان امام حسین (ع) را به گردن بیاویزد. مامان خدیجه اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پا کباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد:" الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خاکی زائر امام حسین (ع)رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های زائر رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای زائران اربعین به چهره شون مونده، محشور بشن!" و این ها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم و به سبک اهل سنت خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و می دیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین (ع) همچون نور چشم خود می دانستند.
☆ ☆ ☆
روز سوم پیاده رویمان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای زائران بی قراری می کرد و با دلتنگی به زمین بوسه می زد.
من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه درد سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نَم زده است. کفش هایمان حسابی گِلی شده و لکه های آب و گِل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود و اینجا دیگر کسی به این چیزها اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانواده امام حسین (ع) ،همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر (ص) تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب (س) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم روشن می شد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی، عرض ادب می کرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت توقف کنیم. سالخورده ترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها پُر شده و مجبور بودیم سرِ پا بمانیم و میهمانوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌺🍃.....
#تلنگرانہ
وقتی نگاهت را بر حرام می بندی ...
وقتی با آهنگ نجابت و وقار ... از جاده تلخ گناه
پیروزمندانه میگذری ...
وقتی پاکی وجودت را ... از نگاه های چرکین می پوشانی!
آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها
که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر می دهد.... و تو می مانی و
♥حس زیبای بندگی♥
#بنده_خوب_خدا
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
🌔........
.
ای پروردگار من... ❤️
.
.
اى ذخیره هنگام سختى من....
اى امید من در برابر پیش آمدهاى ناگوار....
اى همدم من هنگام ترس و وحشت....
اى رفیق من در غربتم....
اى صاحب اختیار من در نعمتم....
اى فریادرس من در غم و اندوه....
اى دلیل و راهنمایم هنگام سرگردانى....
اى توانگرى من هنگام ندارى...
اى پناه من هنگام درماندگى...
اى کمک کارم در بیچارگى و پریشانى ......
شکرت که هستی ☺️❤️
.
❤️خدایا شکرت ❤️
.
.
#دعای_جوشن_کبیر
#کانال_چادرےها
#ادمین_نوشت
.
.
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دخترونه_طورے 👑
🌸🍃ایده بستن روسری و شال
جدید ،
آسون و کاربردی ✨
مناسب همه ی محجبه ها🧕
🍃🌸
#ایده_مدل_بستن
#شال_روسری
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
سوال
؟)ایا خودارضایی سبب میشود به غریزه جنسی پاسخ داده شود؟!
خیر،بسیاری از افراد خود رااینگونه فریب میدهند که خودارضایی میتواند به غریزه جنسی ما پاسخ دهد!! اما هرگز چنین نیست،زیراخودارضایی صرفایه بیماری وانحراف جنسی است چگونه انتظار داریم یه "بیماری"،یکی از مهم ترین نیاز های غریزی مارابرطرف کند؟
چگونه انتظار داریم از یه منبع انرژی منفی،انرژی مثبت ساطع بشه؟
هوشیار باشید✔
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🔻 #معروف_به_خطر ❗️
"دوستی با جنس مخالف"
عصر یکی از روزها بود. 🌗 ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یه لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختری جوان مشغول صحبت بود. 🗣
پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت. 🚶
میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفته. 😥
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا اون پسر خواست از دختر خداحافظی کنه ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. 🤗 پسر ترسیده بود😥 اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. ☺️
قبل از این که دستش رو از دست اون جدا کنه با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت : ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته ، من تو و خانوادت را کامل می شناسم ، تو اگر واقعاً این دختر می خوای من با پدرت صحبت میکنم که ....
پسر پرید تو حرف ابراهیم و گفت : تو رو خدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و...🙈
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی رو داره ، تو هم که تو مغازه اون مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم که ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای ؟😃
جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.😱
ابراهیم جواب داد: پدر با من ، حاجی را من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه.✅
جوان هم گفت : نمی دونم چی بگم.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.🚶
شب بعد از نماز 📿، ابراهیم تو مسجد با پدر اون جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگه کسی شرایط ازدواج داشته باشه و همسر مناسبی پیدا کنه باید ازدواج کنه.❤️
در غیر این صورت اگر به حروم بیفته باید پیش خدا جوابگو باشه.👿
حالا این بزرگترها هستند که باید جوان ها رو تو این زمینه کمک کنند.💪
حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخماش رفت تو هم.😠
💢 ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده ؟ 🤔
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای اون روز مادر ابراهیم با مادر اون جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
یک ماه از این قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار بر میگشت شب بود.🌚
آخر کوچه چراغانی شده بود. 🎊🎉
لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.
رضایت به خاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به پیوند الهی تبدیل کرده بود. 😇
این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.🌹
📚 منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲»
• مجموعه خاطرات #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر، ص ۳۹ و ۴۰ و ۴۱
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
🌼بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌼
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
امروز هوا سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملاً گِلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر کفش ها به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هر چه سختی می رسید، عینِ نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سر سبز تر شده و تقریباً اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پُر شده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای بلندی در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقب تر از خانواه آسید احمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم می زدیم. بارش باران هم کُند تر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید:" دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟"
به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با لبخندی ملیح پاسخ دادم:" آره! خیلی خوب خوابیدم!" از احساس رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانم می دید، به رویم خندید و با گفتن "خدا رو شکر!" در سکوتی شیرین فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان بهجت انگیز این سفر رؤیایی گُل انداخته و زیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم:" مجید! الان چه حالی داری؟" از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد:" فکر می کنم دارم خواب می بینم!" و حقیقتاً می دیدم چشمان کشیده اش رنگ رؤیا گرفته و همچنان نگاهش می کردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق بُرد و مثل این که در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد:" قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین (ع) داره میگه بیا!" و باز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد:" الهه! اگه یه لحظه امام حسین (ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمی تونیم قدم از قدم برداریم!" و من نمی توانستم این حضور حی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و او همچنان می گفت:" این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش این همه تهدید کرد که بمب می ذارم، می کُشم، سر می بُرم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از پارسال شد که خلوت تر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر از اینه که امام حسین (ع) بهشون میگه خوش اومدید!" و خدا می خواست شاهد از غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد:" همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین (ع) ! کی غیر از امام حسین (ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
که به دنبال اشاره انگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بیاراده لبخند زدم؛ نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر (ص) می ترسید و با چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین (ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و کودک و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیز کردن های داعش، این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف می کرد سال گذشته اسقفهای مسیحی در شب اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین (ع) شده بودند! حالا پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء (ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری می کند که شیعه و سُنی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب کربلایش می شوند، هر چند شرح عش قبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود!
چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه های هلال احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب سادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکّن بگیرند. آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد:" اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن!" و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد:" از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی می کنن. خیلی هاشون هم همه سال رو تو همین موکب ها زندگی می کنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی هاشون پناه گرفتن. همه شون هم مسلمون نیستن، خیلی هاشون مسیحی و ایزدی هستن." نگاهم به چادرها و ساختمان های سیمانی موکب ها بود و از تصور این که خانواده هایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر می کردند تا تروریست های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به میهمانی اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (ع) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و می خواستند سهم این همه تنهایی و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما درد دل می کردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می دیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت می کشیدم که نزدیکترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون می خوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند. نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوش تر از آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم می کرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد:" چیزی شده الهه جان؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
نیاز مند ادمین پست گذارهسیم🌸😊
لطفا اگر ^مطمئن^ هسید برای ادمین شودن به ایدی زیر مراجعه کنید
@Khadem_alhoseinn
#خادم_کانال_حضرت_زهرا
#کار_فرهنگی
4_5927090052852090030.mp3
2.64M
🎙عفت و حجاب حضرت زهرا سلام الله علیها... حجتالاسلام رفیعی
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
*🌻مى دانی چرا #حالت گرفته است🤔*
هرگاه بے دليل #حالت گرفته بود،بنگر:👇
احتمالا #شكر نعمتى را بجا نياورده اى❗🤲
و شايد هم #گناهى مرتكب شدی و هنوز از آن توبه نكرده اى❗☝️
زيرا خدامتعال مى فرمايد:👇👇
*۞إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ* *حَتّى يُغَيِّروا*
*ما بِأَنفُسِهِم..۱۱*
*الرعد*🌹
۞"خدا حال كسى را تغيير نمى دهد مگر آن كه وضعيت خود را تغيير دهند"۱۱
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#تـلنگـــرانـہ 👌
چه زیباست که بمیریم ونیکی هایمان در دنیای مجازی بماند❣
وای به حال کسی که عکس وکلیپ وفایل های غیراخلاقی نشر کند.📲❌
خشم الله تعالی رابرانگیزد درحالی کسی نیست که بعداز مرگ حذفشان کند و تا قیامت گناه جاری خواهد ماند📵👁🗨
خواهروبرادرم،ای جوانان🔊
به گونه ای در دنیای مجازی باش.📱
که نه از الله سبحان غافل شوی
ونه خلاف دبن بهره ببری .
فردای قیامت بایدجوابگوی تک تک اعمالت ⁉️
بهشت🌳یاجهنم🔥
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دخترونه_طورے 👑
🌸🍃ایده بستن روسری و شال
جدید ،
آسون و کاربردی ✨
مناسب همه ی محجبه ها🧕
🍃🌸
#ایده_مدل_بستن
#شال_روسری
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
💠💠💠💠💠💠
.
.
#تازه_چادرےها❣🌹
برای کسایی که تازه چادری شدن ^-^💕
-🥇-از چادر پوشیدن خجالت نکشید🙌 با افتخار چادرتونو سرتون کنید.
-💞-چنتا دوست چادری مثل خودتون پیدا کنید این باعث دلگرمیتونه.
-🌿-چون قبلا چادری نبودید ممکنه دلیلشو ازتون بپرسن سعی کنید محکم و منطقی و با آرامش جوابشونو بدید.
-🐬-مرتب و شیک پوش باشید از قبلنتون مرتب تر😊
-❄-مدلای مختلف بستن روسری به صورت محجبه رو یاد بگیرین.
-☔-اگر خدای نکرده به شما و چادرتون توهین کردن با خونسری یه جواب کوتاه بدید و باهاشون دهن به دهن نشین😉
-🌈-چادر ساده ممکنه اول براتون سخت باشه گرفتنش از چادرای دانشجویی، لبنانی، بحرینی، عربی، و... میتونید استفاده کنید.
-🌬-جنس چادرتون سُر و سنگین نباشه که اذیت بشین از چادر های سبک و غیر سُر استفاده کنید💞
همین دیگه...😍
#راهت_درسته
#به_خدا_توکل_کن
#دست_علی_یارت💚
.
.
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸یک نهی از منکر هم نکرده؟!🔸
می خواستم ازدواج بکنم. سالها ازدواجم عقب می افتاد. در جلسه ای، یک حاجی بازاری را اسم بردند و گفتند که در تمام بازار تهران یک مخالف ندارد! دختر همین فرد را برایت بگیریم. گفتم نه! من دختر این را نمی خواهم. این چطور رفتار کرده که حتی یک دشمن هم ندارد؟!! یک امر به معروف هم نکرده؟ یک نهی از منکر هم نکرده است؟ این که نمی شود! اگر هم یک روز من و او با هم اختلافمان شد محکومِ اول خودم هستم!
#پویش_حجاب_فاطمے
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
می دیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش می درخشد و دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشی اش بهانه آوردم:" نه، چیزی نشده." که دلش خوش نشد و باز پرسید:" خسته ای؟" و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم می کرد، نمی توانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم.
می دیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالل درد و سوزش تاول های پایم هم بیشتر شده و به وضوح می لنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:" چی شده مادرجون؟ پات درد می کنه؟"
لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد:" کفشت اذیتت می کنه؟" و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم:" نه، خوبم!" و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را پنهان می کرد.
هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرم تر می شد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که موکب داران میهمان نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (ع) شوند و به هر زبانی التماسمان می کردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به شدت تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نغمه نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به جماعت اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آن که در خنکای خیمه ای معطل شوند، باز به راه میفتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
حالا من هم همپای این همه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بی قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (ع) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش پَر پَر می زدم. حالا رمز زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش می دیدم و حتی از حرارت نفس هایش احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می فهمیدم روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت می سوخت. همه جا در فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (ع) می تپید و دل تنگم را با خودش می بُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:" الهه! چرا اینجوری راه میری؟" و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:" هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس." و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید می گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:" پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!" مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می کرد که زیر لب پاسخ دادم:" فکر نمی کردم اینجوری شده باشه." و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد:" با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟" و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می گشت که مامان خدیجه اشاره کرد:" اون پایین ماشین هلال احمر وایساده..." و هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۰
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
زینب سادات با دلسوزی به پایم نگاه می کرد و حالا توبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:" آخه مادرجون! چرا حرفی نمی زدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!" از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور می کردند و خیال این که من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کرده ام، دلم را آتش می زد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس می زد و پیشانی اش خیس عرق بود. چند قدم آنطرف تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:" حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟" و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدم های مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگی اش دست به کار شد. از این که سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک می کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب هایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدم هایم را زیر آب می شست. از این که مقابل مامان خدیجه و زینب سادات، با من این همه مهربانی می کرد، خجالت می کشیدم، ولی به روشنی احساس می کردم که نه تنها از روی محبت همسری که این بار به عشق امام حسین (ع) اینچنین عاشقانه به قدم هایم دست می کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که می خورد، بیشتر می سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:" این پاها روز قیامت شفاعتت رو می کنه!" از نگاه مجید می خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت می کشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدم هایم می شست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم های پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:" مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!"
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (ع) را در نگاهم می دید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد:" ان شاءالله که می تونی عزیزم!" ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══