eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... چه حرف ها می زد امیرعلی عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت... قلب آدم هر لحظه ممکن بود بلرزه و عاشق! نمیشد؟؟ می شد و من چه قدر می ترسیدم از این اتفاق! امیرعلی با سکوتم ادامه داد _دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه... از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده... مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم... از شغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و با صدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون من و نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده داریم اونم پایین شهر!... نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه می زد! طعنه هایی که این قدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن! همون حرف روز اولم نه تو نه هیچکس یادته محیا؟؟!!... نتیجه کارها و حرف های همین مریم بود نه عاشق بودن من! گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دست هام دوختم... حرف های کی درست بود؟! _مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟ من من کردم _گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده! پوزخندی زد _خوبه همون حرف لعنتی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه! و دیگه؟ سکوت کردم که گفت: اگه حرف هام و باور نداری حاظرم باهاش رو در رو بشم و همین حرف ها رو بگم تا بفهمی کی درست میگه و راست! این بار بیشتر خجالت کشیدم به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی و قضاوتی که خودم بی هیچ منطقی انجام داده بودم! صدام لرزیدو بازم گریه _من ... پرید وسط حرفم _از صبح دلم برات پر می زد صدات کرده بودم ببینمت به تلافی دیشب که نصفه شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا دم در خونه اتون اومدم و دلم گرفته بود حسودی ام کردم به امیرسام که کنارته! لب پایینم رو گزیدم... شرمنده شدم با حرف های امیرعلی... این حرف ها معنی اش همون دوستت دارم بود دیگه! لب زدم _ببخشید من خب... من دیشب خیلی دلتنگت بودم... صبحم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم...مریمم که...! شرمنده! نفس پر آهی کشید _محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همه فکر های بد و تردیدهام و کنار تو ریختم دور... جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یک دید می دیدم! من بهت ترحم نکردم من خودمم احتیاج دارم به آغوش گرمت که محرمه با تن و قلبم... می فهمی! من آرامش می گیرم از حضورت! من نفسم بد شده به نفس هات بی معرفت! حرفش رو ادامه نداد و عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرئت سربلند کردن نداشتم... دونه های عرق هم سر می خوردن روی پشتم! اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بی پروا حرف می زد از رسم عاشقی کردن! ماشین و روشن کرد _می برمت خونتون! نتونستم چیزی بگم جز یک ببخشیدی که زمزمه کردم... انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم! روی تختم وا رفتم... من و امیر علی بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم... توی سکوت... من چه قدر پشیمون بودم... چرا ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه خستگی از سر و روش می بارید ولی نتونستم... نشد... از سر خجالت. وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجا میره؟!... به کل امیرسام روهم فراموش کرده بودم که مثلا سپرده بودنش به من... ولی برام مهم نبود فقط حالا دلم امیرعلی رو می خواست... بازم گریه رو از سر گرفتم و از زور گریه پلک هام سنگین شد! مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم... اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود! حالا هم انگار نه انگار که به من چه دروغ هایی گفته بود پس یعنی هنوز امیرعلی رو می خواست و پشیمون شده بود... فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی قلبش و کم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم! چون من داد زده بودم و تهمت بدون اینکه بپرسم ...خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _خوردی دختر مردم و بسه دیگه! به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم _چی میگی تو؟ ابروش رو هشتی بالا برد _میگم مریم و داری با نگاهت آتیش می زنی! چه خبره؟چرا این قدر اخمو نگاهش می کنی؟ دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم : می شناسیش؟ عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: آره دختر عموی نفیسه است! _فقط همین؟ متعجب از لحن دلخورم گفت: آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟ قبل جواب من کمی فکر کرد و تند گفت: صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیرعلی غیب شدین قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟ پوفی کردم و بی مقدمه گفتم: عاشق امیرعلی بوده! بلند گفت: چی؟ نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد!‌ خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گویی مهمون های جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ می شد! _آروم تر آبرومون و بردی! بی خیال از حرف من گفت: جدی که نمیگی؟! نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم. _چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام! عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت! نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه. _آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده... برای همین من و امیرعلی دیروز باهم... باهم دعوا کردیم! نگاهش رنگ سرزنش گرفت _چه حرف ها تو که امیرعلی رو می شناسی اهل این حرف ها نیست... تو چرا باور کردی! بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود _دختره پررو بگو پس چرا همه اش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو می پرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش! اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لب هام نشست اون عاشق بود نه امیرعلی من! پس من پیروز بودم و حسادت باید می شد سهم مریم! زمزمه کردم _امیرعلی خوبه؟ عطیه پوفی کرد _هنوز باهم قهرین پس؟! فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت _دلم براش تنگ شده! عطیه_خب بهش زنگ بزن... چرا کشش میدی؟ بی فکر گفتم: دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟ براق شد _صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟ نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خورد که بعد من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی از دلایل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود! _نه خب... عطیه سری از روی تاسف تکون داد _واقعا که خُلی محیا... نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومد حسینیه! دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لب هام اثر گذاشت... آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من با صورت جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد! _عقل کل حالا که خوشحال شدی یک زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه! لب چیدم _روم نمیشه! _خدا می دونه دیروز چه حرف ها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... اخم کردم _عطیه! _عطیه و کوفت من می شناسمت اعصاب که نداری فکر حرف هات و نمی کنی همون اول میزنی جاده خاکی! راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم! _خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟ با تخسی گفت: هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم! چشم هام گرد شد _بی ادب! ریز خندید _خودتی! صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم! بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم... عجب خواب سنگینی داشت این بچه... چون همه بعد از جلسه می رفتن سر خاک من مجبور شدم برگردم خونه به خاطر امیرسام و اون هم همینطور خواب بود! موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چه قدر دلم می خواست برم نزدیک و بغلش کنم و یک ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردن این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه نیروی جاذبه و دلتنگی ام رو بیشتر کرده بود! به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق قلبم بی تاب شد و دلتنگ برای شنیدن صداش! بغض کردم... دفعه دوم بود که جواب نمی داد یعنی هنوزم قهر بود؟ کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم... روی گونه امیرسام و نوازش کردم غرق خواب بود! با خودم ولی جوری که انگار امیرسام مخاطبم باشه زمزمه کردم _یعنی هنوز عموت باهام قهره؟ دلم تنگه براش امیرسام! امیرسام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم _وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟؟ اون قدر به صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد... دستم خواب رفته بود و گز گز می کرد ولی قبل از اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم و بلند کرد و بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت... تا خواستم چشم هام رو باز کنم و از مامان تشکر ، روی پلکم آروم بوسیده شد و قلب من هری ریخت و تازه متوجه عطر امیرعلی شدم که همه اطرافم و پر کرده بود! دلم می خواست چشم هام رو روی هم فشار بدم از هیجان... ولی می فهمید بیدارم و اصلا دلم این و نمی خواست ...فکر می کردم اگه بیدار بشم اخم می کنه و بازم قهر! نگاه سنگینش رو حس می کردم و دست آخر طاقتم تموم شد و آروم چشمهام و باز کردم و امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالت زده از یاد آوری دیروزو بوسه یواشکیش آروم گفتم: سلام! نزدیکم نشسته بود و زانوهاش و بغل کرده بود... سرش و بالا آورد و نگاهش و به چشم هام دوخت سلام. این بار من نگاهم رو دزدیدم و سرجام نشستم... _امیرعلی... موهام و زدم پشت گوشم سکوت کرده بود و منتظر بود انگار حرفم و کامل کنم _ببخشید... معذرت می خوام... من... پرید وسط حرفم _منم مقصر بودم! این وسط مقصر بودن امیرعلی برام عجیب بود! هنوز توی بهت بودم که گفت: ببخشید! همیشه فکر می کردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن عذرخواهی در کار نیست!.. حالا امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذر خواهی می کرد...لبخندی روی لبم نشست! دلش بزرگ بود شوهرم! _منم یکم عصبی بودم تند باهات حرف زدم! با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که اومده بود سرزبونم گفته بودم ! بازم طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم وخیره شدم به انگشت های گره کردم _این و نگو بیشتر خجالتم میدی... من واقعا معذرت می خوام! دستش اومد زیر چونه ام و نگاهش خیره شد به چشم هام و یک لبخند مهربون همه صورتش و پر کرده بود که بی اختیار من هم لبخندش و جواب دادم! اینم شد خوشی آشتی کنون! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
⁉️ میدونی دشمنامون چرا باحجاب مشکل دارن؟🤔 🛑 وزیر مستعمرات انگلیس میگه: باید با شراب و #زن🍷💃 کشورای اسلامی رو مشغول کنیم، تا بتونیم استعمارشون کنیم و منابعشونو غارت کنیم!! 🔻جاسوسشون میگه: باید #چادر و #حجاب رو یه عادت معرفی کنیم و سعی کنیم زنها رو بمرور از اون دور کنیم! 🔺حجاب زنان غیر مسلمون رو برداریم تا بانوان مسلمون هم یاد بگیرن! و بعد مردها رو مشغولِ خانوما کنیم! ◀️خانم های محجبه ای که حواسشون به بقیه اعمالشون نیست، باید بدونن چادر و حجاب یه عقیده سازنده وجهاد علیه دشمنه! ◀️اونها نباید با دیدن خانم های کم حجاب، یا بخاطر شگردهای روانی دشمن تو فضای مجازی از حجابشون دست بکشن و سست بشن. 📝منبع : خاطرات مستر همفر ص ۱۰۷ و ۱۰۸ #پویش_حجاب_فاطمے
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌸🍃... •|ღـیدانهـ وچه زیباست سیاهی چادر شما..🖤 نمیدانم این چه حسی بوده ڪه به من داده اما میدانم ڪه بادیدن آن قوت قلب و آبرو میگیرم.. باور ڪنید چادر شما نعمت است.. ❤️ 🍃🌸شهید مجتبی بابایی زاده🌸🍃  ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت حضرت علی اکبر(ع)مبارک😍😍🍃🌸🎊🎊🎉🎉🎉 @chaadorihhaaa ❀•┈••❈✿🦋✿❈••┈•❀