┊ ┊ ┊ ✿
┊ ┊ ✿♡
┊ ✿♡
✿♡
✻❥✾ #غریبانہ✾✻❥
إِنَّهُمْ يَرَوْنَہُ بَعِيداً
وَ نَرَاهُ قـَرِيبـاً ۰۰۰
و مـن هـر روز
در انتظـار آمـدنـت هستـم
هر لحظه بيشتر حس مى كنيم
كه آمدنت نزديك است
كه بى قرارى دل ها، خود گواه اين
مدعاست...✨
✨ألـلَّـھُم؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَـرَج✨
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁💚❁✧═┅┄
┊ ┊ ┊ ✿
┊ ┊ ✿♡
┊ ✿♡
✿♡
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎥
امید روشن بین 🎙
محمد حسین حقیقی🎙
عطرنرگس در میان کوچهها امشب تنیده
مژده ای یاران عاشق یوسف زهرا رسیده
🌺ولادت منجی عالم بشریت قائم آل
محمد حضرت صاحب الزمان مهدی
موعود (عج)مبارک🌺
🌺✨ #نیمه_شعبان✨🌸
✨ألـلَّـھُم؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَـرَج✨
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️ طوفان به پا کنید!
🔸شاید ما در آستانه خط پایان هستیم! باید ببریم این بازی را ...
👤 تاکید استاد پناهیان در مورد طوفان توییتری در شب نیمه شعبان با هشتگ:
#ThePromisedSaviour
📅 چهارشنبه ۲۰ فروردین، ساعت ۲۱ الی ۲۳ به وقت ایران البته در سایر ساعات و روزها هم میتوانید اقدام کنید ولی ترجیحا این زمان باشد.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش جهانی استغاثه به امام زمان
(عج)زمزمه همگانی دعای فرج
اللهی عظم البلاء
چهارشنبه شب نیمه شعبان ۱۴۴۱
ساعت ۲۱
#پویش_مردمی
#ولادت_منجی_عالم
#نیمه_شعبان
#دعای_فرج
#التماس_دعا
#همدل_باشیم
#همدلی
#اجتماع_قلبها
#اجتماع_القلوب
#دعای_فرج
#يا_مهدی
#انتظار
#امام_زمان
#صاحب_الزمان
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم... توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود!
_مامان خیلی از شما تعریف کردن... خیلی دوست داشتم شما رو ببینم!
با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم... همیشه دوست داشتم مثل فیلم ها از تو آینه بختم زیر چشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!... با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده!
از فکرم خنده ام گرفت ولی الان خندیدن اصلا درست نبود... سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشم های آرایش شده محدثه نگاه کردم!
_خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا!
به لحن صمیمی ام خندید
_راستش محیا خانوم...
پریدم وسط حرفش...
_بی خیال خانوم گفتن و این حرف ها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم!
از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد!
لبخندی صورتش و پر کرد
_باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت!
می دونستم از چی حرف می زنه
_حالا چی؟
خندید از سر ذوق
_نه اصلا می بوسم دست و پاشون رو!
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد!
_شما چطوری جرئت کردین برین؟
_اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی..
خنده اش گرفت
_ولی؟؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم
_می دونی محدثه جون من عاشق امیرعلی ام شوهرم و میگم!... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش... اکبرآقا رو می شناسی که؟
به نشونه آره سر تکون دادو من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم
_خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر!
خندید
_پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود! شاید هم بود! واقعا نمی دونستم!
خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم
_آره دیگه!
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکت های من که زود صمیمی شده بودم! جای عطیه خالی که همیشه می گفت زود پسرخاله میشی با همه یکم خانوم باش!
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد!
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم
_خب من دیگه برم... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین!
لبخند مهربونی زد
_ممنونم... خیلی خوشحال شدم اومدین!
_باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه می شد نیام!
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده!
سریع عقب کشیدم
_من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش می گیره!
محدثه بازم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع رو به روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون، من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش... همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم... کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانوم هاشون بودن فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد
_آقا ها اونجان!
راه افتادیم ...امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر که اون شب رفته بودیم خونشون نبود و نمی دونم کجا بود! عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز!
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه...
عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود! پیراهن و شلوار!.. علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یک دوخت ساده!
لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب شنیدیم
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش!
_خوش گذشت؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دست هام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد می گفتم عالی بود!
ولی خب نمی شد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام
_خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشم هام خونده بود. وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش... سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
_خانومم قرار نشد فقط قسمت خانوم ها از اون رژت استفاده کنی؟چرا پاکش نکردی؟
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد... امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟!... رژم رنگ جیغی نبود که!... قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاظر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم، مکارم شد و ازم خواست توی جلسه خانوم ها ازش استفاده کنم!... من هم به حرفش عمل کردم ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده می داد و خونه همسایه بغلی خاله لیلل درست شده بود حتما اثری ازش روی لب هام نمونده!
_دلخور شدی؟
سکوت و خجالتم رو اشتباه براداشت کرده بود ...هول کردم
_نه...نه..!
لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم وایستاد و...نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالا آورد
_تمیزه!
با تعجب به چشم هاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که روی لبم مونده بود رو پاک کرد! و من متوجه شدم منظورش تمیزی دستمال کاغذی بوده! از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمیزی و کثیفی دستمال!
امیرعلی با لحن نوازشگونه ای گفت: خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!... باید بگم من با استفاده شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه اونم فقط سمت خانوم ها یا هم فقط برای خودم!
قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم... این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟!... یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این ؟!
دلم ضعف رفت دست هام رودور کمرش حلقه کنم و تاپ تاپ قلبم رو تو اغوشش آروم! ولی نمی شد با حرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندون هام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشم هام بود خندون شد یک قدم به عقب رفت و با شیطنت ولی آروم گفت :حیف که نمیشه نه؟
ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندون هام خالص شد... با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم! چی نمی شد؟
_امیرعلی ...محیا خانوم بریم؟
نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد
_آره علی جان.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
قدم برداشت سمت ماشین علی آقا! چون عمو اکبر ماشین نداشت و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی می ترسه! امشبم که امیرعلی نتونسته بود ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود با هم برگردیم!
تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیرعلی بودم و گیج... با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر کردم و تعارف زدم بیان تو خونه ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن !
در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دور شدن ماشین علی آقا! که در کمال تعجب دیدم امیرعلی از ماشین پیاده شد.
_ببخش علی جان الان میام!
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به امیرعلی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم
_چیزی شده؟
با نگاه خندونش جلو اومد
_نه!
چادرم روی شونه هام سر خورد
_پس...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گم شدم توی آغوشش و کنار شقیقه ام بوسه نرمی مهر شد... گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این آغوش دوست داشتنی رو می خواست!
کنار گوشم با خنده گفت : تو کوچه با اون همه شلوغی که نمی شد می شد؟
باز من گیج نگاهی به چشم های خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد
_خب من دیگه برم!
زبونم از کار افتاده بود احساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرف ها و کارهای امیرعلی و آرامش گرفته بودم از آغوشش لب هاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام
_خیلی شب خوبی بود... مرسی که اومدی... مرسی که خوبی... نمی شد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه!...خداحافظ
فقط تونستم زمزمه کنم
_خداحافظ!
***
داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود!... چون بیشتر کلاس هام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمیز کنم!... منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سر تا پای خونه رو بشوری!
با خستگی از نردبون پایین اومدم
_مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با دستمال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت
_آره خوبه تمیز شده... دستت درد نکنه ولی دیگه این قدر غر نزن!
روی زمین وارفتم
_آخه این چه رسم مسخره ایه بابا... همچین همه جا رو تمیز می کنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه... اونم چطوری به صورت فشرده توی یک هفته!
مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد
_گفتم این قدر غر نزن تازه باید یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک!
براق شدم و دست هام رو به نشونه تسلیم بردم بالا
_بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا!
مامان لب پایینش رو گزید
_درست حرف بزن مامان... تو جای خودت عطیه جای خودش!
پوفی کردم
_ببینم شما هم که عروس آوردی عروس هاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه؟!
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه خودم نوکرشم!
چشم هام گرد شد و مامان زیزیرکی خندید محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: منم همینطور!
دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم
_چه پرویین شما دوتا... خجالتم بد چیزی نیستا؟حالا کی به شما دوتا زن میده!
محسن تخس گفت: همونجور که عمه یک چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یک عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده!
خنده ام گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل می کنه ولی اخم کرد
_محسن درست حرف بزن... این چه حرفیه!
محمد نگاه مامان کرد
_خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین... عمه سرش کلاه رفته گشاد!... نمی کنه یک زنگ بزنه یک تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس مضخرفیه برای عمه دیگه! و بسیار تنبل...!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
من چشم هام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت: بله بله چشمم روشن... دوباره نشنوم این حرف ها رو ها... اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلویزیونین؟ مگه نگفتم اتاقتون و مرتب کنین در ضمن دستمال کِشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست!
دلم خنک شد... محسن پوفی کشید
_بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروه... اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد!
خودش و لوس کرد
_جون محسن کوتاه بیا... بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی!
خنده ام رو خوردم و بلند شدم در حالی که با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم:
اون که وظیفه جفتتونه!
محمد که حواسش توی تلوزیوون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من
_چی استراحت کردن؟
خندیدم و دست به سینه گفتم: نخیر حمالی!
ابروهاش بالا پرید و مامان خندید... جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون
_به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم
محسن گردنش رو ماساژ داد
_دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسما بدبخت شده!
براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم وسط هال... مامان هم از ته دل خندید!
دست های زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده، زیر آب شستم... خدا رو شکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم!
با بوق دوم عطیه تلفن و جواب داد
_بله...سلام!
می دونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شماره خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده منم!
_علیک سلام چته تو؟
_من چمه؟ بگوچیکارم نیست؟! دیوونه شدم... از صبح بشورو بساب داریم باور کن دست برام نمونده! شدم عین این پیرزن های هفتاد ساله... آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یک دستی به سر و روی این خونه بکش که مجبور نشی آخر سال من و بگیری به بیگاری که خونه ات سرسال نو برق بزنه!
بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش
_درد بی درمون !می خندی واسه من !پاشو بیا کمک... این همه خودت و برای مامان بابام لوس می کنی بهت میگن دخترم دخترم... حداقل یک جایی بدرد بخور دخترم!
دوباره خندیدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود!
_اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک؟
_نه بابا چه عجب! می زاشتی سال تحویل زنگ می زدی دیگه! حالا می خوام چیکارت کنم؟ حالا که همه حمالی هاش و من کردم تو می خوای همه رو با خود شیرینی بزنی پا خودت؟! نه عزیزم لازم نکرده!
لب هام و تو دهنم جمع کردم
_بی ادب... اصلا گوشی رو بده به عمه!
_نچ... راه نداره!
صدای عمه رو شنیدم و عطیه پوفی کشیدو به عمه گفت: کیه عطیه... باز که چسبیدی به تلفن! پاشو کارها موند
_مامان جان دو دقیقه استراحتم بد نیست ها!
عمه_تو که همش در حال استراحتی مادر مگه چیکار کردی؟
صدای عطیه بالا رفت مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختری، دم عید تو همه خونه ها بود!
عطیه_من همش در حال استراحتم؟ آره راست میگین اگه از صبح مثل خر کار کردنم و در نظر نگیرین بله الان دارم نفس می کشم و استراحت می کنم!
عمه_ بی ادب حالا کیه پشت تلفن یک ساعته معطلش داری؟
_الو خودشیرین هنوز هستی؟
این بار با من بود خنده ام و جمع کردم
_بله هستم حالا گوشی رو بده به عمه!
_یعنی اگه من دستم به تو برسه...
این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸 ﷽ 🌸 #رمان_به_همین_سادگی #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #قسمت_شصتوپنجم 🌸
❤️🍃...
سلام رفقا
عیدتون مبارک😍😍❤️
پارت اضافه به مناسبت ولادت #امام_زمانمون😍 تقدیم به شما 🌹
#عیدتون_مبارک
#التماس_دعای_فرج
#عیدی
#ادمین_نوشت
#کانال_چادرےها
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══