eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت اینجا ایران بود بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد! به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟ ابرو گره زدم فکر نکنم به شما مربوط باشه اینجا خونه ی منه.و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم.. زبانی به لبهایش کشید هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.به صلاح نیست تنها برید چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید برزخ شدم صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار از جایش تکان نخورد. عصبی شدم با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل بیرون از این خونه براتون امن نیست معده ام درد میکرد چرا امن نیست هان تا کی باید صبر کنم اصلا من میخوام برگردم آلمان دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره فقط باید کمی تحمل کنید به زودی همه چی روشن میشه سلامت شما خیلی واسم مهمه سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد دانیال نگرانتونه ایستادم چرا درست حرف نمیزنی داری دیوونم میکنی اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زدهیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت اینجا چه خبر بود هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است،سپس با عجله اتاق را ترک کرد جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود.ترسیدم این راچه کسی فرستاده بود خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی،روشن شد جواب دادم صدایی آشنایی سلام گفت سارا منم، صوفی سعی کن حرف نزنی ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه حسام را میگفت او مگر ما را میدید من ایرانم پیداش کردم دانیالو پیدا کردم اون ایرانه درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد سارا همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره جریانش مفصله الان فرصت واسه توضیح دادن نیست! ⏪ .. @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از 👇تبادلات شاخص حبل‌المتین👇
💠شهیدی که مهدی(عج)سنگ قبرش را خرید 💠شهیدی که در قبر خندید 💠معجزات و حقایق شهدا 💠داستان های دنباله دارpdf 💠داستان های عاشقانه مذهبی متفاوت 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb
هدایت شده از 👇تبادلات شاخص حبل‌المتین👇
بسم الله الرحمن الرحیم 👇 کانالهای هفتگی ایتــــــــــــــــــــاء را از ما بخواهید: 🎁 آموزش فوق‌العاده جالب تجوید، مفاهیم و حفظ+ روش تدریس قرآن در فضای‌مجازی http://eitaa.com/joinchat/398262272C4407a7030a 🎁 مرکز تخصصی احکام زنان و دختران http://eitaa.com/joinchat/1773338626C6ef479346a 🎁 پایگاه تخصصی فقه و احکام http://eitaa.com/joinchat/692387840C8abb6e8370 🎁 رمــان عاشقانه برای بچه مذهبی ها http://eitaa.com/joinchat/2874474498Cdddae9fb20 🔴 تبادلات بنری‌لیستی مذهبیونِ ایتــــــــــــــاء http://eitaa.com/joinchat/4236574731C5a294a0dd7 🎁 پـݪّه پــݪّه تـا مـݪاقـات خـدا eitaa.com/joinchat/1976500229Cd3d2ed8c21 🎁 طب سنتی اسلامیِ"دکتر خیراندیش" eitaa.com/joinchat/3386834946Ca40e0c8a98 🎁 ناگفته های شهدا واخباربروز جبهه مقاومت http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb 🎁 کانال داری؟؟؟ خب بیا رایگان تبلیغش کن دیگه، معطل نکن http://eitaa.com/joinchat/557449221C198f8ccf0d 🎁 کتابخانه؛ کتاب‌های حوزوی و مذهبی http://eitaa.com/joinchat/630849539C3403cf3433 👆برو از اول لیست با دقت نگاه کن و کانال محبوب خودتو انتخاب کن😍
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم. اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺 "با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم" 💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن ---------------------------- سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔 ✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج 🖊 @chaadorihhaaa
#پروفایل چادرے ها مطمئݩا✅عشڨـ را فهمیدهـ اݩد😍❤️ چوݩـ ڪه عاشقـ❣ ها عموما سر بهـ زیر اند و نجیبـ😜 #چادرانه @Chaadorihhaaa
چیشد حتما میگی چی چیشد اره؟ 😅😁 الان بهت میگم بـــانو : چیشد که خواستی محجبه بشی چه اتفاقی افتاد که باعث شدقدم تواین راه بذاری راهی که باعث شد زهرایی(س) و زهرا(س)پسندبشی 😍 🖊 @chaadorihhaaa برامون بگین از حس و حال تحولتون، از ماجرای تحولتون 👌 شاید باعث بشه خیلی هاهم متحول بشن. دلنوشته هاتونو توی کانال میذاریم دلنوشته هاتونو به ای دی زیر ارسال کنین🙏 @M_bameri77
عزیزمـ‼️ اشتباہ بہ عرضتوݩ رسوندݩـ❕ اجتماع چار دیوارے اختیارے شما نیست‼️🚫 🔸➖➖➖➖🔹➖➖➖➖🔸 ⚛از پيغمبر اكرم(صلی‌‌الله‌علیه‌وآله) چنين نقل شدہ كہ فرمود: ✴️«يك فرد گنه‌كار، در ميان مردم همانند كسى است كہ با جمعى سوار كشتى ⛴شود، و بہ هنگامى كہ در وسط دريا🌊 قرار گيرد تبرى برداشتہ⛏ و بہ سوراخ كردن قسمتی كہ در آن نشستہ است بپردازد،😳😱 و هر گاہ بہ او اعتراض كنند، در جواب بگويد‼️ من در سهم خود تصرف مى‌كنم‼️ 📌اگر ديگران او را از اين عمل خطرناك باز ندارند، طولى نمى‌كشد كہ آب دريا 😱بہ داخل كشتى نفوذ كردہ و يك‌بارہ همگى در دريا غرق میشوند»⚠️ 🔸➖➖➖➖🔹➖➖➖➖🔸 ⚠️گناہ بدحجابي، مانند گناهانے كہ شخص در تنهايے انجام می‌دهد [مانند ديدن فيلم‌ها و شنيدن موسيقی‌هاے مبتذل] نيست، كہ ضرر آن تنها متوجہ خود انسان باشد.😐🙁 💯ضرر گناہ اجتماعے، در بيان پيامبر اكرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) زيبا تشبيہ شدہ است.👌 🔴 اجتماع، چار ديوارے اختيارے نيست. 🔸➖➖➖➖🔸 ❤️کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است❤️ 🆔 @Chaadorihhaaa
😌☘ مـﮯ گویندبراے شناخت دختر ، مــآدرش را باید دید . مـن دختــر فاطمــﮧ (س) امـ از مـــآدرمـ آموختــﮧ امـ نامحرمــ بودن ، بـﮧ چشم بینــا نیست! مادرمــ را اگر شناختی تمــآم دخترآن پاک سرزمینمــ را خواهـﮯ شنـــآخت 🆔 @Chaadorihhaaa
#ریحانه شبیہ پیلہ🐛 بہ دورمـ♻️ ٺنیــدَمَٺ شاید... شوے دلیـ☝️ـلِ عروجے💫 ڪہ مقصــدش زهـــ♥️ــراسٺ #بانوی_زهرایی @Chaadorihhaaa
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پشت هر زݩ بے حجابۍ یڪ ‌مرد بے غیرٺ وجود دارهـ😒. امیرالمومنین : لَعنَ اللهُ مَن لا یَغارُ خداوند لعنٺ ڪند ڪسی را که غیرت ندارد.⚠️ @Chaadorihhaaa
@Chaadorihhaaa چن ماهی میشدچادری بودم امانه باعشق..ففط برای رهایی ازحرفهایی که بقیه میگفتن.. تااینکه سوم شعبان خواب آقام حسین رودیدم..باهمون لحن قشنگش سلام کردومن فقط خیره نگاهش میکردم😭 چیزی نداشتم که بگم😔 گفت:توچادرسرمیکنی؟گفتم:خب اره .. گفت:چادرسرمیکنی امانه باعشق..دوسش نداری..چرا؟؟ نمیدونستم چی بگم.لال شده بودم یهوبالخندروکردبهم وگفت :پاشوبیاکربلا.. باتعجب گفتم:بیخیال بابا..من کجا!توکجا!اصن چجوری بیام؟اجازه نمیدن که..... خیلی قشنگ روکردبهم وگفت:توبخواه..من میبرمت❤️ ازاردیهشت سال 95تاالان دربه دررفتنم..امانمیشه😔😭😭 @Chaadorihhaaa آخرین باری که خواب ارباب رودیدم اسفندسال 96بود!!چندماه دوری برام گرون تموم داره میشه..ومحرم داره میاد😞 تموم دیدارهاوخواب هارومکتوب کردم.."درست16قسمت" دوتادفتری که برام پرازخاطره ست.. بزرگترین افتخارم چادری بودنم که به لطف اربابمه...😍😍وهیچکس نمیتونه این تحفه باارزشموازم بگیره.....تاآخرین لحظه🙈❤️ والتماس دعای زیارت وشهادت دارم..چون بعیدمیدونم دیگه بتونم بااین دوری عذاب آوردووم بیارم😔😭😭😭😭😭😭 ✅نظراتتون رو راجب این تحول به آیدی زیر ارسال کنید👇👇 @M_Bameri77 از داستان های تحول من نشود❌
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه تو فردا مرخص میشی این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره بخصوص اون سگه نگهبانت دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه فعلا بای اینجا چه خبر بود صوفی چه میگفت او و دانیال در ایران چه میکردند؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟ فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد بعد از یک روز گوشی روشن شد صوفی بود سارا تو باید از اون خونه فرار کنی در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه اون خونه به طور کامل تحتِ نظره ابهام داشت دیوانه ام میکرد من میخوام با دانیال حرف بزنم اون کجاست؟ با عجله جواب داد نمیشه من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟ حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟ اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم. ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد به میان حرفش پریدم چرا باید بهت اعتماد کنم از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری حسام تا اینجاش که بد نبوده لحنش آرام اما عصبی بود سارا، الان وقتِ این حرفا نیست حسام بازیگر قهاریه اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام دیگر نمیدانستم چه چیز درست است شاید درست بگی شایدم نه تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِانتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم به کدامشان باید اعتماد میکردم حسام یا صوفی شرایط جسمی خوبی نداشتم گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی آرام به سمت اتاق مادر رفتم درش نیمه باز بود نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود پس چرا زبان باز نمیکرد؟! صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد از گرفتن دستهایم تا نوازش اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده ومن آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد! ⏪ ... @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼