eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 | | { قل للمومنین یغضوا من ابصارهم...} به مومنان بگو چشم های خود را از نگاه به نامحرم و هر آنـچه نـگاه به آن حـرام و تحریک کننده است فروگیرند‌ . 📕| .۲۴.آیه۳۰ eitaa.com/chadooriyam
چادرےام♡°
#بانو_حجاب 👠❌ #آقا_نگاه 🗣👀 eitaa.com/chadooriyam
➖•❥ چرا؟ چرا همیشہ.. زن "مرڪز تاڪید" است در دایرہ و مرد "البته" در حاشیہ؟ چرا؟ چرا زن باید حجابش را ڪند رعایت.. بہ هزار و یڪ دلیل "البته" مرد هم باید نگاهش را ڪند حفظ در قحطیہ دلیل؟ چرا؟ چرا حجاب زن را تبلیغ میڪنے.. در هزار و سیصد و اندے پیام.. اما نگاہ مرد را در پس حجاب زن.. بصورت:"البته" مرد هم باید.. در آخر همان اندے پیام؟ چرا؟ چرا آیات سے و سےُ یڪ سورہ مبارڪہ نور.. شد بہ همین زودے ها فراموش؟ آنجا ڪہ خطاب بہ رسولش فرمود: بہ مردان مومن بگو... "و" بہ زنان مومن بگو... گذاشتم سہ نقطہ الباقے داستان را از قصد.. یعنے ڪہ.. اصل داستان هست آن "واو"وسط! چرا؟ چرا دست ڪم میگیرند و یا ڪہ میگیرے.. غَضِّ بصر را؟ هیهات ڪہ.. معناے غَضِّ بصر را.. شاید نشنیدہ باشے.. حتے تو بہ عمرت..! و غَضِّ بصر یعنے.. نگاہ ڪنے اما نڪنے دقّت..! یا ڪہ ببینے اما زُل،نہ اصلا..! و خواستم چرا،چرا ڪنم.. که بگویم.. یا ایها الناس! تا زمانے ڪہ مرد و زن.. سهم پنجاہ درصدے خود را.. بجاے نیاورند تڪ تڪ.. هر چہ بگویے خواهرم حجابت.. خواهرت حجاب را نمیڪند رعایت! و هرچہ بگویے "البته"برادرم نگاهت.. برادرت نمیڪند نہ آن را آنچنان باور! زین پس.. تو تبلیغ ڪن حجاب را.. در دوقالب جدا و هم اندازہ لطفا.. چیزے بمانند قران مثلا.. بانام.. بانو حجاب "و" آقا نگاہ! eitaa.com/chadooriyam
بسم الله الرحمن الرحیم... سوزان اسٺ ‌
⚡️ •|دختر‌خانم‌گُل|• 👱‍♀ •|آقا‌پسر‌ِ‌ عَزیز |•⇣👨 نَزار‌توی‌.. آب‌گِل‌آلود 🌊 بشے..! و....↜نامَحرَمَم، نامَحرمه هرجا که‌ِ ‌میخواد‌ باشهِ.....(: ◌͜◌ ارزش‌ِتو‌بِیشتَر‌ازاین‌حَرف‌هاست‌.❤️ 🍃🌼 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ • ♚♡| @chadooriyam |♡♛
•┈┈••✾•💓•✾••┈┈• 🔅والسابقون السابقون یعنے ↩️هر ڪس بہ مادر شبیہ تر است اے شهید گمنام🌷 تو در بے نشان بودن مزارت بہ مادر شبیهی 😌💓 من در چادر سیاہ روے سرم..💞😍 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ • ♚♡| @chadooriyam |♡♛
❤️| فقط در خون غلطیدن نیست! شهادت هنگامی رخ می دهد که از زخمِ و تکه پراکنی دیگران بگیرد. و همان ســــت که از دلت جاری می شود... و آن هنگام که مردان به دنبال راهی برای هستند تو اینجا هر‌روز شهید می‌شوی ...!❤️| eitaa.com/chadooriyam
📜 سلام رفقاے جاݧ خوبیݧ ڪہ الحمدالله ؟ یه قرارے هست ♥ اسفندماه سالگرد شهادت 1 کنکور تجربی سال 1364 هستش ☺️😍 و خدا توفیق بده قراره یک کار فرهنگی خیلی خوب برای شهید احدی انجام بشه و تصاویر زیر رو بین رفقاے درسخون ایرانمون پخش کنیم 🇮🇷 •° چند وقت یکبار که دکتر سبطی یه امتحاناے مجازے ای میگیرن وبه رفقایـے که برتر شدن کتاب هدیه میدن و به پیشنهاد دوستان این تصاویر رو قراره ان شاءالله در اون کتاب ها قرار بدیم براے آشنا شدن رفقامون با این شهید عزیز مطمئن باشید هرچند کم برای خرج کردن چندین برابرش از لحاظ مالی و معنوی برمیگرده به خودمون ☺️🌹 هرکدوم از دوستان مایل بودن جهت همکاری در خدمتیم .. هرچند سهیم شید برکتش رو میبینید ان شاءالله 🌹 اجرتون با شهدا براے دریافت شماره حساب ↓ 📩 { @shahidahadi1 }
خیال ڪن وسط ڪوچ پیش چشمانتـ... تمام زندگیتـ♥ بے هوا زمین بخورد🥀 چقدر صحنہ تلخے براے عابر هاستـ اگر وسط مردها زمین بخورد😞 • 💔 • ⚫️ eitaa.com/chadooriyam
مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد eitaa.com/chadooriyam
✍🏻 با چادر میشوی *ستاره ی شهر* eitaa.com/chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم رب العشق✨ رمان زیبای مخاطب خاص مغرور برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان بعد از اینکه شادی رو به اصرار خودش رسوندیم خونه شون اومدیم خونه منم بعد از اتمام درسهام(ساعت1بامداد)آهنگ خواب کردمو خوابیدم صبح پنج شنبه امرور صبح برف اومده بود...برای همین زنجیر چرخ های ماشینمو بستمو به راه افتادم -میترااااااااااااااا؟فاطیییییییییییییی؟؟؟ در کلاس213که ساعاتی بعد کلاس داشتیم رو باز کردم دیدم آقای رمانپور تنها نشسته و بچه هام نیستن -سلام استاد،بچه ها نیستن؟ -علیکم السلام(چقدر رسمی)چرا،رفتن برف رو ببینن -ممنون استاد همین که اومدم برم صدام کرد خانوم مولایی؟ -بله استاد؟ -بنده رو عفو بفرمایین -برا چی استاد؟ -در رابطه با ماجرای دیروز....نمیخواستم اذیتتون کنم با گفتن من که چیزی به یاد نمیارم به راه افتادم ٍای خدا...پس این بچه ها کجا رفتند؟ -کیانااااااااااا؟ همین که برگشتم با یه گلوله برف که خورد تو صورتم مواجه شدم -آیی...افتادم رو زدم سرمو بلند کردم و با تعجب زیاد مانی رو دیدم...نه بابا؟این از کی اینقدر راحت شده با من؟ گفتم:حالا دیگه با من شوخی کنی...آره؟ خندید و گفت:جرات داری تلافی کن -میکنم،کفشمو پرت کردم سمتش جاخالی داد دومیشم پرت کردم که خدا رو شکر خورد به ساق پاش -کیانا؟ بچه ها بودن(شده بودن دشنم...هر کدومشون یه گلوله بزرگ برف نثارم میکردن،نه فقط به من...به هم دیگه هم...) گلوله برف بعدی از طرف مانی اومد داد زدم:مانی اگه من امروز حساب تو رو نرسیدم اونوقت اسممو عوض میکنم و مانی یه لحظه به این فکر کرد که چقدر اسمش از زبون کیانا قشنگه...(بسم رب العشق...) مانی با خنده :مطمئینی؟پس به فکر یه اسم جدید باش متاسفانه کفشامو ندیدم برای همین با همون جورابام افتادم دنبالش،وسط راه یه چوب برداشتم(یا اکثر امامزاده ها)و با تمام وجودم دویدم داد زدم:کجا رفتی؟...چقدر قایم میشی؟ و برای تحریک کردنش گفتم:مرد نیستی دیگه...مرد که از چیزی نمیترسه از پشت سرم یه صدایی اومد -من اینجام هول کردم....پام لیز خورد ولی قبل از اینکه با سر بخورم زمین دوتاشاخه ی درخت بید گرفتنم... دوباره فشارم زد بالا بعد از اینکه از شوک در اومدم خودمو جمع و جور کردم مانی با نگرانی پرسید:حالتون خوبه؟ -زیر لب جواب دادم:بله ولی تا اومد بره با چوب محکم زدم به ساق پاهاش و الفراااااااااااااااااااار صدای دادش به گوشم رسید:آخ.خدا بگم چیکارت کنه که اینقدر مکاری تا به حیاط رسیدم میترا رو دیدم :خوش گذشت؟ با خنده جواب دادم:آره...حسابشو رسیدم زینب و شایان هم نفس نفس زنون رسیدند با شیطنت پرسیدم:زینب خانوم با آقاتون کجا بودین؟ زینب سرخ شد و شایان به جاش جواب داد:پش..تت یه دفعه احساس کردم پشتم یخ کرد بعله...آقای مانی دلیری بزرگ ملقب مبه درخت بید بود...بالاخره زهر خودشو ریخت...وقتی برگشتم به طرفش دیدم یه پارچ دستش بود...حالا از کجا آورده بود و پر از یخش کرده بود خدا میدونه اکیپمون از خنده رو زمین افتاده بودن با عصبانیت گفتم:بخندین...یه روز که تلافیشو سرتون درآوردم... اولین نفری که خندش قطع شد آقا شایان بود (بعله دیگه همه طعم تلافیا منو چشیدن) احساس سرما و لرز میکردم..حساب کنید:نیم ساعت تو برفا دنبال یکی بگردی بعد دوباره بیای تو حیاط با بچه ها گپ بزنی بعدشم که... مونده بودم چرا تا حالا قندیل نبسته بودم...!! ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان فاطی:کیانا دنبال چی میگردی؟ -با کلافگی جواب دادم:کفشام فاطی هم در حالیکه سعی میکرد کفشامو پیدا کنه -وای یخ زدم مانی:دنبال اینا میگردین؟ -در حالیکه کفشامو ازش میگرفتم گفتم:ممنون و سریع پوشیدم میترا اومد جلو و گفت:تو که یخ زدی -با لرز جواب دادم:س...ردمه و یه شخصی همینجوری که داشت میرفت پالتوشو در آورد انداخت روی شونه هامو رفت.... با بچه ها سریع رفتیم تو کلاس و روی نزدیک ترین صندلی به بخاری نشستیم سمیرا وارد کلاس شد ،تا منو دید پرسید:سلام کیانا،چرا اینجا نشستی؟سردته؟ گفتم:سلام سمیرا،هیچی گفتم اینجا بشینم بلکه یخم وا بره سمیرا :ماجرا چیه؟ میترا و فاطیم با حوصله ماجرا رو براش تعریف کردن مانی وارد کلاس شد(اونم با خنده) سمیرا زیر لب پرسید:پس سهراب کو؟ میترا:سمیرا؟خودش که نیس داداشش که هست گفتم:اینم لنگه همونه فقط نمیدونم چرا امروز شیطون شده فاطی قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:بعله صد در صد،اصلا دست کیانا و شیطونم از پشت بستس شوهر زینب که اومد تو کلاس تا دید سهراب نیس از مانی پرسید:پس سهراب...؟ مانی:گفت امروز نمیاد شایان:خانوم مولایی؟هنوزم سردته؟براتون آبجوشه بگیرم؟ زینب:مرسی شایان شایان:قابل خانوممو نداره و با لبخندی از کلاس خارج شد به زینب گفتم:زینب افتخار کن چه شوهر با مسئولیتی داری خندید بعد از آبجوشه ایی که خوردم کولمو برداشتم و رفتم تو آبخوری(به خاطر برف اساتیدمون به غیر از استاد غرضی کلاسا رو تعطیل کرده بودن) رفتم توwc و مقنعمو در آوردم فکر کنم سرما رو خورده بودم....اونم با چه اشتهایی.. خداروشکر ایندفعه بچه ها نتونستن بفهمن کجام گوشیمو در آوردم و برای پسرداییم پیامک دادم:سلام،عصری ساعت17 تو الاچیق خونمون منتظرتونم برای رفع اشکال عربی و فرستادم براش ساعت11با استاد غرضی داشتیم...حالا سهراب هم نبود مشکلات درسیمو رفع کنه ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان رفتم پیش سمیرا -سمیراجووووون؟ سمیرا:خدایا بخیر کنه...چی شده که تو میگی سمیرا جوووون؟ -چیزه...من این قسمت رو مشکل دارم،سهراب هم نیومده سمیرا:راستش منم مشکل دارم،بیا بریم از آقای حمیدی بپرسیم. سمیرا:سلام آقای حمیدی -سلام.چه کمکی از دستم ساختس؟ همون جایی که مشکل داشتیم رو نشونش دادمو گفتم:راستش ما اینجا رو مشکل داریم و ایشونم با کمال دقت و آرامش برامون توضیح داد... سمیرا:واقعا ممنون آقای حمیدی -ممنونم آقای حمیدی آقای حمیدی:خواهش میکنم تا داشتیم میومدیم سرجاهامون بشینیم با اخمای درخت بید مواجه شدیم سمیرا:نگاش کن..چه اخمیم کرده برات پوزخندی زدمو گفتم:حتما بدشون میاد مشکلات درسیمو از کسی بپرسم و اونجا بود که اولین عطسه شروع شد یه پسری اومد سر کلاس ،تا خواست حرف بزنه گفتم:میدونم ،میدونم...الان میام.خودشم خندش گرفته بود در زدم و وارد کتابخونه شدم:سلام استاد؟ -علیک سلام،یه زحمتی براتون داشتم،میشه اون کتابا رو مرتب کنید؟ جلوخندیدمو گرفتم:البته، استاد میتونم 2تا رماناشو امانت بردارم؟آخه صاحابش خیلی خوش اخلاقه حاجی با اخم ساختگی گفت:برو دختر،برو تا شر دیگه ایی درست نکردی در حالیکه کتابا رو طبق عناوینش سر جاش میذاشتم گفتم:خدایا همه ی ما را به راه هدایت کن بعد از اینکه کتابخونه رو مرتب کردم رفتم سرویس بهداشتی و کمی تا قسمتی آب نوش جان کردم به محض اینکه سر جام نشستم استاد غرضیم تشریف فرما شدند و طبق معمول اولین نفری که برای کنفرانس صدا کرد من بودم... -50/18با اعتراض گفتم:استاد منکه همه ی سوالا رو درست جواب دادم؟ -استاد با اخم همیشگی:نقشت اشکال داشت حیف که استادم بود و گرنه حسابشو میرسیدم -دلیری سهراب -استاد غایبه دلیری مانی؟ -کیفش نبود...کجا رفته؟شاید مشکلی براش پیش اومده... احمدی مسعود -بله استاد؟ اگه زحمتت نمیشه بیا برا کنفرانس یعنی کل کلاس رفت رو هوا -19،احمدی توهم نقشت اشکال داشت...درست کن جلسه بعدی بیار -چشم استاد زیر لب با حرص گفتم:چشم و مرض،چشم و درد،الهی خودم حلواتو بپزم که اینقدر سختگیری،الهی موهات کچل بشه من دلم خنک بشه -خب ،جلسه امروز همینجا به پایان میرسه،خسته نباشید پالتوش هنوز تنم بود...یادم رفت بهش بر گردونم... ⏪ ادامه دارد eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان رو به میترا و فاطمه گفتم:بچه ها من امروز عجله دارم زودتر میرم زینب:برو ماهم بچه ها رو میرسونیم میترا:آره..برو خیالت راحت با گفتن مرسی پامو رو پدال گاز گذاشتم و رفتم -سلام لعبت -سلام خانوم رفتم روبروش و گفتم:اوووم..چیزه...امروز آرش پسرداییم میاد خونمون تو عربیش مشکل داره،لعبت...هر20دقیقه یه بار به یه بهانه ایی میای دم آلاچیق و میری Ok? -چشم خانوم...حواسم هست اگه حواست بهمون باشه دسمتزد خوبی میگیری با خوشحالی جواب داد:ممنون بانوی جوان،حتما راستی...بهم بگو کیانا...هنوز خانوم نشدم -چشم...کیانا...خانوم خندیدم و با گفتن ادبت منو کشته رفتم تو اتاق سریع لباس مناسب پوشیدم و رفتم به طرف الاچیق -ماماااااااااااااااااان؟ -رفتن بازار -بخشکی شانس...همین امروز آخه...؟ -لعبت...هر 30دقبقه یه بار یه چشم خانومی هم میگی (فکر کنم پسره تو مایه ها هیولا یا دیو بوده) اومدش -سلام سلام آقای درسخون(نترسید با حجاب بودم) خب..کجا مشکل داری؟ (وقتی دید اوضاع جدیه دفتر شو آورد و گفت:از اینجا تا آخر کتاب)(یا اکثر امامزاده ها) خدا رو شکر غیر از حرف درسی ،حرفی دیگه رد و بدل نشد لعبتم کارشو به بهترین نحو انجام داد،بطوری که منم یکی دوبار میخواستم برم با مامانم حرف بزنم هبچه(عطسه بودااا) -کیانا...سرما خوردی؟ نه..خوبم انگار این عطسه ها تمومی نداشتند..عطسه پشت عطسه آرش با نگرانی لعبتو صدا کرد:لعبت خانوم؟ -بله آقا؟ -یه لیوان آب پرتغال برای کیانا لطف میکنی؟ -حتما آرش چیزیم نیس -چپ چپ نگاهم کرد و گفت:نگاه کن...تبم که داری -با اعتراض گفتم:همچین میگی انگار سرطان دارم -زبونتو گاز بگیر(.....) لعبت:بفرمایید آرش:بخور رومو اونطرف کردمو گفتم:نمیخورم -یعنی چی نمیخوای؟ -از پرتغال خوشم نمیاد آرش با بدجنسی گفت:وای یه چیزی به دندونات چسبیده بذار ببینمش تا باز کردم سریع آب پرتغالو ریخت تو حلقم...به سرفه کردن افتادم -آرش؟ -آرش بی آرش...قشنگ میری میخوابی -بابا درس دارم... -نرو -چییییییییی؟نرم؟میدونی لهراسبی تیکه پارم میکنه وای حاجی رو بگو..تیکه تیکم میکنه با حرفاش -کیانا...لطفا به سلامتیت اهمیت بده یه کم که فکر کردم دیدم بد نیس فردا رو نرم دانشگاه...فردا که میترا یا فاطی زنگ بزنه الکی سرفه میکنم اونوقت به گوش آقا مانی میرسه منو به چه روزی انداخته -باشه آرش:فردا میام بهت سر میزنما با خنده گفتم:چشم آقا در حالیکه داشت میرفت گفت:یه چندتا کمپوت برات میگیرم و میام -مگه اینجا بیمارستانهههههههه خندید و رفت چه روزی بشه فردا.... بعد از ساعتی مامانم اومد خونه :کیانا مامان بیا شام -مامان جونم اشتها ندارم -ظهرم که نهار نخوردی در حالیکه داشتم میرفتم بیرون با بیحالی گفتم:ما...مان و در حالم بیخبری فرو رفتم ادامه رمان به روایت نویسنده: کتایون خانوم(مادر کیانا) با عجله به سمت اتاق دخترش رفت که اونو دم پله ها بیهوش دید -وای کیانا چی شده...؟ و در حالیکه دست روی پیشونیش میذاشت گفت:یا ابالفضل...بچم تب داره کیانا...کیانا؟ از اونطرف آرش وارد خونه ی کتایون خانوم شد و گفت:عمهههههههههه؟کیاناا؟ کتایون خانوم دستپاچه اومد جلو و گفت:آرش...آرش دخترم...بدنش داغه....خیلیم داغه..چیکار کنم؟ آرش با نگرانی پاسخ داد:زنگ...ب..زنید به اورژانس...منم الان میام ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{ بسم رب الزهرا (س) ♥•° }
💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿 🍃🌹متن دعای عهد🌹🍃 🌻بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌻 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان🌻 💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
••🖤 ❀✵صلوات خاصه حضرت زهرا (سلام الله علیها)❀✵ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ‏ وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ الَّتِي انْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِينَ‏ اللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ الْأَئِمَّةِ الْهُدَى وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلَإِ الْأَعْلَى‏ فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَى أُمِّهَا صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ مُحَمَّدٍ (أَبِيهَا) صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَ السَّلاَمِ‏ •┈••✾•🕊☘🕊•✾••┈•
💠حاج حسین یکتا میگفت: در عالم رویا به شهید گفتم چرا برای ما دعا نمیکنید که شهید بشیم؟! میگفت ما دعا میکنیم براتون شهادت مینویسن ولی گناه میکنید پاک میشه..
✋🖤 سلام اول هفته به شاه ڪرببلاست ڪه‌لطفِ مادر سادات بیمه‌ام بڪند بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥ 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.• 🌟•° 🦋•° تنها باذکر صلواٺ 🌸🍃 🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱 j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•