💞بسم رب العشق💞
رمان زیبای #سجده_عشق
نویسنده:عذرا خوئينی
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
ا🌺﷽🌺 ☑️داستان عاشقانه مذهبی 💞 #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت دوم نگاهی به اینه انداختم اوف چه جی
ا🌺﷽🌺
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت سوم
خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبادرکنارحیاط درست شده بودوگلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت...
فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند..نفس حبس شده ام روآزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود._توپ رومیندازی یاخودم بیام!.
اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود
_یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟!.
خندیدوگفت:_حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!.نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد.
بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم وزیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم بایدبراش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه!.
پشتم به دربودکه صدای زنگ اومدازهمون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجاهم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱
نگاه متعجبش روازمن گرفت وبه زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!.
غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه دردمی اورد سیدکمی دورترایستاده بود وارام اشک می ریخت😔
کنارلیلانشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم
_ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت وپناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبرگذاشت وازته دل گریه کرد.
دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالاتوهمچین موقعیتی قرارنداشتم
ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........
ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمواینابرگشتند....
اهسته ازپله هاپایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم
سیدروی کاناپه خوابش برده بود وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خوردوپخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام بایدمقابل چشمای سیداتفاق می افتاد!!......
ادامه دارد.....
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت چهارم
کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم روپوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خونه بمونم دلم می خواست گشتی توشهربزنم تاشایدحالم سرجاش بیاد
_بقیه که خوابن امافکرکنم محسن بیدارباشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه.
اخلاقم روخوب می شناخت تاکاری که می خواستم روانجام نمیدادم اروم نمی گرفتم
روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتادکه کنارحرم انداخته بودند یهودلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بودیعنی درست چهارده سال پیش!!
چنددقیقه بعداومداتاق_بنده خداهم حرف منومیزنه میگه الان دیروقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.
حرصم گرفت وباعصبانیت بیرون اومدم هنوزتوحیاط بود وباتلفن حرف میزد منوکه دیدسریع قطع کرددوباره سرش روپایین انداخت چقدرازاین رفتارش بدم می اومد
_ببخشیدآبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم_من آبجی شمانیستم اگه شماره اژانس روداشتم خودم زنگ میزدم ومزاحمتون نمی شدم.
نمی دونم چرارنگ صورتش هرلحظه عوض میشد باپشت دست عرق پیشونیش روپاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!
دوباره باهمان متانت گفت:این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟شمامهمون ماهستیدهرکاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوزروحرفتون هستیدمانعی نیست امابهتره به حرم بریدیعنی خودم می برمتون ولی..اینطوری که نمیشه!!
خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست پس بخاطرهمین رنگین کمان تشکیل داد بااینکه توقید وبنداین چیزهانبودم ولی خجالت کشیدم همیشه پیش دوست وآشناهمین طوری ظاهرمیشدم وشال وروسری فقط برای بیرون رفتن بود! امااین بارقضیه فرق می کرد.بازهم دست گل به اب دادم خدابعدیش روبخیرکنه!
به تصویرخودم تواینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رومیزون کردم وبیرون اومدم.....
وقتی منو تنهاجلوی دردیدباتردیدپرسید:_مادرنمیان؟.
ابرویی بالاانداختم_ سرش دردمی کنه.
درجلوروبازکردم ونشستم خودش هم سوارشدکاملامشخص بودکه معذبه! تقصیرخودش بودمن که می خواستم باآژانس برم.
قدوقامت بلندی داشت واقعانمی شدجذابیتش رودست کم گرفت.
ده دقیقه بعدرسیدیم .نزدیک حرم ماشین روپارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت وچادرمشکی روبیرون اورد اخمام توهم رفت وبلافاصله گفتم:_من نمی پوشم!مگه این تیپم چشه؟!.
_مسیرکوتاهی روبایدپیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادرنمیشه رفت
نفسم روباحرص بیرون دادم وگفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادررنگی برمیدارم امامحاله اینوبپوشم اصلاازرنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...
ادامه حرفم رونگفتم لعنت بردهانی که بی موقع بازشود!باشرمساری نگاهش کردم این سربزیربودنش دیگه داشت کلافم می کرد
شخصیت عجیبی داشت اصلانمی شدباپسرهای فامیلمون مقایسه کرد موقع راه رفتن فاصله اش روبامن بیشترمی کردنه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بودکه حواسش به من هم هست امانمی خواست پابه پای من بیاد
باشنیدن اسمش هردوبه عقب بر گشتیم رنگش پرید
_چطوری فرمانده؟!.
چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشدمنم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم ونزدیکتررفتم وگفتم:نمیریم زیارت؟!
لبخندعصبی زدومحجوبانه سربه زیرانداخت_شمابفرماییدمنم میام!.
چهره همون پسرخنده دارشده بود نگاه معنی داری به سیدانداخت ازکنارشون که ردشدم گفت:_این خانم کی بود؟!!.
ادامه دارد....
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
بانوی چادری😊
تو خود حرم زینبی( س) و
چادر سیاهت
مدافع حرم...
💫اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
eitaa.com/chadooriyam 💗💥
#♥️✨
#کربــ❤️ــلا
اونــجا هــم بــرڢ اومــده....((:
.
.
.
eitaa.com/chadooriyam
. #حدیث :)
.
.
دوستانِ وفادار داشته باش؛
چرا ڪه آنان در روزگار آسودگۍ،
ذخيره محسوب مۍشوند و
در روزگار گرفتارۍ،
سپر بلا خواهند بود..؛ .
#امامصادقعلیهالسلام..
#بحارالانوارجلد۷۸ص۲۵۱
🔹 #نشر پیام صدقه جاریه است.🌸
eitaa.com/chadooriyam 💗💥