هدایت شده از علیرضا پناهیان
تو ظرفیتش رو داری.mp3
2.06M
🎵امتحان بقدر طاقت است!
🔻سختی بیاید تو میتوانی...
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹از کجا بفهمم خدا من رو بخشیده و از من راضی است؟
🔻از کجا بفهمم مشکلاتم، امتحان هستند یا مجازات الهی؟
#تصویری
@Panahian_ir
چادرےام♡°
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
❤ خالی از لطف نیست خوندنش ❤
نمیدانم این احساس منه یا واقعا هست😳 !
اینکه همه ی جوان تر ها کم کم دارن به سمت با حجابی میرن و بی چادر بودن دیگه داره خاطره میشه !
چرا وقتی وارد هر طبقه از مرکز خرید میشدم عمق نگاه های متعجب به من بیشتر میشد انگار که متعلق به جایی دیگرم انگار موجودی ناشناخته ام که پا به دنیای روز گذاشته ام ؟!
خیلی باید خار چشم شده باشم وقتی خانمِ "او" خیلی مستقیم توی مترو به من زل زده و میپرسه: "اذیت نمیشی؟ 😳میخوای چیو ثابت کنی؟😢 گرمت نمیشه؟ 😳چطور میتونی خریداتو انجام بدی؟ دست و پا گیر نیست برات؟"😒
نمی دونم دست یا پا؛
ولی می گفت گیر است
شاید هم هر دو رو می گفت
حالا موندم کدومشان گیرتر بود ؟
اون چیزی که پایش بود یا این چیزی که سرم بود ؟
به هر حال احساس می کردم که پای او بیشتر گیر است تا پا و دست من .
البته از شما چه پنهان, چادرم هم گیر هست☺️
چشم های هرزه در تاروپودش گیر می کند😝
برام سوال شد یعنی تعدادمون اینقدر کم شده ؟؟ اینقدر عجیب هستیم که داریم غریب میشیم ؟
نه واقعا نه ! هنوز کمرنگ نشدیم دارم میبینم هزاران صفحه ی دخترانه در مورد چادر , علاقه ی وصف ناپذیر به چادر, علت چادری شدن, توصیه به حجاب اونم با روش های کاملا دخترانه و مستقل🥰 !
نه مثل بیلبوردهای دولتیِ خیابون که خیلی دستوری مانند نوشتن " حجاب صدفی است برای مروارید" یا " خواهرم حجابت" یا " رعایت حجاب در این مکان الزامی است"
حتی در دایره دوستانم بگردم کلی پروفایل با این مضامین پیدا میکنم که میخوان بگن تو که چادری هستی و چادرت را دوست داری تو تنها نیستی!👌
میخان بگن چادری بودن به معنی نفی روح لطیف دخترانگی و زیبا دوستی نیست! میخوان از لطافت و شادابی و آرامش دنیای چادرشون حرف بزنن!😌
میخوان بگن پوشش یعنی من تعیین میکنم تو چی ببینی!😏
دنبال تبلیغ چادر نیستم اما چادر پرچمِ افراشته یِ یک اندیشه یِ بلند است و نهال اندیشه ایست که خون های زیادی به پایش ریخته شده تا جان بگیرد و سرو بلندی در عالم شود...
من چادرم را دوست دارم
من چادرم را دوست دارم
من و جدا شدن از چادرم ؟ خدانکند.
چادری هستم و این دعای خیر مادر است.
چادرم داده به من وقار را دوستت دارم چادرم با همه سختی هایت!🦋
.
✍ "شیما فرجی"
🔹#نشر پیام صدقه جاریه است.🌸
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
Marzi:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_49
اخم شیرینی کرد و گفت:پس دیگه بهت نمیگم،کیانا؟
-بله؟
-دوست داری یه روز دست پخت آقا سید رو نوش جان کنی،؟
-نیکی و پرسش؟
راستی؟شب بریم بیرون؟برای شام
-من:به شرطی که باهام والیبال بازی کنی
-چشم خانوم
خندیدم
عصر مرخص شدم،تا رسیدم خونه عطر لازانیا روحم رو نوازش میداد
-امیر..علی واقعا..خودت؟
دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:هیس...بیا بریم نوش جان کنیم
سعی میکردم خودم رو شاد نشون بدم،چون یکی از وظایف همسرداری این بود
امیرعلی:خانومم؟
-جانم؟
-تا من میرم مسجد و بیام شمام وسایلو آماده کن بریم بیرون
-چشم آقا سید...مواظب خودت باش
-چشم خانوم
بعد از اینکه نمازمو خوندم یه دستی به سر و روی خونه کشیدم،
-خانوم خونه....؟
نیستش
-کجاست؟
-رفته آماده بشه با آقاشون برن بیرون
یه دفعه دو دست گرم روی شونه هام احساس کردم جیغ کوتاهی کشیدم وبهش گفتم:وای امیرعلی....ترسوندیم
خندید و گفت:واقعا ترسیدی؟
-نه ،برات نقش بازی کردم
*از خانوم شیطون ما هیچ چیز بعید نیست
-عه...دستت درد نکنه..حالا دیگه ما شدیم چوپان دروغگو؟
*اصلا حیف من که میخواستم به خانومم هدیه بدم
-با کنجکاوی پرسیدم:چه هدیه ایی
-با اخم گفت:نمیدم
-امیرعلی جونم
-نمیدم
-عه اینجوریه...؟(و عمامه شو از سرش بر داشتم )و الفرار
-کیانا...صبر کن...آخ
دویدم سمتش
امیرعلی چیزیت شد؟
با شیطنت عمامه شو پس گرفت و گفت:ما شاگرد شماییم تو اینکارا،استاد
-خندیدم:زود بگو...هدیه ت چی بود؟
دستمو گرفت و گفت:گذاشتم و اتاق...بیا بریم
با ناباوری بازش کردم و در کمال تعجب با یه گوشی لمسی مواجه شدم
-ا...میر...علی..من
-خوشت نیومد؟
با چشمانی اشکبار گفتم:چرا...اما...انتظار اینهمه محبت یک جا رو ندارم
-کیانا...با حرفات داری شیدا ترم میکنی ها...کم مونده فردا برم برات ماشین بخرم
خندیدم و گفتم:بریم؟
-بریم خانومم
اونشب خیلی خوش گذشت....امیرعلی با لباس عادی اومد و کلی باهم والیبال بازی کردیم ...مثل رویا بود امیرعلی برام
صبح روز سه شنبه:
امیرعلی طبق معمول تو سمیرم جلسه داشت
صبحانه رو که خوردم به فکر نهار پختن افتادم...چی بپزم؟
زنگ زدم به مامانش
-الو...مامان زهرا؟
-سلام عزیزم،خوبی؟مامان؛ بابا؛ داداشت خوبن؟
-ممنون اونام خوبن سلامتون میرسونن،راستش مامان میخواستم بپرسم امیرعلی از چه غذاهایی بیشتر خوشش میاد؟
-خودش بهت نگفته؟
-نه مامان،من که هر چی بهش میگم میگه هر چی با دستهای خانومم درست بشه خوشمزست
مامان خندید و گفت:حق داره بچم...خب امیرعلی هم مثل مردای دیگه از خورشت سبزی خیلی خوشش میاد..و غذاهایی که با قارچ تهیه شده باشه ماکارونی،مرغ،میگو هم دوست داره
-ممنون،به پدر هم سلام برسونید
-چشم،شمام به پسرم سلام برسون
با خودم گفتم:بح بح... کارم دو برابر شد
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_50
ساعت 12که شروع کردم به پختن غذا ساعت 4آماده شد(خب بار اولم بود)
رفتم از نزدیکترین گل فروشی چهارتا شاخه گل برا امیرعلی گرفتم البته به همراه تنقلات..
سریع سفره رو اماده کردم
برای آخرین بار عطر مورد علاقه ی آقاسید رو زدم که صدای اذان در خانه پیچید
بعد از نماز خوندن رفتم سراغ آیفون...
هنوز خبری از امیرعلی نبود
ساعت از هفت شبم گذشته بود
نگرانش شدم
فورا زنگ زدم بهش؛دیگه داشتم ناامید میشدم که برداشت
:امیرعلی سلام.کجایی؟
-سلام.تو ترافیکم.تا نیم ساعت دیگه میرسم.یاعلی
تو این مدت رفتم سراغ سایت پابوس و چندتا از سخنرانی و مشاوره هاشو دانلود کردم که صدای در اومد
سریع دویدم جلوشو گفتم:سلام علیکم و رحمت الله حاجاقا
خندید و گفت :و علیکم السلام حاج خانومم؛اجازه میدین بیام داخل؟
با طنازی گفتم:با اجازه شوهرم؛بعله
و با عشق بهم نگاه کردیم
امیرعلی بعد از تعویض لباس اومد تو آشپزخونه و گفت:به به
خانوم چی پختی که بوش اینقدر خوشمزس
-حالا شما دستات و بشور و بیا که کلی کار دارم باهات آقآ
با صدای بمش گفت:یاعلی...خدا بخیر کنه
تا اومد در چشماشو گرفتم و گفتم :میخوام سوپرایزت کنم
-کیانا...خانومم الان میفتم که
با خنده گفتم:به هیچ نیرنگی نمیتونی منو از خودت جدا کنی
و بردمش داخل آشپزخونه
دستمو از روی چشماش برداشتم با دهن باز چنددقیقه نگاه کرد و گفت:اینا رو...شما درست کردی؟
اخم ساختگی کردمو گفتم:خوشت نمیاد؟
-فکر نمیکردم اینقدر هنرمند باشی
-بفرمایین؛شام آمادست
در حالی که غذا میخورد پرسید:میدونستی؟
-اوهوم؛از مامان زهرا پرسیدم
-وای که چقدر خوشمزه درست کردی
-با ذوق گفتم:این گل ها هم مخصوص آقا سیده
-ممنون خانوم هنرمندم
یه دفعه صدا گوشیش بلند شد
-نمیخوای ببینی کیه؟
-نه؛برام مهم نیست
بعد از اینکه ظرفا رو شستم همراه با سینی چایی رفتم طرفش که دیدم داره پیامک میده...پیش خودم گفتم حتما دوستشه
-بفرمایین؛اینم چایی مخصوص اقا سیدم
امشب آوای باران رو نمیذاره؟
جواب دادم:چرا...
قسمت آخرشم هست..ایناها شروع شد
تلفنش زنگ زد
-سلام علیکم...
در خدمتم
و پاشد رفت تو اتاق
از این رفتارش بدم میومد..از اینکه فقط دو روز در هفته خونه بود
بعد از اینکه اومد بهش گفتم:فردا میرم خونه مامانم.پنج شنبه بر میگردم
با تعجب گفت:چرا...؟
-داد زدم و گفتم:چراااااا....؟پدر و مادر گرامی که در قم تشریف دارن
خودتونم که پنج روز هفته یا جلسه ایی یا مشاوره داری
منم اینجا زندانی...
روبروم نشست و با مهربونی گفت:کیانا...چیکار کنم؟میخوای جلسامو کنسل کنم کامل در اختیار شما باشم؟
-نه؛میخوام برم چند روز خونمون بمونم
شمام پس فردا بیا
آهی کشید و گفت:چشم؛اگه تو اینجوری دوست داری من حرفی ندارم
با گفتن:من برم تنقلات بیارم رفتم تو آشپزخونه و با تمام وجودم آهسته گریه کردم...نمیدونم چرا امیرعلی رو فقط برای خودم میخواستم
اونکه مثل پروانه دورم میگشت..پس من چی به سرم اومده بود؟
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_51
تو آینه نگاه کردم
زیر چشمام گود رفته بود
آبی به صورت زدم و همره با تنقلات اومدم بیرون
آقا سیدم ساکت بود
تظاهر به شادی کردم و گفتم:عشق من چرا ساکته؟
با صدای بم حزن آلودش جواب داد:برای اینکه دل خانومشو خون کرده
دستمو بردم پشت گردنش و گفتم:فدای اون مهربونیت؛نبینم ناراحت باشی ها
و با صدای لرزون گفتم:و گرنه گریه میکنم
بعد از چندثانیه مکث گفتم:بستنی خریدم...بیا بخوریم
فردا صبح به مامانم زنگ زدن و گفتم عصر میام خونه و بعدش مثل یه خانوم خونه دار افتادم به جون خونه
بالاخره ساعت 12کار خونه تموم شد
بعدش خوراک مرغ با قارچ رو آماده کردم البته همراه با فلفل زیاد(آخه من و امیرعلی غذای پر از فلفل تند رو خیلی دوست داریم) بعد از آماده شدن گذاشتم روی میز تا آقا سید هر وقت اومد نوش جان کنن
ساعت 15بعد از ظهر بود که پیاده به سمت خونه ی پدریم راه افتادم
-سلام فرید...تو هنوز نرفتی سرکار؟
*سلام خواهری
-خواهری و مرگ صدبار بهت گفتم نگو خواهرم خواهرم؛اسم دارم خیر سرم
مامان اومد در خونه و گفت:خواهر و برادر محترم
تو کوچه زشته
تا رفتیم فرید با شیطنت گفت:مامان میدونستی داری مامان بزرگ میشی؟
مامان با جیغ گفت:آره کیانا؟
گفتم:مامان؛آخه ما یک ماهه عروسی کردیم؛بچه کجا بود
مامان:نهار خوردی؟
-بله؛ خوراک مرغ و قارچ داشتیم
-مامانم چیکار داری بیام کمکت؟
فرید:لعبت هست،بیا کاریت دارم
تا خود شب با داداشم از هر دری حرف زدیم
فرید:الان دلخوری از دستش؟
-نه؛فقط یه احساس غم تو وجودمه
-کیانا؛نذار عشقت تبدیل به خاکستر بشه...نذار احساساتت سرد بشه...تو هنوزم همون دختری هستی که برا یه نگاه امیرعلی جون میدادی...
شب که بابا اومد پریدم بغلش و بوسش کردم
بابا:نگاش کن...انگار یه قرنه منو ندیده
-دقیقا درست میگین پدرم
فرید:میبینی بابا؟نتونسته دوریتونو تحمل کنه اومده اینجا
مامان:شبم میمونی؟
جواب دادم-امیرعلی جلسه داره فردا عصر میرسه خونه؛من تنها بمونم تو خونه چیکار؟
مامان:راست میگه کیانا
بابا:صبر کنین من زنگ بزنم از خود امیرعلی جان بپرسم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_52
-الو...؟سلام سیدجان
-سلام پدرجان خوبین الحمدالله؟(گوشی رو اسپیکر بود)
*امیرعلی جان شما تا فردا جلسه داری؟
-امیرعلی با تردید پرسید:چطور؟
-کیانا میگه شما تا فردا عصر خونه نیستی
-بله پدر جان...چندتا جلسه پشت سر هم دارم
-بسیار خب...پنج شنبه عصر منتظرتیم
-چشم جناب،یاعلی
-خدانگهدار
از اینکه امیرعلی اینقدر هوامو داشت نفس آسوده ایی کشیدم
و با خاطری آسوده به بابا گفتم:بابا از پرونده هاتون بگین برامون
بابا حسین با گفتن:جای شجاعتت تو پرونده ی سیما256خالی بود شروع به تعریف کردن کرد
ساعت ده بود که دیدم صدا همهمه میاد...بعله..خانواده مولایینااومده بودن خونمون
خیلی خوش گذشت...فاطیما هم اومده بود
سهراب:خانوم سادات...از زندگیت راضی هستی؟
-الحمدالله..شنیدم نامزد کردی
با تعجب گفت:خبرا چه زود میپیچه
-چی فکر کردی داداشی...ما همیشه آپ دیتیم
دخترعموم ،شادی،اومد جلو و گفت:شما دوتا هم وقت گیر آوردینا...پاشید بیاین شام میل کنید
سر سفره:
زندایی:کیانا حاجاقا خوبن؟
-ممنون...سلامتون میرسونند
دایی:کیانا از شوهرت بپرس سیگار کشیدن حرامه یا نه
-عه دایی...شوهرم مرجع تقلید نیس که...آقا سید مشاور و سخنران مطرح کشوره
مادربزرگ:ان شاء الله به زودی 4تا بچه گیرتون بیاد
لقمه پرید به گلوم...چه خبره..چهارتا...؟
وقتی مهمونا رفتن با مامان رفتیم تو اتاق
مامان:نخوابیدی هنوز؟
-خوابم نمیبره....مامانم..؟
-جان دلم؟
-فکر میکنی امیرعلی منو دوست داره؟
*قربونش برم دامادمو...آخه کی به اندازه ی اون به تو محبت میکنه؟
-آخه اون فقط سه روز در هفته تو خونس که اونم مشاوره میده
-کیانا...دخترم؟تو وقتی بله گفتی یعنی به همه ی این سختیا بله گفتی...حالا نباید بزنی زیر عهد و پیمانت...
-آخه مامان...داشت با یکی میگفت و میخندید
-خب شاید یه همکاراش بوده و گرنه مرد محترم و غیوری مثل امیرعلی که با مخاطباش شوخی نمیکنه
-میدونم،اما میترسم امیرعلی ازم دلسرد بشه
-تو فقط باید بهش محبت کنی...
-ممنون مامان
و خوابیدیم
از صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم برای زندگیمون تمام تلاشمو بکنم
حتی نقشه کشیدم اگه اجازه داد تو چندتا کلاس شرکت کنم و تو خونه تنها نمونم
عصر دقیقا سر ساعت 6بود که زنگ آیفون روشن شد
-مامان:دومادمه
-زیر لب گفتم:چقدر آن تایمه
اومد داخل...با نگاهش کارخونه قند رو تو دلم آب کردن چه قد رعنایی داشت شوهرم
-سلام علیکم خانوم ساداتم
رفتم تو آغوشش و گفتم:دلم برات تنگ شده بود آقا سیدم
-نفس آرومی کشید و گفت:چه جمله ی آرام بخشیه
-داری گریه میکنی کیانا؟ شونه هامو گرفت
با هق هق گفتم:بعضی وقتا فکر میکنم من لیاقت زنگی با شما رو ندارم،فکر میکنم خیلیا بهتر از من میتونستن زندگی بهتری رو برات بسازن
اشکامو پاک کرد و در گوشم گفت:ما دوتا از اول برای هم آفریده شده بودیم...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ 🌟 خوبین کہ الحمدالله ؟ 🌸🍃 میخوایم براے برطرف شدن گرفتارے همه ے رفقامون (کسایی که مشک
باهم بخوانیم
#حدیثشریفکساء ✨•°
براےهمہ دعا ڪنیم ♥ [حاجاتتونبراورهبخیر]
🌸➖➖➖🍃➖➖➖🌸
بیخود برایم دلیل و مدرڪ نیاورید
من دختــرم💓
میدانم ڪہ صلاح من
در «حجاب »اسٺ
براي من
دلیلي بزرگٺـر از
سخن خدايــم نیسٺ
من حجابـــ میڪنم
چون خداے من اینگونہ مے خواهد😇
#الهے_و_ربے_من_لے_غیرڪ🌹
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
💌#چـــادرانــہ
توی کتابخونه نشسته بودم؛
کتاب رو از آقای کتابدار گرفتم که
چشمم به همکلاسیهام افتاد:
چند تا دختر،
💙 با قلب پاک
اما با حجاب خاص ...
به فکر فرو رفتم ...
یاد آیههای قرآن افتادم و
حرف خدا 💫 :
#یدنین_علیهن_من_جلابیبهن
ای پیامبر، به زنان و دختـران بگو
با مقنعههای بلند، خودشون رو از
نامحرم بپوشونن 🍀
فکر جدیدی به ذهنم رسید ...
چند تا برگه رنگی کوچیک آماده کردم
روی هرکدومشان،
یه غنچه گل 🌸 چسبوندم و
با خط خوش روی برگهها نوشتم :
دوست گلم،
آقایون اینجا، نامحرمن؛
کاری که خدایی باشه، قشنگتره
پس حجاب خوب داشته باشی، بهتره . . . 💚💜
🕊 سوره احزاب. آیه ۵۹
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_53
لبخندی زدم و عمامه و رداء شو گرفتم و به سمت دست شوری راهنماییش کردم
سه ماه بعد
-کیانا....؟کیانا کجایی؟
(صدای سرفه می آید)
امیرعلی بطرف دست شوری میرود:کیانا؟کیانا خوبی؟
کیانا با صدای خش داری جواب میدهد:آره...خوبم...و برای مرتبه ی چندم بالا می آورد
بعد از چند لحظه میام بیرون و میگم:خوش اومدی امیرعلی
-کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟رنگ رخسارت زرد شده ها....
-آره...خوبم..خوبم مرد من...بریم نهار..استنبولی(پلوگوجه)درست کردم
-عصری آماده باش بریم آزمایشگاه
-باو کن چیزیم نیس
-هیس...اونو دکتر تعیین میکنه و بعد ادامه داد:چرا تو این یه هفته که خونه نبودم نرفتی خونه ی مامانت؟
-نمیخوام نگرانم بشن
-زیرلب میگه:آخرش کار دست خودت میدی
-با اعتراض گفتم:امیرعلی....بهم روحیه بده...بهم جملات مثبت بگو...من هنوز از محبتت سیراب نشدم...هنوز نتونستم با دیر اومدنات کنار بیام...نمیتونم ببینم که میون بچه ها ،تو جلساتت،میگی و میخندی تو خونه که میای فقط یا مطالعه میکنی یا سر تلویزیونی دست رو قلبم گذاشتم و گفتم:دردم از اینجاست...کمبود محبت دارم امیرعلی
امیرعلی شوکه شده بود...زندگیشون روسردی میرفت...امیرعلی این زنگ خطر رو به خوبی احساس میکرد...برای همین فورا سیمکارت کنونیش رو تو جعبه ی مخصوص گذاشت و داخل کمد مشترکشون قرار داد و از سیمکارتی که همسرش براش گرفته بود استفاده کرد...او باید به خاطر زندگیشان تا یک ماه جلساتش را به تعویق انداخت
-خانوم مولایی؟
-امیرعلی رو به همسرش گفت:عزیزم،نوبت توئه...
-آقا سید...من میترسم
-منم باهات میام...
امیرعلی باهاش رفت و بهش دلگرمی داد تا درد آزمایش خون رو زیاد احساس نکنه
-خانومم؟
-جان خانومت؟
-موافقی بریم مسجد باب الرحمه؟
-میشه....؟
-شما فقط امر کنید بانو
دوباره با هوشیاری امیرعلی زندگی آنها رو به گرمی میرود...امیرعلی سعی میکرد تمام اوقاتش رو با کیانا بگذرونه
-کیانا...؟
-اینجام بابا اینجام
-شما که باز رفتی لباس نوزادی میبینی...بیا بریم ،نتیجه آزمایشت حاضره
-خانوم دکتر خندید و گفت:عزیزم تبریک میگم....بارداری
-من....مطمئینید؟
-بله مامان خانوم...اما به نظر من به این زودیا به شوهرت نگو
-چی؟آها...چشم
رفتم توماشین نشستم
چی شد خانمم؟چرا رنگت دوباره پریده؟
-امیرعلی؟
-بله؟
-سرطان خون دارم
داد بلندی کشید و گفت:چییییییییی؟بگو جان امیرعلی
با بدجنسی گفتم:نمیگم،چون به این زودیا خیال ندارم تنهات بذارم
-امیرعلی فقط یه لحظه خواست دست روی کیانا بلند کنه که با دیدن مظلومیت کیانا دلش نیومد فرشته ی آسمانیشو بزنه
-راستشو بگو کیانا...سکتم دادی بخدا
-داری بابا میشی...
دوباره دادی کشید و گفت:کیاناااااااااااااااااااا
دستمو روی گوش هام گذاشتمو گفتم:آخ آخ گوشام...راس میگم خب...داری بابا میشی
-ببخشیند خانومم...آخه شما جون منو به لب میرسونی که
-طوری نیس آقایی
*همینجور که ماشین رو روشن کرد گفت:چندماه دیگه بدنیا میاد؟
7ماه...بابا علی شیرینی نمیدی بهمون؟
-چرا...چرا اما هنوزم باورم نمیشه دارم بابا میشم
-امیرعلی؟
-جان امیرعلی؟
-میای یه نقشه ایی بکشیم؟
-انا لله و انا الیه راجعون....بفرمایید خانوم؟
-کلهم همه رو سکته بدیم و بعد نقشه رو براش گفتم
:والا من نمیدونم در برابر شیطنت های شما چی بگم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_54
در حال بافتن موهام بودم که امیرعلی اومد داخل:
خانومم؟
جانم
-جانت سلامت،چیزه...دوست داری یه بارم آقا سید موهاتو ببافه؟
با لحن خاصی گفتم:مگه طلبه هام از این چیزا بلدن...؟
خندید و گفت:منو دست کم میگیری وروجک خانوم؟بیا تا بهت نشون بدم
بعد از چندلحظه ناخوداگاه دستمو رو دستش گذاشتم ک گفت:چشماتو باز نکنیا...
سعی کردم چشمامو باز نکنم
-حالا میتونی چشماتو باز کنی
به خودم تو آینه نگاه کردم و با ذوق گفتم:وای امیرعلی محشری بخدا....
تو اینکارا رو از کی یاد گرفتی؟
امیرعلی با شیطنت گفت:به خودت افتخار کن همچین شوهری گیرت اومده
-خیلی بهت افتخار میکنم امیرعلی
امیرعلی؟
-جان؟
-نگی من باردارما
-برگشت طرفمو گفت:یعنی میدونی مامانت دعوتت کرده ؟
-فکر کن من چیزیو ندونم
چادر به سر از پله ها اومدم پایین که دیدم میخواد عمامه شو بذاره...با جیغ گفتم:صبر کن امیرعلی
بنده خدا با هول اومد طرفم:چی شد؟خوبی؟
-اوهوم...میخوام عمامه تو اینبار خودم بذارم
-مگه شما ایت الله ..... هستی؟
-نه خیرم،من خانومتم دوست دارم عمامه شوهرم و سرش بذارم
رداء شو پوشوندم و عمامه شو در حالتی که مجبور شده بود به خاطر من سرشو بیاره پایین گذاشتم،همین که اومد سرشو بیاره بالا به پیشونیش بوسه زدم و گفتم:خیلی دوستت دارم
امیرعلی مات و مهبوت بود...به راستی حس شیرینی بود...صدای ضربان قلبش را بلندتر از حد معمول احساس میکرد...چگونه دلش می آمد این فرشته را در خانه تنها بذارد...؟
زنگ آیفونو زدیم
مامان اسپنددود کنون اومد به استقبالمونو گفت:بترکه چشم هر کی نمیتونه خوشبختی دختر و دامادمو ببینه و خانوما برامون کل کشیدند
چون نامحرم هم داشتیم چادر رنگیمو به سر کردمو رفتم کمک مامان
-مامانم خوبی؟
-لبخندی زد و گفت:چه طور خوب نباشم وقتی خوشبختیتو میبینم؟
فرید اومد تو آشپزخونه و گفت:حرفا این مادرو دختر تمومی نداره؟
گفتم:فرید...؟مگه قرار نبود دیروز برگردی ایتالیا؟
فرید:من غلط بکنم قبل از شرکت کردن تو جشن خواهرم پامو بذارم ایتالیا
مامان:بیا عزیزم،این چایی ها رو ببر
نوبت به امیرعلی که رسید نگاهم تو نگاه آرامش بخشش قفل شد و اونوقت بود که عمه نازی کل کشید
ساعت 9شب بابا اومد
ظاهرا بابا هم از این مهمونی خبر نداشت چون با تعجب به خواهر و برادراش نگاه میکرد اما با دیدن امیرعلی لبخندی زد و رو به من گفت:دخترم،یه لحظه بیا اتاق من
-چشم پدر
-سلام جناب سرهنگ،در خدمتم؟
-بابا با حالتی نگران گفت:کیانا...از زندگیت راضی هستی؟
-با آرامش گفتم:بابا ...امیرعلی یه مرد فوق العاده ایی هست....از همه لحاظ بهترینه
همین که صبحتهامون تموم شد و پاشدم برم بابا گفت:چرا رنگت زرد شده کیانا؟
با خجالت گفتم:من؟زرد شده؟چرا خودم نفهمیدم؟
رفتم پیش امیرعلی
-آقا سید؟
-جان سید؟
-چهرم زرد شده؟
چند لحظه خیره شد به صورتمو گفت:آره....چرا؟
-نمیدونم والا...بابا گیر داده چرا رنگ صورتت زرد شده
پاشدم برم که مچمو گرفت:کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟
-با خنده گفتم:بابا دوماهشه تازه...بزار یه ذره بزرگتر بشه بعد نگران باش
دایی اومد کنار امیرعلی نشست و گفت:کیانا جان خوب حاجاقاتو تنها گیر آوردیا
امیرعلی با آرامش جواب داد:بنده در خدمتم دایی جان
-راستش چندتا سوال داشتم
-بفرمایید
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_55
رفتم کمک مامان و به چیدن وسایل شام کمک کردم
سر سفره من و امیرعلی رو به زور کنار هم نشوندن و گفتن:کیانا ببین آقای علوی چی میل دارن
شام قلیه ماهی داشتیم،غذای مورد علاقه ی خانواده ی مولایی ها
بعد از شام با دختردایی هام داشتیم ظرف میشستیم که شادی اومد تو آشپزخونه و گفت:کیانا؟
-بله؟
-شوهرت کاریت داره
-کجاست؟
-تو اتاق آقا فرید
-امیرعلی....چی شده؟دیدم مثل مار به خودش میپیچه ،جیغ کوتاهی کشیدم و به سمتش دویدم
-چی شده امیرم؟
-چیزی...نیس...فقط این غذا بهم...
-نمیخواد چیزی بگی...پاشو،پاشو بریم بیمارستان
-با این وضع؟
-امیرعلی منو عصبانی نکن....پاشو بریم تا چیزیت نشده و پالتوی خودمو انداختم رو شونه هاش و رفتیم
خوشبختانه مامان اینا تو الاچیق بودن
به شادی اشاره کردم نذار مامان چیزی بفهمه و سوار ماشین شدیم
رسیدیم بیمارستان...گفتن این غذا با معده ش سازگار نبوده و باید معدشو شست و شو بدن
بعدم سرم زدن بهش و گفتن چندتا دارو براش بگیرم...
هم استرس داشتم هم گرمام بود...در این میون انگار منم حالم خوب نبود...انگار تب داشتم
تا اومدم تو اتاقش دیدم خوابیده...چهرش خیلی نورانی بود...ناخوداگاه دستشو گفتم و زیرلب اسمشو صداکردم
دکترش اومد:خانوم خدا رحمش کرده مسموم نشده..چی خورده؟
-قلیه ماهی
-بعد از این غذا خرما یا نبات خوردن؟
-نه آقای دکتر
-بسیار خب
-آقای دکتر شوهرم مشکلی دیگه ایی نداره؟
-نه خداروشکر،شوهرتون روحانی هستن؟
-بله،چطور؟
-آخه چهرشون یه نورانیت خاصی داره
تا صبح بیدار موندم و به صورت نورانیش نگاه کردم...امیرعلی...داری با روح و روان من چیکار میکنی؟
بعد از شنیدن اذان همونجا نمازمو خوندم و از خدا سلامتیشو خواستار شدم
-خانومم...؟کیانا؟
-جانم عزیزم...شما که منو تا مرز سکته بردی که
لبخند دلنشینی زد و گفت:چشمات چرا قرمز شده؟
-حالت بهتره؟
-کیانا....خدا خیلی قبولت داره...قلبت خیلی پاکه...
اشکم جاری شد به آرامی دستشو روی اشکام کشید و گفت:این الماس ها رو به هدر نده..اینا خیلی ارزش دارن
با هق هق گفتم:خب تو منو نگران نکن
حدود ساعت هفت صبح بود که برگشتیم خونه
اونم رنگ چهرش زرد شده بود
-امیرعلی برو استراحت کن...برات سوپ درست میکنم
با گفتن-فدای اون دستات بشم من رفت تو اتاق
گوشیمو بیرون آوردم،سه تا میسکال:مامان، میترا ،فرید
بعد از اینکه به همشون زنگ زدم تصمیم گرفتم همراه با سوپ،کباب ترکی هم درست کنم
نوای قران رو توی خونه به راه انداختم
در اتاق مشترکمونو بستم که صدای قران بیدارش نکنه و اومدم تو آشپزخانه
اول یه صبحانه مفصل نوش جان کردم و بعد شروع به پختن غذا کردم
همینکه برنج رو گذاشتم دم بکشه لباسا رو جمع کردم و بردم تو اتاق،امیرعلی معصومانه خوابیده بود
ساعت 12بود،غذاها هم آماده شده بود
تصمیم گرفتم یه تطهییر 30دقیقه ای هم انجام بدم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_56
اووووو...ببین حاجاقا چه سفره ایی چیدن
-ما کوچیک شماییم استاد
-نفرمایید علامه،بهتری؟
-امیرعلی:الحمدالله
سر سفره:مثل همیشه خوشمزه و با سلیقه
-قابل آقا سیدمونو نداره
بعد از چندلحظه سکوت گفت:امروز از اون روزهایی هست که میخوام همسرمو ببرم تو جلسه
-واقعا...؟
-واقعا
تا رسیدیم گفت:خانومم؟شما زودتر برو تا من لباس روحانیتمو بپوشمو بیام
-چشم قربان،و پیاده شدم
بعد از چنددقیقه بعد با صلوات فرستادن بچه ها فهمیدم آقا سید اومد داخل جلسه
-بسم الله الرحمن الرحیم...السلام علیک یا زینب کبری...السلام علیک یا فاطمة الزهرا
یه دفعه حالم بهم خورد...تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با حالت دو خودمو برسونم لب جوب
اینبار خلط خون ،مهمان من شده بود....
کمی ترسیدم،اما با گفتن اینکه چیزی نیست،حتما مال بارداریه خودم رو دلداری دادم
از اون طرف امیرعلی نگاهی به ردیف اول که کیانا نشسته بود انداخت و وقتی صندلی اش را خالی میبیند نگران میشود،حال چگونه از بین این همه سوال خلاص شود؟
در آخر با فکر اینکه حتما رفته بیرون یه هوایی تازه کنه خیال خود را کمی آسوده کند
وقتی شیرکاکائوم تموم شد گوشیم زنگ خورد:الو...؟
-الو کیانا؟کجایی؟
-بیرونم،الان میام پیش ماشین
-مواظب خودت باش،یاعلی
وقتی نشستیم تو ماشین خندیدم و گفتم:امیرم،یه روز تو حالت بد میشه یه روز من
-کیانا...خانومم،موقعیت شما فرق داره،یکم بیشتر مواظب خودت باش،و در حالیکه ماشین رو هدایت میکرد گفت:حالا کجا بریم؟
با ذوق گفتم:مسجد عشق؛باب الرحمه....
بعد از نماز خدا را شکر کردم،به خاطر باردار بودنم،بخاطر شوهرم،به خاطر خوشبختیم
-خانم چایی میخورید؟
-نه،ممنون
-چایی مسجده ها
-ممنون
-بخور حاجت روا بشی
-بهم نمیسازه
-وا...؟مگه چایی هم بساز نساز داره؟
از جام بلند شدم و آهسته آهسته اومدم بیرون..چه آدم هایی پیدا میشند...لااله الا الله
-امیرعلی با تخسی گفت:قبول باشه حاج خانوم
-دوباره میخوای حرص منو در بیاری نه؟
-اوهوم،عجیب هوس کردم
-هوس کردم و...لا اله الا الله...حالا دفعه بعدی که سکته ت دادم دیگه....
نشستیم تو ماشین که گفت:مقصد بعدی کجاست خانوم؟
-زاینده رود...آیس پک هم میخوام،کاکائویی باشه
و امیرعلی زیر لب گفت:قربون مامان کوچولو و بچم دوتایی
-خانومم؟
-بله؟
-نظرت چیه شما رانندگی کنی؟دلم برای رانندگیات تنگ شده
-به به،پس بیا اینطرف
-با تخسی گفتم:با سرعت یا بی سرعت؟
-با ناله گفت:قربون دستات...فقط یه جوری برو جریمه نشیم
-خیالت راحت...و تا جایی که میتونم گاز دادم
-کیا..نا.،بابا آرووم تر.عه میمیریم خب
-خیالت راحت آقایی...و بازم گاز دادم
آخ که چه کیفی میداد،بچه هم انگار ذوق میکرد
اینم پیچ آخر،و برای آخرین بار پامو روی پدال از فشار دادم
-تا ترمز کردم دستشو گذاشت روی پیشونیمو گفت:تب که داری..،اما فکر کنم تو باید پسر میشدی
پیاده شدم و در شاگرد رو باز کردم و گفتم:بفرمایید سرورم
-و امیرعلی با آرامش همیشگیش گفت:منو این همه خوشبختی محاله
با ناز گفتم:امیرعلی...؟
-اینجوری صدام کنی تضمینی برای سالم بودنت نمیکنما
-دوباره با ناز گفتم:امیرعلی جونم؟
-چشم،شما امر بفرمایین خانوم
-با ذوق گفتم:تاب بازی
-با ناله گفت:خدااااا....آخه ویارشم که مثل آدمیزاد نیس که..نصف شبی ما رو میبره پارک ازمون میخواد سوار تاب شیم
-پامو کوبیدم رو زمین و گفتم:امیرعلی
-چشم،چشم خانوم...بیا بریم تا بچه ی بیچاره بیشتر از این معلق نشده
امیرعلی در حالی اومد تو ماشین که کیانا روی دستاش خواب بود
5ماه بعد
واییییی...مامان،مامان من دیگه طاقت ندارم،دلم ...
-مامان کتایون در حالیکه با غضب نگام میکرد گفت:مامان و مرض،خانوم هفت ماهه بارداره تازه به ما میگه
-عه..مامان منکه یه ماه قبل اطلاع دادم-مامان...امیرعلی رو میخوام...وای من دیگه طاقت ندارم
-فاطمه(زنداداشم):عزیزم طاقت بیار
-نمیذارن...وای چقدر لقد میزنن،بابا مگه شکم من زمین فوتباله...
مامان رو به بابا کرد و گفت:امیرعلی پس کی میرسه؟
بابا:گفت شیراز سخنرانی داره،قرار شده بلیط بگیره زود خودشو بپرسون
با درد گفتم:بابا بهش بگو بیاد سر قبرم فاتحمو بخونه
مامان:کیانا ساکت نشی میزنمت
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
بسم الله الرحمن الرحیم ♥•°
بسم نامٺ ڪہ اعجاز مےڪند جانا🌟•••
صبحتون معطر بہ نام الله 🌸🍃
#صلےﷲعلیڪیااباعبدﷲ✋🌹
پروازِ در خیالِ تو ڪرده اسٺ قادرم🕊
تا #ڪربلا شبیہِ پرستو، مهاجرم
هر صبحـ🌤 زود تا حرمٺ مےرود دلم
از پشٺِ بامِ خانہ همیشہ مسافرم💛
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#صبحتوݧ #بابرکٺ 🌟•°
#براےهمہدعاکنیم🦋•°
#ڪپے تنها باذکر صلواٺ 🌸🍃
🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ 🌟 خوبین کہ الحمدالله ؟ 🌸🍃 میخوایم براے برطرف شدن گرفتارے همه ے رفقامون (کسایی که مشک
باهم بخوانیم
#حدیثشریفکساء ✨•°
براےهمہ دعا ڪنیم ♥ [حاجاتتونبراورهبخیر]