eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
|📲| 🏴 ¶ ⚫️ 🍃 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧ ♚❀ @chadooriyam❀♛
|📲| 🏴 ¶ ⚫️ 🍃 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧ ♚❀ @chadooriyam❀♛
هدایت شده از .•حـــــــ خوب ــــــال•.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍ بیرون ز عدد بگو و بی حد صلوات🌺🍃 بر آل محمد و محمد صلوات🌺🍃 زآنجا که دعا استجابت شده است🌺🍃 بر جمله اذکار سرآمد صلوات🌺🍃 🍃🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد ٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 ________🌸✨🍃 🍃🔹جملاتی که حال ما را خوب میکند 🍃🔸 @haleh_khub
⛔️ خـــواهــرم ‼️ گمان نمیکنی راه را اشتباه رفته ای؟؟!!🙁 eitaa.com/chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم رب العشق✨ رمان زیبای مخاطب خاص مغرور برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان لعبت هم وقتی صدای فریاد های کتایون خانوم رو شنید با عجله به نزد کتایون خانوم اومده و گفت:خانوم چی شده...؟ کتایون خانوم با هق هق جواب داد:کیانا....تبش خیلی بالاست...زنگ زدم به اورژانس آقای دکتر کیان بخش به بخش اورژانس آرش که تازه به جمع خانواده ی مولایی ملحق شده بود پرسید:آقای دکتر...حا..لش،حالش چطوره؟ آقای دکتر رو به کتایون خانوم گفت:ظاهرا امروز دخترتون مدت زیادی رو توی برفا گذرونده و سرما خورده...بدنش خیلی ضعیفه..اگه چند دقیقه دیر تر آورده بودینش از دست میرفت و توصیه ها لازم رو به پرستار کرد و رفت پرستار رو به کتایون خانوم گفت:تبش 40درجه س..یه سری قرصو آمپول مینویسم،برید تهیه کنید و بیاید در همین لحظه سعید،برادر آرش زنگ زد:الو...؟کجایی آرش؟ آرش با صدای گرفته گفت:سعید...سعید کیانا... -کیانا چی شده...؟حرف بزن آرش؟ -کیانا تو بیمارستانه...تبش40درجس....میفهمی یعنی چی؟سعید -خیلی خب...آدرسو بده -.................................................... -باشه،الان میام -الو...؟ -سلام خانومم..خوبی؟ -الو حسین...؟(پدر کیانا)تویی؟ -آره...خداروشکر ماموریتم به خوبی تموم شد،من پشت درم...چرا درو باز نمیکنی؟ کتایون خانوم با حس(وای فقط همینو کم داشتیم گفت)چیییییییی؟پشت دری؟ -کتایون داری گریه میکنی؟؟؟ -نه حسین آقا..ما...،ما.الان به سعید میگم بیاد دم خونه،خدافظ و حتی نذاشت جواب خداحافظ حسین آقا شنیده بشه افتاد رو صندلی آرش:عمه...عمه کتی حالت خوبه؟ کتایون:باباش...بابای کیانااگه بفهمه کیانا روی تخت بیمارستانه سکته میکنه،سعید عمه،برو یه جوری موضوعو بهش بگو سعید با کلافگی گفت:آخه چی بهش بگم عمه...؟ آرش:بهش بگو...بگو مهمونیه سعید با عصبانیت:بگم مادر و دختر مهمونین فردا صبح میان..؟و بعد ادامه داد:حق داره بدونه عمه... -باشه..فقط یه جوری بگو سکته نکنه.. -چشم آرش عمه،بیا این لیستو بگیر تهیه کن -چشم عمه برید به سلامت سعید در حالیکه از ماشین پیاده میشد گفت: -سلام حسین آقا -سلام...آقا سعید...چه عجب از این طرفا...؟ سعید با کلافگی مشهوری جواب داد:عمو...بیاین تو ماشین حسین آقا:چیزی شده عمو...؟گری..ه؟کردی؟کتایون چیزیش شده؟کیانا...کیانا حالش خوبه...؟ سعید با گریه پاسخ داد:عمو...سوال نکنین فقط بیاین و با سرعت120به طرف بیمارستان رفتند حسین آقا وقتی دخترشو تو اون وضع دید با ناله گفت:وای...خدای من...کیانا...کیانا بابایی بلند شو -حسین آقا اومدی؟ -چی شده کتایون؟ کتایون:تبش40درجس و اونجا بود که حسین آقا برای اولین بار در عمرش احساس درموندگی کرد و گفت:یا ابالفضل...دخترمو از خودت میخوام پرستار وارد اتاق شد و گفت:آقا لطفا آرووم باشید،برای بیمار خوب نیست..بفرمایید بیرون.فقط یه نفر همراه بمونه کتایون:من میمونم حسین آقا:نه کتایون،تو حالت خوب نیس من میمونم آرش :ولی عمو...برای قلبتون ضرر داره.. کتایون:خواهش میکنم حسین حسین آقا:باشه من میرم و آرش هم پلاستیک دارو ها رو به پرستار تحویل داد و رفتند صبح روز جمعه آقای دکتر...؟حالش چطوره؟ دکتر:تبش رو39درجه س،هنوز بالائه،اما خطر رفع شده کتایون خانوم با نفس آسوده ایی گفت:خدایا شکرت گوشی کیانا زنگ زد،مادرش برداشت:الو...؟ میترا:الو..کیانا خودتی؟چیزی شده؟ -شما...؟ - سلام خانوم،من میترا هستم،دوست کیانا -بله،به جا آوردم..کیانا حالش خوب نیس،از دیشب تا حالا بیمارستانه -میترا:چیییییییییی؟بیمارستان؟کدوم بیمارستان؟ -.... -چشم،یعنی ممنون الان میایم فاطی:چی شده میترا؟کیانا نمیاد،؟ میترا با عجله گفت:کیانا بیمارستانه...حالش خوب نیس ⏪ ادامه دارد eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان فاطی:مال دیروزه که تو برفا.... زینب با ناراحتی:دیروز که بدون کفش بود،دیروز که از سرما میلرزید فاطی:کدوم بیمارستان؟ میترا:.............................. و اکیپ6نفری به سمت بیمارستان راه افتادن میترا باز پیش قدم شد و گفت:سلام خاله کتی -سلام میترا جون میترا اشاره ایی به اکیپشون کرد و گفت: ایناهم دوستای مشترکمون هستن -سلام کتایون خانوم جواب سلام تک تکشون رو پاسخگو شد و گفت:من میرم بیرون ،شما راحت باشید فاطمه:خاله ...؟میشه بگید چی شده؟ کتایون خانوم بغضشترکید و گفت:آره..دیروز که اومدم خونه..هرچی بهش گفتم بیا شام بخور..گفت اشتها ندارم..ظهرم که نهار نخورده بود...وقتی رفتم بالا دیدم بیهوش تو راه پله ها افتاده،بدنش داغ بود ماهم سریع رسوندیمش اینجا،40درجه تب داشت،اما امروز خداروشکرخطر رفع شد اما هنوز به هوش نیومده و در وبست و رفت قلب مانی لرزید...(یعنی من بودم این بلا رو به سرش آوردم..؟)آره...این من بودم که...که پارچ یخ رو... این من بودم که بدون کفش تو برفا.... میترا با گریه:کیانا...کیانا جون...پاشو عزیزم... فاطی:کیانا ما طاقت ساکت بودن تو رو نداریم مانی هم زیر لب گفت:پاشو:پاشو مثل اونروز هرچی عقده داری سرم خالی کن...پاشو منو بزن...و اشک هایش روان شد سمیرا با نفرت به طرف مانی برگشت و گفت:اگه مانی دیروز پارچ آب یخ رو نمیریخت رو سرش...اگه کفشاش رو قایم نمیکرد...اگه...الان کیانا به این روز نیوفتاده بود فاطی:بسته سمیرا...آقای دلیری الان خودشون به اندازه کافی ناراحت هستن شایان:نباید بگیم...؟این پسر از روز اول با خواهرم (کیانا)بد بودیادتونه چه بلاهایی که سرش نیاورد؟ و قلب مانی باز هم شکست،باز هم اشک هایش روان شد و بی صدا اتاق رو ترک کرد میترا:قلب یکی دیگه رو هم شکستیم سمیرا:من یکی ازش نمیگذرم،اگر سر کیانا بلایی بیاد یا حتی یه تار مو از سرش کم بشه میرم ازش شکایت میکنم سهراب دلیری هم پرسون پرسون آدرس بیمارستان رو از طریق برادرش پیدا کرد و اومد تو اتاقی که کیانا بود فاطی:چه عجب...آقای دلیری تشریف آوردین سهراب بیتوجه به حرف فاطی پرسید:حقیقت داره....؟ میترا سرشو تکون داد در همین حین گوشی زینب زنگ خورد:جانم شیما؟ -............ -بگو غایبی رد کنه -................ -به درک که نمره میانترم نمیده -..................... -خیلی خب،سعی خودمو میکنم.یاعلی میترا:چی شده زینب؟ هیچی لهراسبی اومده سر کلاس شیما ماجرا رو بهشون گفته:گفته اگه نیان کلا باید برن این واحدو حذف کنن شایان:بچه ها پاشین بریم....دوباره بر میگردیم سهراب:من میمونم زینب با عصبانیت:یکیم این آقآ رو بیارتش و بچه ها رو راهی کرد مانی بعد از خروج بچه ها از بیمارستان وارد اتاق کیانا شد روی صندلی کنار کیانا نشست رو به کیانا گفت:کیانا...منو میبخشی؟ نمیخواستم به این وضع بیوفتی... فقط میخواستم از دلت در بیارم..کیانا خانوم...؟اگه بلند بشی قول میدم دیگه اذیتت نکنم...آخه تو تنها کسی بودی که این قلب یخی رو شکستی...خودم نفهمیدم کی..ولی همیشه عکست جلوی صورتمه قلب کیانا از همیشه تند تر میزد...اولین بار بود که مانی،مغرورترین پسر دانشکده..اسمش را صدا میزد،نه تنها اسمش را بلکه اعتراف به عاشقی کرده بود... (بسم رب العشق..)❤️ ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان لبهای خشکیده اش را تکان داد...دستهایش را کمی بالا برد بقیه ی رمان از زبان کیانا صداهای ضعیفی میشنیدم،میخواستم چشمامو باز کنم و اطرافمو ببینم اما نمیشد تا اینکه اعترافات مانی رو شنیدم... یعنی...واقعا مانی منو دوست داره؟ با اعترافات مانی انگار پمپاژ قلب تو بدنم سریع تر شد و تونستم چشمامو باز کنم و دستامو کمی بالا ببرم و به آهستگی بگم: آب -کیانا...؟صدامو میشنوی؟(احتمالا اینا با پدیده ایی به نام حیا آشنا نیستن) مامان اومد داخل و گفت:خدایا ممنونم...بهوش اومدی...؟ -آقای دکتر....؟ دکتر بعد از معاینه گفت تا فردا تو بخش بمونم بعد میتونم برم به ادامه آتیش سوزوندنم برسم کتایون خانوم نگاهش رو به پسر دوخت و گفت:اسمت چیه؟ -مانی...مانی دلیری کتایون خانوم:چی به دخترم گفتی که بهوش اومد؟راستش ما جون دخترمونو مدیون تو هستیم دوباره سعی کردم مامی رو صدا کنم:مامان -جان مامان؟ -مامان آب،گلوم میسوزه -بیا،بلند شو قشنگ با کمک مامان بلند شدم چشمامو که باز کردم باورم نمیشد،مامان و مانی روبروم بودن...خدای من... -ممنون مامان تلخی گلوم برطرف شده بود،هم جسمی،هم روحی....یعنی اعترافات مانی رویا نبوده...؟ آهسته گفتم:تو...تو اینجا....(به سرفه کردن افتادم) مامان با گفتن :من میرم به بقیه خبر بدم رسما میدون رو خالی کرد مانی قبل از اینکه حرفمو ادامه بدم گفت:کیانا...میدونم اذیتت کردم(چقدرم من تلافی نکردم)حتی...حتی این اجازه رو میدم که مثل اون دفعه بزنیم -برای چی؟؟؟ -برای اینکه من بودم که به این روز انداختمت سرفه کردم و با شیطنت جواب دادم:اگه میخوای ببخشمت شرط داره برقی در چشمانش درخشید -چه شرطی؟ -باید برام آب میوه و کمپوت و از این چیزا بگیری...ناسلامتی اومدی ملاقات هم کلاسیتا -باشه،حتما،الان میرم بگیرم -آقای دلیری...؟ بله؟ -پالتوتونو یادم رفت بیارم لبخندی زد و با گفتن:اشکال نداره،وقت بسیاره رفت پرستار اومد تو اتاق و گفت:بدنت خیلی ضعیفه دختر،وقت نهاره،میگم برات نهار بیارن -ممنون خانوم -کیانا؟دخترم؟ وای بابا حسینم بود....بعد از چند ماه تونستم ببینمش -سلام بابایی -سلام دخترم،حالت خوبه؟تبتم که خداروشکر اومده پایین لبخندی زدمو گفتم:ماموریتتون خوب بود با شوخ طبعی جواب داد:اونم خوبه،سلامت میرسونه،دستگیرشون کردیم مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت:باید نذری بدیم صدای تقه ایی به گوشمون خورد بابا:کیه؟ جواب دادم:یکی از همکلاسیامه،خواستم اذیتش کنم گفتم برام کمپوت و اینا بگیره خندید و گفت:بیچاره همکلاسیت بالاخره اجازه ورود صادر شد و آقا اومدن داخل... تا دید بابام هست یکم خجالت کشید بابا پیش قدم شد:سلام جوون مانی:سلام آقا،شما باید پدر کیانا باشید،نه؟ بابا بعد از مکثی جواب داد:بله..اما هر چی فکر میکنم شما رو کجا دیدم یادم نمیاد مانی به پته پته کردن افتاد:من...؟راستش اومدم اینا رو تحویل بدم و برم بابا خواست حساب کنه که مانی فورا گفت:قبلا حساب شده و رو به من کرد و گفت:امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی... بابا:میشه چندلحظه باهام بیای مانی :حتما از گوشای تیز نویسنده: سرهنگ مولایی(پدر کیانا):من واقعا شما رو جایی ندیدم...؟ مانی بعد از اینکه کارتشو نشون سرهنگ مولایی داد احترام نظامی گذاشت و گفت:ستوان مانی دلیری هستم(مای گاد...پس آقا پلیس بودن که اینقدر خشن رفتار میکرد) -خوشبختم ستوان،منم سرهنگ حسین مولایی هستم مانی جواب داد:راستش من شما رو چندبار تو عملیاتا دیده بودم اما نمیدونستم پدر خانوم مولایی هستین،خوشحال شدم ملاقاتتون کردم،یا حق -حسین آقا جواب داد: به همچنین،یاعلی و مانی در حالیکه از بیمارستان خارج میشد زیر لب گفت:چه جوری به سرهنگ بگم عاشق دخترش شدم... ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان تیکه ایی از آناناس ها رو نوش جان کردمو گفتم:وای چقد خوشمزس بابا با اعتراض گفت:دختر تو چقدر اشتها داری...اینجوی که تو میخوری منم اشتهام باز شد و بعد یه کمپوت گیلاسا رو برداشت و نوش جان کرد مامان با خنده جواب داد:پس آقا خودشم دلشون میخواسته؛و گرنه کیانا که دو روزه هیچی نخورده و بعد رو به من گفت:بخور مامان،نوش جان شب که شد همه دور هم جمع بودیم...خانواده سه نفریمون به اضافه پسردایی هام(سعید و آرش) بابا:من پیشت میمونم دوقلوها(سعید و آرش):نه عمو ما میمونیم بابا:نه زود برید خونه تون سعید:بله قربان آرشم یه احترام نظامی کرد و رفتند من و بابام خندیدیم -بابایی....؟ -جان بابایی؟ میشه موبایلمو بدی...؟ -البته..بفرمایید اول ازهمه زنگ زدم به میترا..دلم براش تنگ شده بود میترا:الو کیان؟ -زهر عقرب و کیان -میترا:وای کیانا صد بار مردم و زنده شدم،حالت خوبه؟ گفتم:بعله،بهتر از این نمیشه -میترا با لحن شیطانی گفت:راستی...میخوایم آقای دلیری رو اذیتش کنیم(من یقرا الفاتحه من الصلوات) (نگرانش شدم) -نه..نه میترا میترا تعجب زده پرسید:نع؟برا چی؟ -خودم به اندازه کافی اذیتش کردم با هیجان پرسید:زود بگو ببینم با کلی پیاز داغ ماجرا رو براش تعریف کردم -یعنی دیگه نمیخواد...؟ -نه،ولش کنین بدبختو -باشه،کاری نداری؟ -نه،مواظب خودت باش -توهم همینطور.پس فردا کلی برات حرف دارم،یاعلی -چشم،یاعلی 10دقیقه بعد یه پیامک اومد -حالتون بهتره...؟ جواب دادم:شما؟ بلافاصله نوشت:من مانی هستم با خنده نوشتم:نمیشناسم زنگ زد ضربان قلبم❤️ خیلی تند میزد...هنوزم باورم نمیشد که عاشقم شده باشه تنطیمات گوشیمو رو صدا مردونه تنظیم کردم:سلام علیکم،امرتون؟ -آقای مولایی شمایید؟ -اهم...بله خودمم(با صدایی گرفته) -خانواده خوبن؟ -متاسفانه (الکی زدم زیر گریه)تموم کردن را...ست می..گید؟ رو عادت همیشگیم جواب دادم:پ ن پ دروغ میگم و بعد متوجه سوتیم شدم -مشکوک پرسید:/آقای مولایی مطمئینید خودتونید؟ -آقای دلیری...من وقت اینکه ازم بازجویی کنید رو ندارم،امر دیگه ایی نیست؟ -با شیطنت :دختر خوبی بود،ولی هرچی فکر میکنم این صدای شما نیست پقی زدم زیر خنده صدا رو عادی کردمو گفتم:الو...؟کیانا از اونطرف دنیا باهاتون حرف میزنه -کیانا..خانوم..شمایین؟ -نه روحمه زد زیر خنده(پس آقا خندم بلده؟) بنازم هوشتو آقا مانی..واقعا چقدر باهوشی -مسخره میکنی؟ -به جون شیطون راست میگم..فکر نمیکردم بشناسیم با شیطنت ؛همراه با خنده :جون اون بدبختو ولش کن -جدی شدمو گفتم:خب،حالا امرتون؟ هیچی قربان،میخواستم ببینم حال دخترتون چطوره -با ذوق جواب دادم:گفتن فردا صبح مرخصه -با یه حالت خاصی گفت:کیانا....؟ خیلی خودمو کنترل کردم نگم جانم... -بله؟ -ناراحتی اسمتو صدا میزنم...؟ ⏪ ادامه دارد.. eitaa.com/chadooriyam 💓💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ♥•°