🌙وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است...
شب بخیر...
ای حرمت شرح پریشانی ما...
#شب_بخیرمهرباݧ♥
#اللهمعجللولیکالفرج 🌠
#کمپین_نمازشبخوانها 🌃
#صلوات_براےسلامتےآقاوامامموݧ🌸
#براےهمہ_دعاڪنیم 🍃
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam|♡•
ما ساده دلیم به دلی کار نداریم
جز حضرت ارباب خریدار نداریم
بالطمه به روی بدن خود بنوشتیم ما
مست حسینیم ب کسی کار نداریم
•♡|@chadooriyam|♡•
چادرےام♡°
آجی زهرا: #داستــان_دنبــــاله_دار📚 داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_دهم آقا
#داستــان_دنبــــاله_دار📚
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_یازدهم
بعداز معراج الشهدا رفتیم شلمچه
یه عالمه خاک بود😕😕
بعد نشستن روی خاک گریه میکردن
تازه هی میگفتن پارسال ازشهدای شلمچه،کربلا گرفتیم
کربلا کجاست 😣😣
تو شلمچه یه پسر جوانی بود
های های گریه میکرد
به خودم که اومدم دیدم منم نشستم
کنارش گریه میکنم
به خودم گفتم ترلان
تو چرا مثل اینا شدی
الحمدالله بهمون رحم کردن
بعداز شلمچه هیچ جا نبردن
انقدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد
تو خواب یهو دیدم وسط یه بیابان خاکیم
رو تابلویش نوشته بود شلمچه
جماعتی بودن همه لباس خاکی تنشون بود
یهو یدونه اش گفت : بچه ها آقا دارن میان آماده باشید
من متعجب اینا کین من کجام
به خودم نگاه کردم لباس مناسب تنم نبود
منظور اون جماعت از آقا امام زمان
عج الله تعالی فرجه الشریف بود
آقا نزدیکم شدن با ناراحتی نگاشونو ازمن گرفتن
دوتا از همون آقایون که لباس خاکی تنشون بود
نزدیکم شدن و گفتن
تو به چه حقی اومدی خونه ما 😡
کی دعوتت کرد؟😡😡
به چه حقی به مادر ما توهین کردی ؟
یهو یه مردی وارد شد که همه صداش میکردن
حاج ابراهیم وارد شد و گفت : خواهرم بد کاری
کردی خیلی بد کردی
تو میدونی هرشب جعمه مادرمون
حضرت زهرا مهمون ماست
یهو دیدم دوتا خانم دارن منو میکشن سمت قبر
با جیغ از خواب بیدارشدم و.....
.
.
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
#داستــان_دنبــــاله_دار📚 داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_یازدهم بعداز معرا
💖💐💕🔆💕💐💖
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ دوازدهم
فقط جیغ میزدم گریه میکردم
با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : توروخدا من ببرید شلمچه
از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون
آقای محمدی و حسینی هم بیشون بود
محمدی: خانم معروفی بازم میخاید شهدا را مسخره کنید؟
- آقای محمدی توروخدا
تورو به همون امام زمان منو ببرید شلمچه
آقای محمدی: شلمچه دیگه تو برنامه مانیست
از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت
بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه
همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخان
اونروز که کلا حالم بد بود
فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم
روز دوم مارا بردن طلائیه خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن
یاد خوابم افتادم حاج ابراهیم
خدایا آینده من چی خواهدشد ..
.
.
.
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
💖💐💕🔆💕💐💖 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ دوازدهم فق
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سیزدهم
بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵
نفر ساکت بودیم
فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده
تو راه برگشت میان لرستان و همدان
یه جا برای ناهار نگه داشتن
رفتم یه قواره چادر مشکی خریدم
هرچقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس
کلافگی من هم بیشتر میشد
وای خدایا یه هفته است میام مدرسه
دارم جنون پیدا میکنم
نمیدونم چه مرگمه
منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی
خدا کنه از دست این حس خلاصی پیدا کنم
آخیش بالاخره تموم شد 😆😆
فردا میرم دبی ☺️☺️
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تخصص ندارے؟ راهش چیہ🚫••
حتما باید تواین وضع #کرونا این اتفاق بیوفته؟⚠️••
.
مردم عزیز کشورمون 🇮🇷 بهش نیاز نداشتن؟اونم تواین وضعیت #مهم
برنامه ے تو واجب تر بود😳❌؟•°
.
مستحب تر از هیئت و مساجدے؟🤔•••
اینهمه جمعیت؟ شد یہ هیئت که..😧
📛•°
ویروس "هوشمَندِ" نمیاد نه؟😏🔎⛓°
خطر نیست دیگه؟!
.
♨️ •• بخش نخست••🎞
°از سخنرانے طوفانے💯°
|📹| #عصرجدید #دورهمی #تلویزیون ✅
|👤| #استاد_عزیزی نشر حداکثرے🌐
http://eitaa.com/joinchat/3723296797C035496b51c
کلاسهاےرایگاݧ استاد🔺
چادرےام♡°
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌸🍃
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد...
یـٰااُمٰاهْ ••🍃
#سلامروزتونمعطربهنامپیامبـر"ص"❤️
⦅🦋🌱°•
چہاهمیٺدارد
گاهاگرمێࢪویݩـد
قـٰاࢪچهاێغُرݕٺ(:..؛
سھࢪاݕجاݩ|✐❥
:)໒✿ «
آه از این روزهای بی تو… .
باغ آرزوها به شوق بهار روی تو خزان ها را می شمارد.
بیا که با تو خزانی نیست و خواب های آشفته باغ، به رؤیای سبز رویش بدل می شود. . .
خدایا، دل های خزان زده ما را با مژده ظهورش بهاری کن.
"@chadooriyam"
تصمیمش را گرفت و راهی اصفهان شد. با آنکه از پدر شنیده بود: «من عهده دار هزینه هایت نمی شوم، اگر برای طلبگی به اصفهان بروی!» حجره اش خالی بود و دستش تنگ. نه فرش و گلیمی داشت، نه شمع و چراغی. پدر، از سر دلتنگی، آمده بود دیدار پسر. وضع حجره را که دید، از نو زبان به سرزنش گشود. پسر طاقت شماتت های پدر را نداشت. گریان و آزرده خاطر، رو سمت قبله کرد.
خطاب به ولیّ و صاحبش، امام عصر علیه السلام؛ عرض کرد: عنایتی بفرمایید! نمی خواهم بگویند ما، آقایی نداریم! همان وقت خادم مدرسه آمد. گفت کسی آمده و سراغ تو را می گیرد. سیدی بود نورانی و ناشناس. دلجویی کرد از او. پنج قران هم در دستش گذاشت. وقت خداحافظی فرمود: «شمعی هم زیر طاقچه حجره است. روشنش کن تا کسی نگوید شما، آقا ندارید!» برگشت و ماجرا را برای پدرش گفت. هر دو غرق حیرت بودند. دل پدر آرام شد و به روستایشان برگشت. پسر در اصفهان ماند. با عنایت آقایی که داشت، شد مرجع تقلید شیعیان جهان، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی
•♡|@chadooriyam|♡•
چادرےام♡°
#داستــان_دنبــــاله_دار 📚داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ سیزدهم بقیه جاه
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهاردهم
راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و
بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد
راحت بشم
تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم
خودمو بازم با گناه سرگرم کردم
یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم 😔😔😔
برگشتم ایران رفتم خونه خودم
بازم مثل گذشته به کارهام ادامه دادم
جدیدا وقتی گناه میکردم
بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم
یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم
یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد
متنش این بود
•••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران
فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵
برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم
ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط
تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم
گریه میکردم
سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم
شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه .......
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
#داستــان_دنبــــاله_دار 📚داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهاردهم راهی دبی
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پانزدهم
رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم
تا زدمش ب برق صداش بلند شد
گوشی برداشتم
-الو بفرمایید
صدا:الو سلام حنانه جان
برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم
-ببخشید شما
صدا: نشناختی؟
-نه متاسفانه
صدا: زینب محمدی ام راهیان نور،
معراج الشهدا یادت اومد؟
صدام بغض آلود شد گفتم:بله بفرمایید
زینب:حنانه جان برات پیام دادم از داییم
-دایی شما؟ برای من ؟!!!
زینب : آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است
رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه
رفتی خونه خودت
حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟
-آره آره حتما یادداشت کن
خیابون فرشته کوچه ..................
زینب: أأأ خیابون فرشته خخخخخ
من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا
فعلا یاعلی
- باشه
خداحافظ
بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد
خدایا خودت کمکم کن
تااومدن زینب سعی کردم پاشم یه
مقداری آبرو داری کنم
خونه رو جمع و جور کردم
یدفعه ب خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و ......
.
.
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار 📚داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ پانزدهم رفت
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شانزدهم
در باز کردم دیدم زینب پشت دره
از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو
دستش از روی صمیمیت فشار داد
تعارفش کردم بشینه
زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد
مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم
-برات شربت بیارم میام
زینب: شربت 😳😳😳
من روزه ام عزیزم
-روزه ؟
زینب: هیچی عزیزم بیا بشین
حنانه ببین
من از بابام و داییم هیچی یادم نیست
حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو
شلمچه مفقودالاثر میشن
بابام که خودت میدونی مفقودالاثره
حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا
چه قول و قراری هست
اما هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی
چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت
دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به
دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم
من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم
زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت
چندشب دیگه شبهای قدره
بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا
اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم
زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد
رفتم سر کمد لباسام
اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام
دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون
چادرمو لمسش کردم
سه چهار روز بود کارم شده بود
چادرو بذارم جلوم و گریه کنم
بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم
-الو سلام زینب ......
ادامه دارد...
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•