『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_ودوم
زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :
_پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب ڪنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای ڪه در گوشی میپیچید و عدنان میشنید ڪه مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :
_از اینڪه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :
_این ڪافر اسیر منه و خونش حلال!میخوام زجرڪشش ڪنم!
ارتباط را قطع ڪرد،
اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.جانی ڪه به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی ڪه در سینه مانده بود، بالا نمیآمد. دستم را به لبه ڪابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود ڪه قامتم از زانو شڪست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانیام دوباره سر باز ڪرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس ڪردم. از تصور زجرڪُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میڪردند سرم اینجا شڪسته و نمیدانستند دلم درهم شڪسته و این خون، خونانه غم است ڪه از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود ڪه این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرڪشیدن عشقم بودم ڪه همین پیشانی شڪسته قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری،
حجم خونی ڪه از دست میدادم و وحشت عدنان ڪارم راطوری ساخت ڪه راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم،
عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند
تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی
پیدا ڪنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. درحیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میڪردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی
تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچهای در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری ڪه نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق،
لامپی ڪه تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد ڪه بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
نخ و سوزن بخیه دستش بود،
اشاره ڪرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زن عمو اعتراض ڪرد :
_سِر نمیکنی؟
و همین یڪ جمله ڪافی بود تا آتشفشان خشمش فوران ڪند :
_نمیبینی وضعیت رو؟ ترڪش رو بدون
بیهوشی درمیارن! نه داروی سری داریم نه بیهوشی!
و دربرابر چشمان مردمی ڪه ازغوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :
_آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما ڪمڪ میفرسته!چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!
یڪی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود ڪه با ناراحتی صدا بلند ڪرد :
_دولت از آمریڪا تقاضای ڪمڪ ڪرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسمسلیمانی تو آمرلی باشه، ڪمڪ نمیڪنه! باید ایرانیها برن تا آمریڪا ڪمڪ ڪنه!
و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :
_میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!
پرستار نخ و سوزنی ڪه دستش بود،
بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض ڪرد :
_همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه
ڪار حاج قاسمِ! اما آمریڪا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میڪنه!
از لرزش صدایش پیدا بود
دیدن درد مردم جان به لبش ڪرده و ڪاری از دستش برنمیآمد ڪه دوباره به سمت من چرخید و با خشمی ڪه ازچشمانش میبارید، بخیه را شروع ڪرد. حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود ڪه به یاد نالههای مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه ڪنم.
به چه ڪسی میشد از این درد شڪایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وسوم
به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم
فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه ڪه دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس ڪه از هیچڪس ڪاری برای نجات حیدر برنمیآید.
بخیه زخمم تمام شد
و من دردی جز غربت حیدر نداشتم ڪه در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میڪند ڪه از همه فرار میڪردم و تنها در بستر زار میزدم.
از همین راه دور،
بیآنڪه ببینم حس میڪردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم ڪه دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب ڪاری جز ڪشتن من و حیدر نداشت ڪه پیام داده بود :
_گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین
بار ببینیش!
و بلافاصله فیلمی فرستاد.
انگشتانم مثل تڪهای یخ شده و جرأت نمیڪردم فیلم را باز ڪنم ڪه میدانستم این فیلم ڪار دلم را تمام خواهد ڪرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میڪشد و میدانستم این نفس ڪشیدن برایش چه زجری دارد ڪه آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش ڪشید.
انگشتم دیگر بیتاب شده بود،
بیاختیار صفحه گوشی را لمس ڪرد و تصویری دیدم ڪه قلب نگاهم از ڪار افتاد. پلڪ میزدم بلڪه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته،
پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاڪ میڪشید و من نمیدانستم از ڪدام زخمش درد میڪشد ڪه لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود
و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام ڪرد. قلبم از هم پاشیده
شد و از چشمان زخمیام به جای اشڪ، خون فواره زد. این درد دیگر غیرقابل تحمل شده بود ڪه با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میڪردم تا معجزهای ڪند.
دیگر به حال خودم نبودم
ڪه این گریهها با اهل خانه چه میڪند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنڪه حالمن خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای داعش شهر را به هم ریخت. از قدارهڪشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر،
حیاط خانه را در هم ڪوبید طوری ڪه حس ڪردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریڪی مطلق فرورفت. هول انفجاری ڪه دوباره خانه را زیر و رو ڪرده بود، گریه را در گلویم خفه ڪرد و تنها آرزو میکردم این خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود ڪه حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
زن عمو با صدای بلند اسمم را تڪرار میڪرد و مرا در تاریڪی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میڪردند دوباره ڪابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم.
زن عمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم ڪند، عمو دوباره میخواست ما را ڪنج آشپزخانه جمع ڪند و جنازه من از روی بستر تڪان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریڪی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شڪسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیڪشید ڪه دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
حلیه یوسف را در آغوشش محڪم گرفته بود تا ڪمتر بیتابی ڪند و زهرا وحشتزده پرسید...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
https://harfeto.timefriend.net/16570071650302
نظر،درخواست یا پیشنهادی درمورد رمان در میان داعش(تنها میان داعش) داشتین در این لینک ارسال فرمایید👆🌸
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وچهارم
زهرا وحشتزده پرسید :
_برق چرا رفته؟
عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :
_موتور برق رو زدن.
شاید داعشیها خمپاره باران ڪور میڪردند، اما ما حقیقتاً ڪور شدیم ڪه دیگر نه خبری از برق بود، نه پنڪه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود ڪه همین چند دقیقه از ڪار افتادن پنڪه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنڪای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینڪه علیاصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد.
تنها راه پیش پای حلیه،
بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول ڪشید تا خانههای آمرلی تبدیل به ڪورههایی شوند ڪه بیرحمانه تنمان را ڪباب میڪرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
ماه رمضان تمام شده
و ما همچنان روزه بودیم ڪه غذای چندانی در خانه نبود و هر یڪ برای دیگری ایثار میڪرد. اگر عدنان تهدید به زجرڪش ڪردن حیدر ڪرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
دیگر زنده ماندن مردم
تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود ڪه
هر از گاهی هلیڪوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را ڪرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده،
برقی برای شارژ ڪردن نبود و من آخرین خبری ڪه از حیدر داشتم همان پیڪر مظلومی بود ڪه روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره
مقاومت میڪردند و من از رازی خبر داشتم ڪه آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجر ڪشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را
پشت پرده صبروسڪوت پنهان میڪردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه ڪنم. اما امشب حتی قسمت نبود باخاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
در تاریڪی و گرمایی ڪه خانه را به دلگیری قبر ڪرده بود، گوشمان به غرش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار ڪه اذان صبح در آسمانشهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند
امشب هم خواب را حراممان کردهاند ڪه دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
با فروڪش کردن حمالت،
حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف ڪه ساڪت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی ڪه از بیآبی مرده بودند، نگاه میڪردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم
ڪه عباس از در حیاط وارد شد
با لباس خاڪی و خونی ڪه از سر انگشتانش میچڪید.دستش را باچفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد ڪه ڪاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست ڪسی او را با این وضعیت ببیند ڪه همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود،
از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تڪیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینڪه به حال آمده باشد، نگاهم ڪرد و زیر لب پرسید :
_همه سالمید؟
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاڪریز به خانه ڪشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود ڪه دلواپس حالش صدایم لرزید :
_پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.
از لحنم لبخند ڪمرنگی روی لبش نشست و زمزمه ڪرد :
_خوبم خواهرجون!
شاید هم میدانست...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وپنجم
شاید هم میدانست
در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد ڪه چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :
_یوسف بهتره؟
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سڪوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تڪیه داد و با صدایی ڪه از خستگی خش افتاده بود، نجوا ڪرد :
_حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میڪنه تا هلیڪوپترها بتونن بیان.
سپس به سمتم چرخید و حرفی زد ڪه دلم آتش گرفت :
_دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!
اشڪی ڪه تا روی گونهام رسیده بود پاڪ ڪردم و پرسیدم :
_میخوای بیدارش ڪنم؟
سرش را به نشانه منفی تڪان داد،نگاهی به خودش ڪرد و با خجالت پاسخ داد :
_اوضام خیلی خرابه!
و از چشمان شڪستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر ڪمر خم ڪردهام ڪه با لبخندی دلربا دلداریام داد :
_انشاءالله محاصره میشڪنه و حیدر برمیگرده!
و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود ڪه امیدم را برای دیدارش ناامید ڪرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش ڪه از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم
نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش ڪنار زد و طاقت او هم تمام شده بود ڪه برایم درددل ڪرد :
_نرجس دعا ڪن برامون اسلحه بیارن!
نفس بلندی ڪشید تا سینهاش سبڪ شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :
_دیشب داعش یڪی از خاڪریزهامون رو ڪوبید، دو تا از بچهها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی ڪه
آمریکا واسه ڪردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.
سپس غریبانه نگاهم ڪرد و عاشقانه شهادت داد :
_انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سیدعلیخامنهای و #حاجقاسم پشت ما هستن!
اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد ڪه لبخندی فاتحانه صورتش را پُر ڪرد و ساڪت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم ڪه دوباره سرش را بالا آورد، آهی ڪشید و با صدایی خسته خبر داد :
_سنجار با همه پشتیبانی ڪه آمریڪا از ڪردها میڪرد، آخر افتاد دست داعش!
صورتش ازقطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی ڪند ڪه دیگر از سنجار حرفی نزد،
دستش را جلو آورد
و چیزی نشانم داد ڪه نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجڪی جا خوش ڪرده بود و حرفی زد ڪه در این گرما تمام تنم یخ زد :
_تا زمانی ڪه یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه ڪه دیگه ما نباشیم!
دستش همچنان مقابلم بود
و من جرأت نمیڪردم نارنجڪ را از دستش بگیرم ڪه لبخندی زد و باآرامشی شیرین سوال ڪرد :
_بلدی باهاش ڪار ڪنی؟
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میڪرد ڪه با گلوی خشکش نفس بلندی ڪشید و گفت :
_نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...
و ازفڪر نزدیڪ شدن داعش به ناموسش صورت رنگپریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجڪ را نشانم داد و تنها یڪ جمله گفت.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
https://harfeto.timefriend.net/16570071650302
نظر،درخواست یا پیشنهادی درمورد رمان در میان داعش(تنها میان داعش) داشتین در این لینک ارسال فرمایید👆🌸
حـمایتـی هـای ایـن هفتـه مـون👇🙃
@khorramdokht🌿
@saz1401🌿
@mabhut_chanel🌿
https://eitaa.com/aghosh_maghsod🌿
حمـایت نشـن رفقـا..؟!🌻🙂
وماییم کھ بی سرانجام خوشیم .💛
چنلی پر از حس خوب (:
پر از رایحہ خوش ِمذهبی !
#پاتوقعشاق
#دلیھدلی💜
کلیدرنجہبفرمایید🌼
https://eitaa.com/aghosh_maghsod
May 11
هدایت شده از - معـٰاذ .
همسایهوغیرهمسایهستبکنیم؛))؟؟؟🙂♥️
@Ya_Mahdii_3_1_3 ✨
#همسایهوغیرهمسایهفور
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
بخاطرِاینکهعیدغدیرنزدیکِماهمپروفایلکانالوعوضکردیم♥️🙂
اعمالقبلازخواب✨🌃
حضرترسولاکرمفرمودندهرشبپیشازخواب
وضویادتونباشه...🕊🍃؛
۱.قرانراختمکنید
۳بارسورهتوحید..🌿🍄؛
۲.پیامبرانراشفیعخودگردانید🍓🐾:
۱باراللهمصلعلیمحمدوالمحمدعجلفرجهم؛اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین...🕊؛
۳.مومنینراازخودراضیکنید💚🖇:
۱باراللهماغفرللمومنینوالمومنات...🖤🌙؛
۴.یکحجویکعمرهبهجااورید🌚✨:
۱بارسبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر...🕊؛
۵.اقامههزاررکعتنماز⛅️🦋:
۳باریَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِهِ،وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِهِ..🌈؛
۶.خواندن آیت الکرسی💫
ایاحیفنیست؟!هرشببهاینسادگیازچنینخیرپربرکتی
محرومشوید...🌱
https://eitaa.com/chadoraneh113
#پایانفعالیٺ:)🍃
فردا پر انرژی تر میاییم 😎💕
ممنونیمازاینڪهصبورےبهخرجمیدید:)♥
غیرتتونحیدرے
حیاتونفاطمے
زمزمهےڪلامتونحسینے
عشقتوندمشقے
درپناهمهدےفاطمه🍃🌻
شبتون مهدوی✨
یاعلیمدد✋🏻🌹