💓 #چـــادرانه
⇦ تـرســ😰 دشـمن
□ از حجـابــ😇 زیـنب است...💚
⇦ حفظ چــ🍃ـادر
□ انقـلابــ✨ زیـنب است...❤
#تو_هم_با_چادرت_سرباز_زینبے🌸
#فاطمه_خانم_بافنده😍
#فرزند_شهید_بافنده🌺
🌸
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈••
من یڪ دختـر #چادریم ...☝️
#شاد و #پرنشاط ، سرزندہ و پرڪار...😅😃
#قرآن و نهج البلاغہ اگر میخوانم
رمان و حافظ هم میخوانم.🤓
عاشق پهلوانے هایحضرت حیدر اگر هستم،😍
یڪ عالمہ شعر حماسے از شاهنامہ هم حفظم.😏
پاے سجادہ ام گریہ اگر میڪنم😭
خندہ هایم بین دوستانم هم تماشایے است !😉😅
من یڪ عالمہ دوست و رفیق دارم.😍
تابستان ها اگر اردوے جهادے میرویم🙄 اردوهاے تفریحے ام نیز هر هفتہ پا برجاست ...👌
ما اگر سخنرانے میرویم 😕
پارڪ رفتنمان هم سرجایش است ...🎡
مسجد اگر پاتوق ماست🕌
باغ و بوستان پاتوق بعدے ماست ...⛲️
براے نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریم ، هنوز خورشید نزدہ از مسجد تا خانہ پیادہ قدم میزنیم.🚶🚶
دعاے #عهدمان را اگر میخوانیم
همانجا سفرہ باز میڪنیم و با خندہ و شادے صبحانہ مان میشود غذا با طعم دعا !🌯🍳
ما اگر #چادر سر میڪنیم☝️
نقاش هم هستیم😉خطمان هم خوب است✍
حرفهاے #دخترانہ مان سرجایش🙂
شوخے هاے دوستانہ مان را هم میڪنیم😛
نمایشگاہ و تئاتر هم میرویم👌
سینما هم اگر فیلم خوب داشت ...🎞
ڪوہ هم میرویم 🗻
عڪس هاے یادگاری📸
فیلم هاے پر از خندہ و شادی😂
...
ڪے گفتہ ما #چادرے_ها ...😳🤔😡
من #قشنگ_تر از دنیاے خودمان سراغ ندارم ! 😍
دنیاے من و این رفیقان با خدایم💞
همین هایے ڪہ دنبال زندگیشان در ڪوچہ و خیابان نمیگردند 😠
همین هایے ڪہ وقتے دلت را میشڪنند تا حلالیت ازت نگیرند ول ڪن نیستند ❤️
همین هایے ڪہ حیاشان را نفروختند ...
خوشبخت ندیدہ ، هرڪس ما را ندیدہ ...😍
یــادت نرود بـ❣ـانو‼️
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
.#یه_حرف_ناب🦋.•
.
°•❀اگــر ڪسی
صداۍرهبــر خود را نشنود
به طور یقین
صداۍامام زمـان(عج)
خود را هم نمےشنود...🥀
و امروز خط قرمــز باید
توجه تمام
و اطاعت از ولےخود،
رهبرۍنظام باشد.
.
#شهیدحاجقاسمسلیمانۍ✨
.
اینو حتما بخوانید،خیلی نفع میبرید
ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..
.ًحتما بخونید.دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. فکرش رابکن..روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان ب بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد
دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟؟
۱-مسواک بزن ,۲-روزه بگیر, ۳-قرآن بخون.
دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟؟
بعد از هر عطسه ای که می کنی بگو:الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین
می دونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟
۱-خوابیدن بدون نیاز ۲-خوردن در حال سیری ۳-خندیدن بی جا
می دونی چه کسی ثواب شب زنده داران و عبادت کنندگان رو می بره؟
کسی که با وضو می خوابه
دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟
ناخن هات رو روز جمعه بگیر .
میدونی خوابگاه شیطان کجاست؟ زیر ناخن بلند
می دونی روز قیامت چه کسی رو دست بسته میارن و جاش توی دوزخه؟
هر مردی که با زن نامحرم دست بده.)
می دونی چه کسی راه بهشت رو گم می کنه؟؟
کسی که وقتی نام پیامبر (ص)رو می شنوه،صلوات فرستادن رو فراموش می کنه.پیامبر اکرم (ص)
دوست داری گناه های چهل سالت محو بشه؟
هر صبح۱۰بار بر پیامبر صلوات بفرست
اللهم صل علی محمد و آل محمد
.لااله الاالله محمدرسول الله
ایا میدونی اگه این نکات را برا سه گروه بفرستی هرکه انجام داد شما هم در ثواب آن شریک هستی
و اعمالی که موجب بی برکتی وفقر می شوند.
1.غذا خوردن بدون شستن دست.
2.غذا خوردن بدون گفتن بسم الله.
3.غذا خوردن در تاریکی
4.غذا خوردن درحالت تکیه
5.نوشیدن درحالت ایستاده
6.خوردن نوشیدن درحالت جنابت
.7.استفاده از ظروف شکسته.
9.قطع کردن نان با دندان
10.خوابیدن بعد نماز صبح تا طلوع خورشید.
11.خوابیدن بین مغرب وعشاء
12.ادرارنمودن زیردرخت
13.ادرار نمودن درحالت ایستاد
14.ادرار نمودن درحمام
15.جارو زدن منزل موقع شب
🌻🌻🌻🌻
16.شانه کردن زنان سر خود را درحالت ایستاده
🌻🌻🌻🌻
17.دعا نکردن برای پدر مادر
🌻🌻🌻🌻
18.کوتاه کردن ناخن با دندان
🌻🌻🌻🌻
19.صدا زدن پدر مادر با اسم آنها
🌻🌻🌻
20.گذاشتن تار عنکبوت در خانه
🌻🌻🌻🌻
ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﮐﻨﯿﺪ ،ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﮐﻨﺪ؟؟؟؟ بگو یا الله
🌻🌻🌻🌻
توجه
هرکس درموقع اذان به موسیقی و ترانه گوش دهد...
نمیتواند هنگام مرگ شهادتین بگوید... اگر منتشر نکنی بدانکه شیطان مانع این کارت شده...
خدایا به خون امام حسین (ع) هر کسی این را منتشر کرد غم دلش رو رفع کن...
تا اخر بخوانید دوستان🌹❤
+ترڪگناهبهعشقمولا🚫✨
↻این روزها این جمله رو زیاد شنیدیم:
↯ «من چون شما رو دوست دارم باهاتون دست نمیدم»
چقدر خوبه وقتی صحنه گناهی هم پیش میاد((:
یه لحظه یاد آقامون بیفتیم و بگیم:
«مولاجان...من چون شما رو دوست دارم گناه نمیکنم»❤️✨
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
♻️
❖﷽❖
⭕️ قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ...
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ با #ایمان ﺑﮕﻮ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺣﺮﺍم ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺪﻧﺪ...
⭕️ وَقُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ..
ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺎ #ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﮕﻮ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺣﺮﺍم ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺪﻧﺪ...
آیات ۳۰ و ۳۱ سورهٔ نور
.
.
🌀 #چشمان انسان به سرعت #بدعادت میشوند، عادت به دیدنِ #نامحرم بسیار ناپسند و بد عاقبت است، چه در فضای واقعی و چه در #مجازی!
🔹در #بانوان این مسئله آثار #سوء_زیادی
را به همراه دارد.یکی از آثارش ، #شیفته شدن ، دلبسته شدن که بخاطر طبعشان اتفاق می افتد!
حالا جدای از فضای واقعی ،صحنه های #ناپسندی در فضای مجازی دیده شده،آن هم بین مذهبی ها !
🔸داداش خوشگلم ، داداش خوشتیپم،بسیار زیبا هستین ، شبیه شهدا نورانی هستین ، خوشبحالتون برادر با چهره زیباتون و ... تعدادی از #نظراتیه که از بعضی خواهران مذهبی مشاهده شده که واقعاً در #شان یک بانوی مسلمان نیست!
🔸و همینطور بالعکس از سمت #آقایون مذهبی !
ازجمله #اظهار نظر در مورد تصاویر پروفایل خواهران و گفتن جملاتی از قبیل چادر و حجاب چقدر به شما می آید و اظهار محبت های پوشالی پشت ظاهر دین ... یا حضور در #گروه های مختلط به ظاهر مذهبی...چگونه یک مومن به خود اجازه می دهد در مورد نامحرم اظهار نظر کند⁉️
🔹 #نامحرم در فضای مجازی و واقعی تفاوتی ندارد...نامحرم نامحرم است...همانطور که همکلامی و بگو و بخند با نامحرم در فضای واقعی #حرام است در مجازی هم به همین شکل هست...فضای مجازی هم #محضر خداست...
🚫مراقب باشیم! #شیطان به یک باره وارد نمیشود بلکه کم کم دین انسان را می گیرد...آیه قرآن اشاره دارد که حتی از وسوسه های شیطان(خطوات) هم #پرهیز کنید...
ان شاء الله #عاملِ به دستورات خداوند باشیم...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادوسوم
-درمورد.. افشین...خیلی رفته پیش پدرتون ولی بی فایده بوده. خانم نادری، شما که این همه به من کمک کردید پس چرا برای افشین سخت میگیرید؟ زندگی من و افشین که مثل هم بود.
-نه آقای سلطانی.قضیه شما با ایشون فرق داره.شما به مریم و خانواده ش بدی نکردید.آقای مشرقی اگه اونقدر آزارمون نمیدادن،پدر من اینقدر سخت نمیگرفت.
-شما چی؟ شما هم براش سخت میگیرید؟
-ازدواج مساله خیلی مهمیه.من برای همه ی خاستگارهام سخت میگیرم.برای آقای مشرقی بیشتر سخت گرفتم.
-افشین میگفت بعد از راضی کردن آقای نادری تازه نوبت شما میشه.
-شما چکار کردید؟ با آقای مروت صحبت کردید؟
-بله ولی مثل پدر شما،میگن نه.
-گفتم که،جریان شما با آقای مشرقی فرق داره.دلیل آقای مروت هم با پدر من فرق داره..من با حاج عمو صحبت میکنم،ببینم چی میشه.
خداحافظی کرد و رفت.چند قدم رفت،پویان گفت:
_امیدی هست؟..برای افشین
-به خودشون بستگی داره..خدانگهدار.
سرکار تلفن همراهش رو خاموش میکرد. جلوی داروخانه توقف کرد.گوشی رو روشن کرد و با مریم تماس گرفت.مریم سوار شد و حرکت کرد.
چند دقیقه نگذشت که گوشی فاطمه زنگ خورد.به مریم گفت:
_کیه؟
-داداشته.
-بذار رو بلندگو.
تا مریم علامت تماس رو لمس کرد، امیررضا با دعوا گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی تو؟!! چرا گوشیت همش خاموشه؟ باز دیوونه بازی هات شروع شد!
مریم خنده ش گرفت.فاطمه بالبخند گفت:
_یه نفس بکش ..سلام..پشت فرمانم.. گوشیم رو بلندگوئه،مریم هم اینجاست. حالا ادب تو رو کن دیگه.
امیررضا گفت:
_میذاشتی چند تا فحش دیگه بهت میگفتم،بعد میگفتی..سلام خانم مروت.
مریم گفت:
-سلام
-حالا کار مهمت چیه مثلا که اینجوری دعوا میکنی؟
-کجایی تو؟
-تو خیابان.
-کی میرسی؟
-دو ساعت دیگه،چطور مگه؟
امیررضا به پدرش گفت:
_بابا فاطمه میگه دو ساعت دیگه میرسه!
حاج محمود گفت:
_یعنی چی؟ گوشی رو بده.
امیررضا گوشی رو به پدرش داد...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادوچهارم
امیررضا گوشی رو به پدرش داد.حاج محمود عصبانی گفت:
_فاطمه،کجایی؟
-سلام بابا،تو خیابان.
-سلام..کی میرسی؟
-اول مریم رو میرسونم،بعد میام.حدود دو ساعت دیگه.چیشده؟!
-امشب مهمان داریم،بهت گفته بودم که.
-کی میخواد بیاد مگه؟..خب شما هستین دیگه!
-فاطمه! حاج توسلی و خانواده ش میان، برای خاستگاری.یادت رفته؟!!
تازه یادش افتاد.
-بابا،خواهش میکنم...
حاج محمود وسط حرفش پرید.
-من حرف مو بهت گفتم.مریم رو بیار اینجا،با حاج مروت تماس میگیرم،خودم آخرشب میرسونمش.فقط زودتر بیا.
بی خداحافظی تلفن قطع کرد.فاطمه دلش گرفت.مریم گفت:
_همینجا نگه دار،من با تاکسی میرم.
-من میرم خونه،بعد تو با ماشین برو.فردا صبح بیا دنبالم.
هردو ساکت بودن.فاطمه گفت:
_با پویان حرف زدم.گفت حاج عمو بهش جواب رد داده.چرا؟
-قبلا که بهت گفتم.
-حاج عمو از گذشته پویان خبر داره؟
-آره.تحقیق کرد و همه چیز رو فهمید.
-نظر تو چیه؟ تو هم نمیتونی گذشته رو فراموش کنی؟
مریم دلخور گفت:
_میدونی چیه،تو درک نمیکنی.همیشه خاستگارهات بهترین بودن.هیچ وقت نمیتونی خودتو جای من بذاری.من از اینکه قبلا با دخترهای زیادی بوده،بدم میاد،میفهمی؟
-میفهمم.
-نه..درک نمیکنی.مثلا همین حاجی توسلی.خودشون آدم خوب و دست به خیر،خانومشون مشغول خیریه.بابا میگفت بچه هاشون یکی از یکی دیگه بهتر.بعد تو میتونی منو درک کنی؟!!
فاطمه نفس عمیقی کشید و چند ثانیه سکوت کرد.
-افشین مشرقی یادته؟..شش ماه پیش اومده بود خاستگاریم..دورادور میدونستم خیلی تغییر کرده.تصمیم گرفتم بیشتر بشناسمش.وقتی شناختمش،تونستم گذشته رو نادیده بگیرم.فکر میکنم تو نمیتونی با گذشته پویان کنار بیای چون تغییراتشو ندیدی؛چون نمیشناسیش.پویان همون موقع هم پسر خوبی بود، الان خیلی بهتر شده. ارزش شو داره که برای شناختنش وقت بذاری.
فاطمه پیاده شد، و مریم با ماشین فاطمه رفت.
به زور لبخند زد و وارد خونه شد.
همه آماده بودن و روی مبل نشسته بودن.
-سلام..خب یادم رفته بود دیگه..ببخشید.
امیررضا گفت:
_باید دو هفته ظرفها رو بشوری.
-چشششم خان داداش.
زهره خانوم گفت:
_چرا اینقدر خسته ای؟
-امروز روز پرکاری داشتم.چند ساعت هم جای یکی از همکارام موندم.
-برو یه آبی به دست و صورتت بزن و سریع آماده شو.الان میرسن.
-چشم مامان مهربونم.
به اتاقش رفت....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادوپنجم
به اتاقش رفت...
خدایا حالا چکار کنم؟ نمیخوام بیخودی با نامحرم حرف بزنم.مجبور بود آماده بشه.
تو آشپزخونه نشسته بود.امیررضا هم روی صندلی نشست.
-فاطمه
فاطمه نگاهش کرد.
-میشه فراموشش کنی؟
-نه،نمیتونم.
-یادت رفته با ما چکار کرد؟
-تو هم که تلافی کردی دیگه.اون شب،تو کلانتری،با کفش زدی تو دهانش.
-مطمئنی نقشه نیست برای انتقام گرفتن؟
-مطمئنم.
-بابا مخالفه.
-تو چی؟
-نظر من برات مهمه؟
-آره.
-من ازش متنفرم.
-منم از افشین سابق متنفرم.ولی افشین الان با گذشته ش خیلی فرق داره.تو هم اگه بشناسیش نظرت عوض میشه.
امیررضا با تعجب گفت:
_تو عاشق شدی؟!!
فاطمه یه کم مکث کرد و گفت:
-آره.
-فاطمه،اون پسره مگه چی داره؟
-اون پسر چیزی داره که خدا هواشو داره.وقتی خدا هواشو داره،همه چی داره.
ناراحت به فاطمه نگاه میکرد.
صدای زنگ آیفون اومد.امیررضا هم به پذیرایی رفت.بعد یه کم صحبت،گفتن فاطمه چایی ببره.چایی رو تو لیوان ها ریخت و گفت:
خدایا،خودت یه کاریش بکن.
سینی رو برداشت و رفت.
میخواست پذیرایی کنه که امیررضا بلند شد،سینی رو گرفت و خودش پذیرایی کرد.تا حالا سابقه نداشت امیررضا اینکارو بکنه.حاج محمود و زهره خانوم و فاطمه تعجب کردن ولی کسی چیزی نگفت.فاطمه کنار مادرش نشست.یه کم بعد،فاطمه و محمد توسلی رفتن تو حیاط که صحبت کنن.فاطمه هیچ حرفی نداشت.آقای توسلی هم خجالت میکشید. کمی درمورد خودش توضیح داد و رفتن داخل.
وقتی خاستگارها رفتن،فاطمه به امیررضا گفت:
_چرا سینی چای رو ازم گرفتی؟
-میخواستم کمکت کنم کاری که دلت نمیخواد،انجام ندی.
-ممنون،کمک بزرگی بود.
روز بعد امیررضا به مغازه پدرش رفت.
-بابا،درسته که شما و من از اون پسره خوشمون نمیاد ولی بخوایم یا نخوایم فاطمه جز با اون ازدواج نمیکنه.هر دومون هم خوب میدونیم تصمیمش از رو احساسات نیست.به نظر من بهتره باهاش صحبت کنید.یا شما قانع بشید یا فاطمه رو قانع کنید..نمیشه اینجوری به این وضع ادامه داد.بهتره زودتر تکلیف معلوم بشه.
حاج محمود هم با امیررضا موافق بود.
بعد از شام فاطمه به اتاقش رفت.حاج محمود به امیررضا گفت:
_فاطمه رو صدا کن بیاد.
امیررضا به فاطمه گفت:
_بیا،بابا باهات کار داره.
فاطمه نزدیک پدرش ایستاد
-جانم بابا جون.
حاج محمود به مبل اشاره کرد و گفت:
-بشین.
فاطمه هم نشست.
-نظرت درمورد محمد توسلی چیه؟
سرشو پایین انداخت...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادوششم
سرشو پایین انداخت.
-نظری ندارم.
-حتی بهش فکر هم نکردی؟!!
-نه.
حاج محمود مدتی سکوت کرد.بعد گفت:
_اون پسر قبلا گفت هرکاری میکنه تا به خواسته ش برسه،یادته؟ تو بیمارستان، وقتی امیرعلی رسولی تصادف کرده بود.
-یادمه.
-مطمئنی این مومن شدنش جزو نقشه ش نیست؟
-مطمئنم.
-از کجا مطمئنی؟
-بعد از ماجرای اون شبی که نصف شب اومدم خونه،اومد سراغم.گفت سوال های زیادی درمورد خدا براش به وجود اومده.میخواست از من بپرسه.ولی من قبول نکردم.به حاج آقا موسوی معرفیش کردم.حدود پنج ماه ازش بی خبر بودم، حتی تو دانشگاه هم نمیدیدمش.یه بار کاملا اتفاقی دیدمش.خیلی تغییر کرده بود.اگه تغییراتش نقشه بود،سعی میکرد مدام به چشم من بیاد ولی اون حتی سعی نکرد من متوجه بشم.
-اگه توبه ش بخاطر خدا نباشه چی؟ مثلا بخاطر تو،توبه کرده باشه؟
-بازهم سعی میکرد یه جوری به من بفهمونه دیگه.ولی اون هیچ تلاشی برای فهموندن به من نکرد.
-فاطمه اون پسر قبلا با خیلی ها بوده، برات مهم نیست؟!
-وقتی خدا گذشته شو پاک کرده، فراموش کرده،چرا من یادآوری کنم.چرا برام مهم باشه.
-میتونی بهش اعتماد کنی؟ مدام به این فکر نکنی که ممکنه بهت #خیانت کنه؟
-اون اگه بخواد الان هم میتونه این کارو بکنه.ولی الان به هیچ دختری توجه نمیکنه.نه اینکه شرایطش رو نداشته باشه،نه...نمیخواد توجه کنه.الان حتی مراقب نگاه هاش هم هست.
-اگه یه مدتی بعد ازدواج بگه ازت خسته شده،طلاقت بده چی؟
-این همه آدمی که هر روز از هم جدا میشن،از اول که نمیخواستن کارشون به اینجا بکشه.آدم باید به انتخابش دقت کنه و طرفشو خوب بشناسه ولی شاید منم بعد ازدواج،کارم به #طلاق کشید.اصلا از کجا معلوم با هرکس دیگه ای ازدواج کنم،نتیجه ش طلاق نشه.کی تضمین میکنه زندگی من با فلانی خوب باشه.
-ولی اگه مثلا با محمد توسلی ازدواج کنی،احتمالش کمتره.چون میشناسیمش، آدم خوبیه.
-آقای مشرقی هم آدم خوبیه.بخاطر گذشته ش باید بیشتر بشناسیمش،باید بیشتر تحقیق کرد،باید بیشتر دقت کرد، باید بیشتر فکر کرد به همه جوانبش.منم موافقم.ولی بدون شناخت نه نگید.
نگاه حاج محمود به ظرف میوه روی میز خیره شد ولی فکرش جاهای مختلف رفت.
چند دقیقه به سکوت گذشت.
چشم هاشو بست و با ناراحتی سر تکان داد.
-من تحقیق کردم.آره،اون تغییر کرده. واقعا توبه کرده.الان واقعا آدم خوبیه... ولی فاطمه،با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم.خیلی سعی کردم ولی نمیتونم...میتونم مغازه رو بدم دستش ولی دخترمو نمیتونم.
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادوهفتم
فاطمه چیزی نگفت.حاج محمود گفت:
_تو مطمئنی که میخوای باهاش ازدواج کنی؟
-بله.
-چرا؟ برای اینکه کمکش کنی؟!! احساس تکلیف؟!!
-نه،اصلا.
-پس چی؟!!
-برای داشتن زندگی خوب....علاقه هم باید باشه.
حاج محمود با تعجب گفت:
_یعنی تو بهش علاقه مند شدی؟!!
تا اون موقع سرش پایین بود.
ولی میخواست جوری جواب بده که پدرش مطمئن بشه.آب دهان شو قورت داد،سرشو آورد بالا و به حاج محمود نگاه کرد.
-به قول امیررضا،من دیگه خیلی پررو هستم.ولی...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بله.
امیررضا گفت:
_بفرمایید،من هرچی میگم گوش نمیدید، دیگه خودشم اعتراف کرد.
فقط امیررضا و فاطمه لبخند زدن.زهره خانوم و حاج محمود ناراحت به فاطمه نگاه میکردن.
حاج محمود گفت:
_فاطمه!! تو میتونی کسی رو دوست داشته باشی که مدت ها خواب و خوراک رو ازت گرفته بود؟!!
لبخند شو جمع کرد و گفت:
_وقتی اون آدم واقعا توبه کرده،بله.
-تو میتونی هروقت نگاهش میکنی یاد گذشته نیفتی؟
-وقتی واقعا تغییر کرده،بله.
-تو میتونی کنار همچین آدمی احساس آرامش بکنی؟!!
-وقتی واقعا توبه کرده،بله بابا جونم،بله بابای مهربونم،بله.
حاج محمود فقط نگاهش کرد.بعد با ناراحتی گفت:
_میتونی بری تو اتاقت.
فاطمه کنار حاج محمود روی زمین نشست،دست پدرشو بوسید و گفت:
_بابا،تا شما راضی نباشید،از ته قلب تون، من ازدواج نمیکنم..فقط یه خواهشی ازتون دارم.لطفا دیگه خاستگار نیاد.
بلند شد و رفت.
جلوی در اتاقش بود که حاج محمود صداش کرد.ایستاد و به پدرش نگاه کرد.
-با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم...حالا برو.
چیزی نگفت و به اتاقش رفت.
افشین همش تو فکر بود،
که چطور حاج محمود رو راضی کنه. تصمیم گرفت اونقدر بره جلو مغازه حاج محمود تا بالاخره راضی بشه.
صبح زود بود.
هنوز مغازه باز نشده بود.مدتی که ایستاد، شاگرد حاج محمود اومد.بعد نیم ساعت خود حاج محمود اومد.جلوی در مغازه بود که افشین رفت جلو و سلام کرد.حاج محمود با اخم نگاهش کرد.جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم بیرون ایستاد و بعد رفت.
فاطمه به مغازه آقای مروت رفت.آقای مروت فرش فروشی داشت.
-سلام حاج عمو.
آقای مروت گفت:
-سلام دخترم،حالت چطوره؟
-خوبم،ممنون.شما حالتون خوبه؟
-خداروشکر.بابات چطوره؟ مامان خوبن؟
-همه خوبن،ممنون ...عموجان وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-خیره،چیزی شده؟!
-بله خیره ان شاءالله.
حاج مروت راهنماییش کرد بشینه.
-راستش حاج عمو،من میخوام درمورد مریم صحبت کنم.البته نه درمورد مریم، درمورد آقای محترم و خوبی که از مریم خاستگاری کرده،میخوام صحبت کنم.
حاج مروت ساکت گوش میداد.
-حاج عمو،شما منو میشناسید ... من نمیخوام تو کار بزرگترها دخالت کنم.شما صلاح دخترتون رو بهتر از هرکسی میدونید. شما دلسوز ترین آدم برای دخترتون هستید... من میدونم شما دوست دارید دخترتون بهترین زندگی رو داشته باشه.ولی عموجان،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟ .. من به عنوان یه دختر مثل دختر خودتون میگم،بهترین زندگی یعنی داشتن همسری که خدا براش مهمترین باشه.چون کسی که خدا براش مهمترینه دیگه ظلم نمیکنه،زور نمیگه، بداخلاقی نمیکنه،وقتی اشتباهی تو زندگیش انجام بده،سعی میکنه تکرار نکنه و جبرانش کنه... حاج عمو،پویان سلطانی آدمیه که خدا براش مهمه.تو گذشته ش نبود ولی الان خدا براش مهمترینه. پس اشتباهات گذشته ش رو تکرار نمیکنه..بخاطر گذشته ش باید بیشتر درموردش دقت کنید؟ زمان بیشتری لازمه تا بهش اعتماد کنید؟ کاملا درسته.ولی بخاطر گذشته ش الانش رو نادیده نگیرید.
-تو چقدر میشناسیش؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱