🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشـبـــ🍄
قسمت #سی_و_پنجم
روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ از چیزے خبرنداره .
ولے همہ چیز مثل دیروز بود و حتے او با من مهربانتر وصمیمے ترشده بود.ترجیح دادم من هم دیگر بہ روے خودم نیاورده و حرفے از دیشب بہ میان نیاورم.
روزهاے باقے مانده ما رو بہ فڪہ وشلمچہ واروندرود بردند.
مسیر گرم و غذاهاے بے ڪیفیت اردوگاه اصلا با معده ے من سازگار نبود و روزے ڪہ ما را بہ شوش زیارتگاه دانیال نبے بردند حال مساعدے نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و بہ پیشنهاد فاطمہ دربازارهاے اونجا دنبال یڪ رستوران یا اغذیہ فروشے میگشتیم تا بتونم چیزے بخورم.
من ڪہ واقعا حالم مناسب نبود بہ فاطمہ التماس میڪردم بہ زیارتگاه برگردیم تا استراحت ڪنم.ولے فاطمہ میگفت
_اگر چیزے بخورم حالم بهتر میشہ!!
در راه ،خاڪ شیر مهمانم ڪرد و گفت :
-گرما زده شدے.اینو بخورے حالت خوب میشہ.
🍃🌹🍃
خاڪ شیر راڪہ خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغے بازار گوشه اے نشستم.
فاطمہ ڪنارم نشست و با نگرانے پرسید :
-چیشد؟ حالت بدتر شد؟
حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تڪان دادم. بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بڪشم .
بے چادر!!
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و آهسته نالہ زدم.
چشمانم سیاهے میرفت وتمام سعیم این بود ڪہ بالا نیارم.فاطمہ شانہ هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از ڪجا آورده بود وروے صورتم میپاشید.
چندنفرے دوره ام ڪرده بودند و نظرے مےدادند.
🍃🌹🍃
میان آن همہ صدا ولے یڪ صداے آشنا زنده ام ڪرد:
-یا الله! !چیشده خانوم بخشے؟!
فاطمہ صداش نگران و مستاصل بود:
-نمیدونم.حاج آقا.حالشون بہ هم خورده رنگ بہ رو ندارن
-هیچے نیست..گرما زده شدن.با خانمها ڪمڪشون ڪنید ببریمشون یڪ مرڪز پزشڪے!
چشمان نیمہ بازم رو بہ سوے صدا چرخاندم.
نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم ڪہ گوشے موبایلش روڪنار گوشش قرار داده بود و با ڪسے چیزے را هماهنگ میڪرد. انگار داشت درباره ے من حرف میزد.میگفت
_شما منتظر ما نمونید. ما اگر رسیدیم با یڪ وسیلہ ے دیگر خودمونو بهتون میرسونیم.
🍃🌹🍃
تا همین چند دقیقہ پیش آرزو میڪردم هرچہ زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم
ولے حالا تمام سلولهام خداروشاڪر بود بخاطر این حال خراب.!!
نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمہ بازم متوجه میشدند ڪہ من بہ چہ ڪسے نگاه میڪنم؟
فاطمہ شانہ ام رو گرفت و با مهربانے پرسید ڪہ
_آیا میتونم راه برم یا نہ؟
صدای یڪے از بومے هاے آنجا رو شنیدم ڪہ خطاب بہ حاج مهدوی گفت:
-حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من ڪنید برسونمتون درمونگاه.
حاج مهدوے گفت:
_خیر ببینید و چندثانیہ بعد من بہ ڪمڪ فاطمہ داخل اون ماشین بودم.
تڪانهاے ماشین وگرماے بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر ڪرد.
دستم را جلوے دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالے نشود.
با نالہ واشاره بہ فاطمہ فهماندم چہ اتفاقے در شرف افتادن است.فاطمہ سراسیمہ بہ ڪیفش نگاه ڪرد وگفت _تحمل ڪن من چیزے همراهم ندارم.
راننده ڪہ متوجہ گفتگوے ما شده بود بہ فاطمہ گفت:
_تو زیب صندلے باید یڪ پلاستیڪ باشہ.
فاطمہ با عجلہ دنبال پلاستیڪ گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.
بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق مے افتاد نمیتونستم تو روے هیچ ڪدامشون نگاه ڪنم.
تافاطمہ پلاستیڪ را جلوے دهانم گرفت حالم بہ هم خورد و معده و روده ام از شدت حملہ ے محتویات بہ سمت بالا میسوخت ودرد گرفت..
ولے بعدش ڪمے آرام گرفتم وسبڪ شدم.
روے صندلے ولو شدم و با صداے نسبتا بلندے نالہ میڪردم. دستانم خواب رفتہ بود و گلویم مإسوخت.
فاطمہ کمے بهم آب داد.و با ڪتاب دعایش بادم میزد.
🍃🌹🍃
نگاهم رو بسمت حاج مهدوے ڪہ ڪنار راننده نشستہ بود دوختم
و خوشحال از اینڪہ او بخاطر من اینجا بود اشڪهایم روان شد.
طفلڪ فاطمہ فڪر میڪرد اشڪهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت ڪه من وقتے بہ این مرد نگاه میڪنم دنیا رو فراموش میڪنم.
نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالاے حاج مهدوے دست وپایم رو گم میڪردم و دنیارو زیبا میدیدم.
چرا با اینڪہ حاج مهدوے ڪوچڪترین توجهے بہ من نداشت باز هم گرفتارش بودم.
🍃🌹🍃
بہ درمانگاه رسیدیم .
حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانے پرسید :
-بهترید خانوم ان شالله؟
-من تکیہ بہ شانہ ے فاطمہ زدم و با اشاره ے چشم وسر پاسخش را دادم.
او با رضایت گفت:
_خوب الحمدالله..الان میریم پزشڪها یڪ نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمے هم تزریق میڪنند وبهتر میشید.
دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهے ڪنم
ولے ناے صحبت نداشتم. دقایقے بعد من در بخش اورژانس بسترے بودم و طبق پیش بینے حاج مهدوی بهم سرم آمپولهاے💉 تقویتے تزریق ڪردند.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشــبــ🍄
قسمت #سی_و_ششم
در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم.
در خواب،💤 حاج مهدوے را دیدم ڪہ با ناراحتے به سمتم مے آمد و با نگاهے ملامت گر ڪنار بسترم ایستاد.
گوشیم در دستاتش بود وزنگ میخورد.
با ترس و اضطراب ازش پرسیدم :
-چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟
او با ناراحتے پاسخ داد:
-از درمانگاه ڪہ بیرون آمدیم یڪ راست بلیط میگیرید و میرید تهران.!!!این پسر ڪیہ؟!
با من من گفتم :
-ن ..نمیدونم…
او نفس عمیقے ڪشید و گفت:
-مهم نیست!!!خانم بخشے همہ چیز را راجع بہ شما بهم گفت.
من با ناباورے و شرمندگے بہ فاطمہ ڪہ ڪنار تختم بود نگاه ڪردم و گفتم:
-فڪر میڪردم رازدارے..تو ڪہ گفتے چیزے نشنیدے؟؟!!!
فاطمہ سرے با تاسف تڪان داد و گفت:
-متاسفم!!ولے اگہ تا حالا هم سڪوت ڪردم بہ حرمت جدت بود.فڪر میڪردم میخواے عوض شے.ولے تو از اعتماد ما سواستفاده ڪردے تو وجهہ ےڪاروان رو خراب میکنے.
من با بغص و اشڪ بہ آن دو نگاه میڪردم و گفتم:
-من من #توبہ_ڪردم..
حاج مهدوے گفت:
_خواهر من! !!این چہ توبه ایہ ڪہ نامحرم بہ موبایلتون زنگ میزنہ وسراغتونو از من میگیره؟ ! اصلابہ فرض ڪہ توبہ ڪرده باشے.جواب اینهمه دل شڪستہ و نفس های لگام گسیختہ وبیدارشده رو چے میدے؟ حالا هم ڪہ اومدے سراغ من.!فڪر ڪردے نمیدونم چندوقتہ منو تا دم منزل تعقیب میڪنے؟
من گریہ ڪردم و دل بہ دریا زدم:
-بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم.شما براے من منجے هدایتید…
فاطمہ اخم ڪرد..
حاج مهدوے تسبیحش رو پرت ڪرد روے تختم وبا عصبانیت گفت :
_خجالت بڪش خانوووم!!
من از شرم داشتم آب میشدم.گوشے موبایلم همچنان زنگ میخورد.عکس ڪامران روے صفحہ افتاده بود.
فاطمہ با بدجنسے گوشے رو بہ سمتم دراز ڪرد وگفت:
-بفرما خانووم عاشق پیشہ ے توبہ ڪار!! صید جدیدتونہ!!
من با گریہ و التماس رو بہ آنها گفتم:
-بخدا اشتباه فڪر میڪنید.من دیگہ نمیخوام ڪامرانو ببینم .من تو دوکوهہ توبہ ڪردم.دیگہ اینڪارو نمیڪنم.
زنگ موبایل قطع نمیشد…
میان گریہ والتماس از خواب پریدم.
🍃🌹🍃
فاطمہ مهربان و آروم ڪنارم نشستہ بود و نوازشم میڪرد.
قلبم محڪم بہ دیواره هاے سینہ ام میڪوبید.
ولے صداے زنگ موبایل همچنان از میان ڪابوسم در گوشم ضربہ میزد.
-گوشیت خیلے وقته داره زنگ میزنہ عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بے ادبیہ
هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود.
فاطمہ گوشیم رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:
-آقا ڪامرانہ!!
قلبم هرے ریخت…
فاطمہ اسم او رو دیده بود..
واے چہ آبرو ریزے ای شد.حالا چہ ڪار باید میڪردم؟
فاطمہ با اصرار نگاهم ڪرد وگفت:
_جواب بده دیگہ. شایدڪارواجبے داشتہ باشہ باهات.بنده خدا خیلے وقتہ داره زنگ میزنہ
من با تردید بہ گوشے ڪہ در دست او بود نگاه میڪردم و واقعا نمیدانستم باید چہ ڪنم؟
🍃🌹🍃
از یڪ طرف با جواب دادن گوشے خط بطلان میڪشیدم بہ توبہ ے خودم..😢
واز طرف دیگہ اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت وبے وقت زنگ میزد تا علت بے پاسخ ماندن تماسش را بفهمد.
فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچہ تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم.
ولے پاسخ ندادن تلفنها ڪار درستے نبود. باید شهامتش را پیدا میڪردم و براے همیشہ خودم رو از بازے آنهاڪنار میڪشیدم.
ولے این ڪار امڪان پذیر نبود.
تا زمانیڪہ از جانب حمایت دایمے فاطمہ وبہ دست آوردن دل حاج مهدوے مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسڪے را نداشتم. سرنوشت چقدر شرایط سختی درمقابلم قرار داده بود.
و من در هیچ ڪدام این شرایط #حق_انتخابے نداشتم.
چون تنها #یڪ_سر_قصہ_من_بودم.
نہ در ادامہ ےرابطه ام باڪامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونہ امیدے بہ وصال حاج مهدوے داشتم!!
عشق بے منطق ویڪ طرفہ ے من نسبت بہ حاج مهدوے همچون سرابے بود ڪہ از دور مرا امیدوار میڪرد ولے میترسیدم هرچہ نزدیڪتر بہ او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود.
🍃🌹🍃
فاطمہ ڪہ بہ نگاه مردد من با تعجب چشم دوختہ بود گفت:
-عسل.!! اون بدبختے ڪہ پشت خطہ از نگرانے مرد..چرا جوابشو نمیدے؟ مگہ آشنات نیست؟
هنوز هم ارتعاش رگهایم براثر ڪابوس چند دقیقہ ے پیش در جانم باقے مانده بود.با صدایے خش دار گفتم:
-تو ڪہ بهتر از هرکسے میدونے من آشنا ندارم.نمیخوام جوابشو بدم
فاطمہ میدانست ڪہ ڪامران دوستم است ولے نمیدانم چرا خودش را بہ کوچہ ے علے چپ میزد.
گاهے اوقات ڪارهاے فاطمہ را درڪ نمیڪردم.
مخصوصا حالا ڪہ بجاے گفتن حرفے از ڪنار بسترم بلند شد و برایم از بستہ ے روے تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یڪبار مصرف ریخت و تعارفم ڪرد.!!
🍁🌻ادامہ دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشــبــ🍄
قسمت #سی_و_هفتم
گوشیم دوباره📲 زنگ میخورد.
فاطمہ لیوان را بہ دستم داد و درحالیڪہ از اتاق بیرون میرفت پشت بہ من ایستاد و گفت:
-جواب ندادن راه خوبے نیست..من نمیدونم رابطہ ے شما چہ جوریہ.ولے اگہ حس میکنے از روے نگرانے زنگ میزنہ جوابشو بده و بهش بگو دیگہ دوست ندارے باهاش باشے.اینطورے شاید بتونے از دستش خلاص شے ولے با جواب ندادن بعید میدونم بتونے از زندگیت بیرونش ڪنے
جملات فاطمہ #تردیدها و #دودلیهاے هاے این چند دقیقہ ام رو بہ #یقین بدل ڪرد.
تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و بہ ڪامران همہ چے رو بگم.
قبل از برداشتن گوشے در دلم یاد #آقام افتادم و از او مدد خواستم ڪمڪم کنہ و #دعاگوم باشہ.
فاطمہ بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت ڪنم.
🍃🌹🍃
-بله
صداے نگران وعصبانے ڪامران از پشت خط گوشم را ڪر ڪرد:
-سلام.!!هیچ معلومہ سرڪار خانوم ڪجا هستند؟
با بے تفاوتے گفتم:
_هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار
ڪامران دیگہ صداش عصبانے نبود. انتظار نداشت ڪہ من چنین جواب بے رحمانہ اے بہ نگرانیش بدم.
با دلخورے گفت:
_خیلییے بے معرفتے عسل..چندروزه غیبت زده.نہ تلفنے..نہ خبرے نہ اسمسے..هیچے هیچے. .الانم ڪہ بعداز اینهمہ مدت گوشیمو جواب دادے دارے باهام اینطورے حرف میزنے.
دلم براش سوخت ولے با همون حالت جواب دادم:
-وقتے تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویے ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنے؟
او داشت از شدت ناراحتے وحیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین ڪاملا از رنگ صدایش مشخص بود.
-عسل تو چتہ؟؟ چرا با من اینطورے حرف میزنے؟؟ مگہ من باهات ڪارے ڪردم ڪه اینطورے بے خبر رفتے و الانم با من سرسنگین حرف میزنے؟
-نہ ازت هیچے ندیدم ولے …
چرا #شهامت گفتن اون جملہ رو نداشتم؟ من قبلا هم اینڪار روڪردم. چرا حالا ڪہ هدف زندگیم رو مشخص ڪردم جرات ندارم بہ ڪامران بگویم همہ چے بین ما تمومہ. .
ڪامران ڪارم را راحت تر ڪرد.
-چی؟؟ منم دلتو زدم؟
این سوال ڪافی بود براے انزجار از خودم وڪارهام.
دلم براے ڪامران و همہ ی پسرهایے ڪہ ازشون سواستفاده میڪردم گرفت.
سڪوت ڪرد..
سڪوتم خشمگین ترش ڪرد:
-پس حدسم درست بود..اتفاقا یچیزے در درونم بهم میگفت ڪہ دیر یازود این اتفاق مے افتہ.ولی منتها خودمو میزدم بہ خریت!!! اما خیالے نیست..هیچ وقت بہ هیچ دخترإ التماس نڪردم!ا ولے ازت یہ توضیح میخوام..بگو چیشد ڪہ دلتو زدم و بعد بسلامت
اصلا گمان نمیڪردم ڪہ ڪامران تا این حد با منطق و بے اهمیت با این موضوع برخورد ڪند.
واقعا یعنے این #دوستے تا این حد براے او #بےارزش بود.!؟
با اینڪہ بهم برخورده بود ولے سعے ڪردم غرورم رو حفظ ڪنم و با لحنے عادے گفتم:
-من قبلا هم گفتہ بودم ڪہ منو دوست دختر خودت ندون.من در این مدت خیلے سعے ڪردم تو رو در دلم بپذیرم ولے واقعا میبینم ڪہ داره وقت هردومون تلف میشه….
ڪامران ڪہ مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن بہ هم میفشارد جملہ ام را قطع ڪرد وبا لحن تحقیر آمیزو بے ادبانہ اے گفت:
_ببییییین..بس ڪن ..فقط بہ سوالم جواب بده..
لحظه اے مڪث ڪرد و با اضافہ ڪردن چاشنے نفرت بہ همون لحن پرسید:
-الان با ڪدوم خری هستے؟؟ از من خاص تره؟؟
گوشهایم سوت میڪشید…حرارت بہ صورتم دوید.با عصبانیت وصداے لرزون گفتم:😡
_بهتره حرف دهنتو بفهمے. نہ تو نہ هیچ ڪس دیگہ ای رو نمیخوام تو زندگیم داشتہ باشم..
و گوشے رو قبل از شنیدن سخنے قطع ڪردم.
🍃🌹🍃
نفسهام بہ شمارش افتاده بود.
آبمیوه اے ڪہ فاطمہ برایم ریختہ بود را تا تہ سرڪشیدم.بہ سرمم نگاه ڪردم ڪہ قطرات آخرش بود.ڪاش فاطمہ اینجا بود.ڪاش الان در آغوشم میگرفت.واقعا او ڪجا رفتہ بود؟ روے تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعے ڪردم آرامش رفتہ رو بہ خودم برگردونم.ولے بے فایده بود.
راستش در اون لحظات اصلا از ڪاری ڪہ ڪرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود ڪہ ڪامران با من اینقدر صریح و بے رحمانہ صحبت میڪرد. حرفهایش نشان میداد ڪہ او در این مدت بہ من اعتمادے نداشتہ و انتظار این روز رو میڪشیده.
پس با این حساب چرا بہ این رابطہ ادامہ داد؟
🍁🌻ادامہ دارد..
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشـبــ🍄
قسمت #چهلم
فاطمہ خودش را بهم رسوند
و بازومو با مهربانے گرفت.نمیتوانستم فاطمہ رو بعنوان رقیب قبول ڪنم.
از یڪ طرف مردهایے مثل حاج مهدوے حق دخترهایے مثل فاطمہ بودند 😣واز طرف دیگر تنها ڪسے ڪہ میتوانست مرا از منجلابے ڪه گرفتارش بودم نجات بده مردے از جنس حاج مهدوے بود.
سوار ماشین🚕 دربست شدیم و چند دقیقہ ے بعد در شلوغے مڪانے توقف ڪردیم.
چشم دوختم بہ اطراف تا اتوبوسمون🚌 رو ببینم ولے اثری از ڪاروان نبود.فاطمہ هم انگار تعجب ڪرده بود .
حاج مهدوے ابتدا خودش پیاده شد و در حالیڪہ درب عقب رو باز میڪرد خطاب بہ ما گفت:
_لطف میڪنید پیاده شید؟؟
من وفاطمہ از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوے در حالیڪہ نگاهش بہ پایین چادرم بود خطاب بہ من گفت :
_خوب ان شالله بهترید ڪہ؟؟
من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
_بلہ..ببخشید تو روخدا خیلے اذیتتون ڪردم
فاطمہ از حاج مهدوے پرسید:
_حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ ڪاروان اینجا منتظرمونہ؟
حاج مهدوے در حالیڪہ بہ سمت ورودے یڪ غذاخورے حرڪت میڪرد نگاهے گذرا بہ ما ڪرد وگفت:
-تشریف بیارید لطفا. غذاهاے اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجے احمدے بیایم چیزی بخوریم ولے هیچڪس از قسمت خودش خبرنداره!!!!
من وفاطمہ با هم گفتیم.:
_واااے نہ ..
فاطمہ گفت:
-حاج آقا تو روخدا!!! این چہ ڪارے بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم.
من هم برای اینڪہ از قافلہ عقب نمونم ادامہ دادم:
-حاج آقا شرمنده تر از اینم نڪنید.من گرسنہ نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم بہ ڪاروان
حاج مهدوے با لحنے محجوب گفت:
-دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چہ فرقے میڪنہ؟
بعد درحالیڪہ وارد سالن میشد گفت:
_بفرمایید خواهش میڪم.من وفاطمہ با تردید و ناراحتے بہ هم نگاه ڪردیم و با ڪلے شرمندگے وارد سالن غذاخورے شدیم!!!
حاج مهدوے برامون هم غذاے محلے سفارش داد وهم ڪباب!!!!
🍃🌹🍃
ما نمیدانستیم با این همہ شرمندگے چطور غذا رو تناول ڪنیم!
خصوصا من ڪہ خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یڪ برادر مهربان در بشقابهایمان ڪباب گذاشت و با لبخند محجوبانہ اے بے آنڪہ نگاهمون ڪند گفت:
_ڪبابهاے این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمہ ے عافیت باشہ.شما راحت باشید بنده ڪمے آنطرفتر هستم چیزے ڪم وڪسر داشتید بفرمایید سفارش بدم.
من ڪہ از شرم لال شده بودم.اما فاطمہ گفت:
_خیلے تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطورے این غذارو بخوریم!
حاج مهدوے با لبخند محجوبے گفت:
_بہ راحتے!!
من نگاهے به سالن مملو از جمعیت ڪردم .دلم نمیخواست حاج مهدوے میز ما رو ترڪ ڪند با اصرار گفتم:
_حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟ میزهاے دیگہ ، همہ پرهستند. خوب اینجا ڪہ جا هست.ڪنار ما بشینید.
حاج مهدوے صورتش از شرم سرخ شد .بہ فاطمہ نگاه ڪردم.او هم چهره اش تغییر ڪرد.فهمیدم حرف درستے نزدم.باید درستش میڪردم.
گفتم:
_منظورم اینہ ڪہ ما بہ اندازه ے ڪافے شرمندتون هستیم حالا شما هم جاے مناسب نداشتہ باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشترے غذا میخوریم.
فاطمہ از زیر میز ضربہ ے محڪمے بہ پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میڪنم.
خیلے بد بود خیلے…
حاج مهدوے با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه ڪرد و وقتے دید میز خالے وجود ندارد با تردید صندلے رو عقب ڪشید و نشست
گونہ هاش سرخ شده بود.گفت:
-عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو ..
و با حالتے معذب شروع بہ ڪشیدن غذا ڪرد.
🍃🌹🍃
من خوشحال از پیروزے ،
شروع بہ خوردن ڪردم و بہ فاطمہ نگاه پیروزمندانہ اے انداختم.
اعتراف میڪنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایے ڪہ در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..😋🙈
در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .
گرونترین غذاها رو با شیڪ ترین پسرها تجربہ ڪردم
ولے بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود.
اما از آنجا ڪہ خوشیهاے زندگے من همیشہ ڪوتاه بوده درست در لحظاتے ڪہ غرق شادمانے و امیدوارے بودم تلفنم زنگ زد.
زنگ نہ…ناقوس شوم بدبختیم بود ڪہ باصداے بلند نواختہ میشد..😒
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمی
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشب 🍄
قسمت #صد_و_پنجاه_و_یکم
_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!
نگاش کردم.گفت:
_دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن..
ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.😣
دل و روده م به هم پیچید.مکبر دستور تکبیره الاحرام داد..نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!
🍃🌹🍃
بعد از نماز پرسیدم:
_مادرت چه بیماری ای داره؟
او چشمش پراز اشک شد:
_سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم.. خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!!
اه کشیدم!!_هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره.
او اشکش رو پاک کرد:
_میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه.
لبخندی به صورتش زدم:
آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه.
دوباره من من کرد._میشه شماره تو بهم بدی؟؟!
جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.
بهانه آوردم:
_من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم.
پوزخند تلخی زد._امواجش؟؟؟
لبخندی زورکی زدم:
_آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم.
او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:
_عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!!
خندیدم._برای سن من خیلی هم دیره..
او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد.
_خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟
لبخندی عمیق زدم:_آره! اون یک مرد واقعیه..
او با تعجب گفت:
_ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟!
🍃🌹🍃
قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد.😏😌
_وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد.
نسیم بهش سلام کرد._ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید.
فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد.
منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد.فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:
_من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست.
نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت:
_آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده..
دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد.
من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره..
🍃🌹🍃
شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.
من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:
_سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن.
من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم.پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود.حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.گفتم:😊
_جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟!
گفت:
_درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم.
در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.
حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون می رقصوند.حاج مهدوی بی مقدمه گفت:
_ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم. میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم.
حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه.با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)
_اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟!
او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:
_والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم.
حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش:
_حاج آقا…
حاج مهدوی با دستش به او دستور✋ سکوت داد.اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم.دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.حاج مهدوی پدر گفت:
_حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه.. شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن.
حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید.
_حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه..
حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت:😠
_اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون ..
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشب 🍄
قسمت #صد_و_پنجاه_و_دوم
_اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون..😠
صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم .
او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه ی عمامه ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد.
🍃🌹🍃
حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها..حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشته ی هر کسی میتونه براش ننگ آفرین باشه!
_ببین بابا جان..شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده..البته این جای شکر داره که پشیمون هستی وتوبه کردی.این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده!البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته ت بودیم. کلی حرف از این ورو اونور به گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تو دهنی به صاحاب حرف انکار کردیم..البته منتی هم نیست.شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی.. پشتتیم.هر چی باشه آبروی تو آبروی ماست.خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش..وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم.
از خجالت در حال آب شدن بودم.پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده.درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد.منتظر بودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه..گفت:
_دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم.قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی.
خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت:
_هنوز حرفم تموم نشده..✋
از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی اومد
گفت:
_ببین من به خودت کاری ندارم.خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری آبروی ما یا حاج کمیل و تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم.
🍃🌹🍃
قلبم ایستاد..
چقدر صریح..چقدر مستقیم!سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می اومد..حاج مهدوی پدر از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد:
_یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم.اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه..اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی..همین بابا..
از اتاق بیرون رفت ودر رو بست!
🍃🌹🍃
حاج کمیل صدای نفسهاش بلند ترشده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود.بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده ش سرشکسته شده بود.
شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه.
حق با پدرشوهرم بود..هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد.
دلم میخواست کاری کنم.حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعی تر بشه.ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم.بلند شدم..قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم.شاید در سکوت وتنهایی حاج کمیل راحت تر نفس بکشه…
🍃🌹🍃
به خونه برگشتیم.
حاج کمیل تنها کلمه ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادش بود.میدونستم که از من شرمنده ست.
در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم.
به محض رسیدن، قبا و عمامه اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید.داخل اتاق نرفتم چادر وروسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم.دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود.دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه!
روی مبل نشستم و فکر کردم.به همه چیز! به خودم.به حاج کمیل.به گذشته و آدمهای دورو برم.به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه دار کرده بود.کاش آقام بود..کاش مادر داشتم! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!!تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.یک جمله ش مدام در ذهنم تکرار میشد! دختر توبه کار یتیم…😒
تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه م فشردم.انگار الهام کنارم بود.تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه.ومن معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم.اینقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد.او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود.اندوه از نگاهش می بارید.این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید.خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست.😔
_معذرت میخوام!
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشب 🍄
قسمت #صد_و_پنجاه_و_سوم
_معذرت میخوام!!
همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین بود.دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید ونفسش رو بیرون داد.بلند شد و دور اتاق راه رفت.چند دور زد تا
بالاخره مقابلم ایستاد.
_حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفها نداشتند.ایشون نگران شما هستند..
لبخند تلخی زدم.
_نگران من نه..نگران شما و خانوادتون.. البته حق هم دارن..من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم..😞
🍃🌹🍃
او داشت دیوونه میشد.بلند بلند نفس میکشید.کنارم زانو زد و زل زد به چشمهام.
_اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم..شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن.خودشون گفتن شما از خودمونید
با حرص گفتم:😬😞
_نیستم! من از شما نیستم! اگه از شما بودم گنهکار نبودم..گذشته م سیاه نبود.. بخاطر من سر شما نمیشکست..من یک لکه ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما..
چرا؟؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شماکه گفتی منو دوستم داشتی. پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی …
🍃🌹🍃
بالاخره گریه ام گرفت..😭
او محکم بغلم کرد..نفسهاش بیشتر و بیشتر میشد..ومن بلند بلند روی اون شونه ها اشک میریختم.گفت:
_به جدتون قسم اینطور نیست..حاج آقا شیوه ی خودشونو دارن..اعتقادات و افکار خودشون و دارن..من..من.....😞
سرم رو از روی شونه اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت.با چشمهایی که صداقت و اطمینان ازش می بارید گفت:
_به اسمت قسم من بهت ایمان دارم..شما اصلا برای من لکه ی ننگ نیستی..برای هیچ کدوممون نیستی..حتی برای حاج آقا..من عاشقتم..
سرم رو تکون داد وبا تاکید بیشتر گفت:
_گوش کن!!! من عاشقتم!بخاطر همین الان جانشین الهامی..
سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت!گفت:
_شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند..
اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!!به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم:
_حاج کمیل،من به اون دختر کاری ندارم..من از اون متنفرم..الان مساله ی اصلی یک چیزه..اونم گذشته ی منه..شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته ی من مطلع هستند.شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.من فقط دنبال یک جوابم.😢☝️اعتراف کنید..اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما!
هق هقم بیشتر شد.
_بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟
🍃🌹🍃
سرش رو با تاسف تکون داد.نگاهش پر از اشک😢 شد.میخواست چیزی بگه ولی حرفش رو میخورد!با بغض گفت:
_میدونی درد من چیه؟!!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی..دست مریزاد رقیه خانوم..دست مریزاد سید اولاد پیغمبر…
اینو گفت و بلند شد.
داشت میرفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم.موقع حرف زدن فکش میلرزید:
_حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم..چیزی که خودت ندیدیش. به والله ندیدش..که اگر میدیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی..
او به سبک خودش عصبانی بود.
این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید.سرم درد میکرد.دستم رو حایل سرم کردم وناله زدم.😩😭
خدایااا من واقعا خسته ام..از این همه شک و تحقیر خسته ام..کی گذشته ی من و پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟
🍃🌹🍃
به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست.
از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم.چه آرامشی میدادن بهم اون یک جفت چشم نا آروم!!آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!!من به اون چشمها احتیاج داشتم!!اونها به من اعتماد میداد! عشق میداد!از همه مهمتر اونها به من صبر و آرامش هدیه می داد.نجوا کردم:
_ببخشید که ناراحتتون کردم..😢
پیشونیم رو بوسید.یک بوسه ی طولانی!
_دوستت دارم…😊
ومن طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه را(دوستت دارم)!!!
🍃🌹🍃
شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم.
شاید اگر نسیم می دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت وآمد نمیکرد.تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو میگرفتم.فاطمه میگفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره.حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هر بار به بهانه ای سرباز زده.!روزهای بعدی فاطمه میگفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد.ته دلم عذاب وجدان داشتم..
اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و ازمن نا امید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه ی منو باور کنند ولی من دوست ده ساله ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟!
🌻🍁ادامه دارد...
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشب 🍄
قسمت #صد_و_پنجاه_و_چهارم
یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن🔥نسیم🔥 تلفنی صحبت کردم.
او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت:
_شاید حق با تو باشه..فقط خدا از نیات آدمها خبر داره..ولی احتیاط هم شرط عقله.
پرسیدم:_تو درمورد منم محتاط بودی؟!
او انتظار چنین سوالی نداشت.این رو از سکوتش فهمیدم!!! گفت:
_توکل کن به خدا.از خدا بخواه اگه برات خیره نسیم و دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه..
یک الهی آمین بلند گفتم.چون دعای خوبی بود.
🍃🌹🍃
شب شهادت دوم بود.
مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه وعزاداری تومسجد.ازاونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم.دم حیاط که از هم جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت
_یادتون نره..دعای قنوتتون رو.😍😉
من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانه ی او..گفتم:
_حاج کمیل امشب شما روضه ی مادرم و بخون..دلم یه دل سیرگریه با صوت حزین شما میخواد.😍
او دستش رو روی چشمش🙈 گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد.
وقتی وارد مسجد شدم همه ی دخترها به سمتم اومدند.راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم.
بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم.مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟!
اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند.من دست مادر شوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم.همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند.شاید اونها فکر میکردندمن احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود.من بازهم آرامش نداشتم.اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم.هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه.دلم براش تنگ شده بود.
🍃🌹🍃
نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود.در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم 🔥نسیم🔥 شدم او چند ردیف عقب تر ایستاده بود و فکرکنم دنبال من میگشت.
برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیرشده بود.با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید:😊
_منتظر کسی هستید؟
متقابلا لبخند زدم:
_قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیرکرده..
راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت:_ان شالله میاد.
صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد.😥برگشتم و سلام دادم.او که ماهیت خانواده ی همسرم رو نمیشناخت بی توجه به اونها شروع کرد به گله گذاری!
_بابا بی معرفت کجایی؟ ! هی چندوقته میام میبینم نیستی.دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید وبدعنقت شماره تو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم.
خانواده ی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او.!!من اینقدر از بی ادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود.باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد!
به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم. فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت .اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم وشانسم لعنت میفرستادم که نسیم بعد از چندروز غیبت درست روزی سرو کله ش پیدا شد که من مسجد اومدم.وبدتر از اون باید همین امشب هم خانواده ی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند.
سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه.
ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود. همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد:
_میگم مامانم و آوردم خونه خودم.اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم.تو چرا مسجد نمی اومدی؟یه شماره هم که بهم ندادی.این دختره..فاطمه..هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافه ش..خیلی رو مخه.خودشوخیلی عقل کل فرض میکنه.. من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی.
🍃🌹🍃
صورتم از شرم سرخ شده بود.
الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت:
_بسه دیگه بابا توام!! ببینم تسبیح از این درست درمون تر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهره هاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟!
با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم.گفتم:
_یک شب یه دیوانه ای پاره ش کرد به این روز افتاد!!
او که معنی کنایه مو گرفته بود با تمسخر گفت:
_بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟
ازغیض جوابش رو ندادم.دوباره رفت سروقت فاطمه!
_چرا نمیومده پس این دوستت؟
گفتم:_نمیدونم! نگرانشم..
_خوشبحالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که اینقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحالترم هم خشگلتر!هم با مرام تر.
🌻🍁ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشب 🍄
قسمت #صد_و_پنجاه_و_پنجم
روی شانه ی نسیم زدم وگفتم:
اینها تو رفاقت ملاک نیست.هرچند که فاطمه از این مثالهات مستثنی هم نیست.
او خندید:
_واقعا خیلی کج سلیقه ای!! فاطمه خوشگله؟؟بابا ولمون کن عینهو شیربرنج میمونه با اون دماغ درازش..
دیگه واقعا داشت از حد فراتر میرفت.
اخم کردم:
_لطفا غیبت نکن..اگه اومدی مسجد پس سعی کن آدابش رو رعایت کنی..
او بجای خجالت دوباره خندید.
🍃🌹🍃
مادرشوهرم ازبین دخترهاش نگاهم کرد.
پرسید:_رقیه سادات جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟
وااای این یعنی ته بدبیاری!😥با من من گفتم:
_ایشون یکی از بچه های جدید مسجده..
راضیه خانوم پرسید:
_ظاهرا از قبل آشناییتی هم با هم داشتید.درسته؟
من که شرم داشتم از اعترافش ولی نسیم با افتخار و آب و تاب گفت:
_بله ما با هم دوستای دانشگاهی بودیم. چندساله باهم رفیقیم.
من بدنم خیس عرق شد.😥😣به نسیم خانواده ی حاج کمیل رو معرفی کردم.
او که فکر نمیکرد اونها با من نسبتی داشته باشند رنگ وروش تغییر کرد ویواشکی بهم گفت:
_واقعا که..پس چرا زودتر بهم نگفتی اینقدر چرت وپرت نگم؟!
اتفاقی که نباید می افتاد افتاد..
شاید حتی نسیم ته دلش از این جریان خشنود بود.مادرشوهرم خطاب به من گفتند:_ایشون شوخ هستند؟
من که دست وپام رو گم کرده بودم گفتم:
_بله خیلی..یک وقت حرفهاشو جدی نگیرید..ایشون مدلش اینطوریه..
او موشکافانه به تمام زوایای صورت نسیم دقت کرد و بعد با لحن معنی داری گفت:_بله کاملا پیداست..
ای لعنت بهت نسیم که بخاطرت من تو این شرایط بارداری باید متحمل چنین فشارها و اضطرابهایی بشم.راضیه خانوم کنار گوشم گفت:
_خیلی با خودت فرق داره..
زل زدم به چشمش!👀طبق معمول لبخند همیشگیش رو نثارم کرد.☺️اینبار دست سردم رو بین دو دستان گرم ومهربونش گذاشت و با مهربانی نوازشش کرد.
از مهربانی او چشمهام پراز اشک شد.
با اخم و تعجب نگام کرد.دستم رو مقابل لبهاش برد و در مقابل چشم نسیم بوسید..😘خیلی خجالت کشیدم.من نمیدونستم چنین قصدی دارن وگرنه هرگز اجازه نمیدادم دستم رو ببوسند!
با شرمندگی گفتم
_این چه کاری بود کردیدراضیه خانوم؟
او شانه هام رو فشرد و با افتخار گفت:
_دست ساداته..اونم چه ساداتی..پاک، زیبا، مهربون..😍😉
سرم رو که چرخوندم سمت نسیم، با چشمانی قرمز و صورتی سرخ نگامون میکرد. نمیدونم سرخی چشمهاش از حسرت و احساسات بود یا آتش حسادت در چشمهاش زبانه میکشید؟شاید هم من بی جهت نگران بودم و بخاطر بدبینی م به او تمام حرکتها و رفتارهاش منفی بنظرم میرسید.
🍃🌹🍃
مراسم آغاز شد.نسیم بعد از معرفی خانواده ی همسرم کلامی حرف نزد و چهار زانو نشسته بود و دست راستش رو زیر چونه گذاشته بود، با دست دیگرش مهرش رو بازی میداد!خیلی دلم میخواست بدونم به چه چیزی فکر میکنه..هرازگاهی دست آزادش رو، کنار چشمش میبرد و من حس میکردم داره آروم آروم گریه میکنه.دلم براش سوخت.
نسیم با همه ی بدیها و غیر قابل تحمل بودنش شخصیت ترحم انگیزی داشت.
مطمئن بودم که او از ته قلبش دوست داره خوب باشه مثل همه ی آدمها ولی این عادت بد دردیه!! او عادت کرده بود به بد بودن!روضه که شروع شد هق هق نسیم جون گرفت.بلند بلند گریه میکرد و داد میزد.
_ماااامان مااامان خدایا مامانم و ازم نگیرررر..😩😭خدا جون غلط کردم..
در تمام مسجد صدای هق هق و ناله ی او پیچیده بود.راضیه خانوم کنار گوشم پرسید:_مادرشون مریضند؟
من که از گریه های جگرسوز نسیم گریه م گرفته بود گفتم
_بله..دکترها جوابش کردن
راضیه خانوم چهره اش در هم رفت. زمزمه کرد:
_اللهم اشف کل مریض..
نسیم رو از پشت بغل کردم و آهسته زیر گوشش گفتم:
_این خانوم دست رد به سینه ی کسی نمیزنه..از حضرت بخواه برای شفای مادرت دعا کنه..
او با هق هق گفت:
_نهههه اون به حرف من گوش نمیده..تو بخواه..من صدام بالا نمیره..عسللللل عسللل خدا و دارو دسته ش از من متنفرند..
🍃🌹🍃
با هر کلمه ش جگرم کباب میشد..
محکم بغلش کردم و شانه به شانه ی هم گریه کردیم.من آهسته او با صدای بلند..
گفتم:
_اگه اینجایی حتما دعوت شدی. .هرکسی بی دعوت نمیتونه بیاد.خودشون بهت نظر کردن. فکر نکن بیخودی اینجایی!
حالا من شده بودم فاطمه برای رقیه ساداتی که اسمش نسیم بود!!! عجب دنیاییه!!
🌻🍁ادامه دارد
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشب 🍄
قسمت #صد_و_شصت_و_هفتم
او دوباره قدم زد
ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی 😠در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد:
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقها افتاد.زندگیم متلاشی شد.خیلی اذیت شدم.خیلی.
سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده
باشه!😥
_میفهمم چی میگی.منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم.
او با غیض😠 ایستاد و نگاهم کرد.
_نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترینها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس و داشتی..بین استادها محبوب ترین دانشجو بودی..هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی..
حرفش رو قطع کردم وبا ناراحتی گفتم:😒
_اینا رو همیشه گفتی..تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشیهای کوتاه و بی اهمیت دیگرونو خوردن.اینایی که تو میگی فقط تصور توست.و اصلا خوشبختی نیست.تو از من خوشبخت تر بودی.ولی خودت با بی انصافی پشت کردی به خوشبختیهات.
او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد
وگفت:😢😡
_خفه شوووو!خفه شو عسل..توی لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منونصیحت کنی.این من بودم که تو رو آدم کردم.تو یک لباس درست وحسابی تنت نبود.تا چند وقت هروقت آرایش میکردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود.😡✋من بهت یاد دادم چیجوری مثل آدمها لباس بپوشی و آرایش کنی.اینقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی. خودتو گم کردی.
با ناراحتی چشمم و باز و بسته کردم و آهسته گفتم:😔
_آره راست میگی.کاش بهم یاد نمیدادی..چون ده سال از خدا دورم کردی..
با کلافگی پوزخند زد و گفت:
_هه!! خداااا…رفتی سراغ کسی که هر چی میکشیم از اونه.
🍃🌹🍃
پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم وگفتم:
_ببین اگه قراره چرت وپرت بگی من میرم. حواستو جمع کن.حرفهای تکراری هم نزن.منو کشوندی اینحا واسه شنیدن این حرفها؟!
او اشکهاشو با حرص کنار زد
و دستش رو روی کمرش گذاشت.در حالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بودبا صدای آروم تری گفت:
_نه ..معلومه که واسه این حرفها اینجا نیستی.اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت.تو خیلی زرنگ بودی.خودتو از اون کثافت با چشم وابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من..
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
_حرف دهنتو بفهم 🔥نسیم🔥..اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت.پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه.
دوباره پوزخند زد. 😏نفرت وکینه از چشمهاش فوران میکرد.گفت: _آره..میدونم..میدونم. .بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت.نه چشم وابروت..
ضربان قلبم شدت گرفت.با عصبانیت😠 جملاتم رو توصورتش کوبوندم:
_بله بله..بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود.منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم..
🍃🌹🍃
باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم.😖😥
چرا باز به او اعتماد کردم؟! خدایا من به بنده ت اعتماد کردم چون یقین داشتم
تو پشت منی..😞😥🙏
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشب 🍄
قسمت #صد_و_شصت_و_هشتم
_خفه شو نسیم..دیگه نمیخوام حرفهاتو بشنوم. کثافت کاریهای شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره.
اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی😠😏 نگاهم کرد.
_اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو وگوش کن.کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد.کامران گفت:من یه پیشنهاد دارم.این دفعه میریم سراغ دخترا.. منم براتون کار عسل و میکنم! من ومسعود جا خوردیم.گفتیم:تو که وضعتت توپه..پولت از پارو بالا میره.میخوای اینکار وکنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم.خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازیها زن آینده مم پیدا کردم.سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما..مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودیها به اون اعتماد نکنه.ولی اون احمق بااینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده.
🍃🌹🍃
حرفهاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش🚬 رو در آورد و یک نخ روشن کرد.اینقدر با حرص وعمیق سیگارش رو میمکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده.
_به یک هفته نکشید سر وکله ی پسرها پیدا شد.برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش..وقتی مسعود با سرو کله ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار🐍 زخمی بود.اجازه نمیداد دست بهش بزنم.یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چندروز بعد که حالش بهتر شد جریان و برام تعریف کرد.خیلی سوخته بود. مسعود و که میشناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.شال وکلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمیگردم.منم پشت بندش رفتم.چون نگرانش بودم.
نزدیک میز اومد
وسیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار🚬 تازه ای روشن کرد.تنفس برام سخت شده بود سرفه م گرفت.😖در حالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشمهای خمار نگاهم میکرد گفت:
_لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدمهایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!!
🍃🌹🍃
از نفس افتادم!!
نه از دود سیگار بلکه از جمله ی آخر نسیم!با زبونی که در دهانم نمیچرخید تکرار کردم: _قتل؟!!!!😱😰
او چشمهاش پر از اشک شد.
گوشیش زنگ خورد.سراغش رفت وبا حالتی عصبی جواب داد:😡
_الووو.نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل میکنیم. کی میرسید؟! اوکی! منتظرم.
با اضطراب از جا بلند شدم!
اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه ی بیماری مادرش هم کذب محض بود.
پرسیدم:
_کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ میکردی؟
او پوزخندی زد و نزدیکم شد.😏
_صبر کن میفهمی!
دلم گواهی بد میداد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟!به سمت اتاق رفتم تا 💎چادرم💎 رو بردارم.
او زودتر از من به طرف در دوید 🏃♀و درحالیکه کلید رو داخل قفل میچرخوند گفت:
_فکر کردی به همین سادگیهاست؟ هنوز حرفهام تموم نشده..😏
به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او باسیگار 🚬پشت دستم رو سوزوند😖
و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشمهام کلید رو پایین پرتاب کرد.
با التماس گفتم:😥🙏
نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام. .آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!!
او به سمتم حمله کرد و در حالیکه موهامو با خودش به طرفی میکشوند با اشک گفت:
_برای چی؟؟ برای چی.؟بیا تا بهت نشون بدم.من و به سمت اتاقی برد.پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمیکشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تااتفاقی برای بچه م 👶نیفته
در اتاق🚪 رو باز کرد و موهامو ول کردبا اشک وهق هق گفت:
_ببین..ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی. .اگه توی لعنتی به کامران نمیگفتی که مسعود برات نقشه ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
🍃🌹🍃
سرم گیج وچشمهام سیاهی میرفت!
به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم.ناگهان مثل جن زده ها از اتاق بیرون دویدم.😱😰اودنبالم اومدو در حالی که شانه هام رو تکون میداد با ضجه گفت: _کجا.؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی
من هلش دادم و در حالیکه عقب عقب میرفتم: گفتم:
_احمق بیشعور اون نامحرمه..لعنت بهت 🔥نسیم🔥 لعنت..
او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت:
_نامحرمه؟! زندگی منو ومسعود و به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟!
🍃🌹🍃
دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود.
دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم. نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم.نشستمو سرم روی دسته ی مبل افتاد.کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟کی تموم میشه؟
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🍄رمان جذاب #رهـایــے_ازشب🍄
قسمت #صد_و_شصت_و_نهم
کی تموم میشه؟خدایا من به درک ولی حواست به آبرو😥وبچم👶 باشه!کاش حاج کمیل آدرسم رو داشت.کاش یک جوری مطلعش کرده بودم میومد و به فریادم میرسید.
با اندک نایی که داشتم ساعت روی دیوار رو نگاه کردم.حاج کمیل حتما تا به الان کلاسش تموم شده بود.
حتما کلی به گوشیم زنگ زده بود و الان نگران حالم بود.اشکم از کنار چشمم لابه لای موهام غلتید.🔥نسیم🔥 مقابلم زانو زد.چشمهاش کاسه ی خون بود و در دستش یک لیوان آب.لیوان رو روی زانوم گذاشت:
_بخور عسل..بخور تا یه بلایی سر بچه ت نیومده.من نمیخواستم بزنمت..
سرش رو روی زانوم گذاشت وهای های گریه کرد.
_عسل مسعود همه چیز من بود..از روزی که فهمیده نمیتونه راه بره دو بار خودکشی کرده. باهام یک کلمه هم حرف نمیزنه..عسل مامانم مامانم وقتی فهمید من وگرفتند از غصه ی آبروش و هرزگی من سکته کرد و مرد..عسل من خیلی بدبختم..خیلی..روز و شب کارم گریه ست..همه ش خواب مامانمو میبینم.اون بدبخت بود.اون از جوونیش که اسیر شهوترونیها و زن بازیهای پدر (فحش رکیک)شد اینم از عاقبت دخترش!!
اینقدر بلند بلند و از ماورای جان گریه میکرد که تن وگوش هر شنونده و بیننده ای میلرزید. مادر نسیم مرده بود؟!یعنی بیمار نبود؟!😣 بخاطر تکونهای زانوم لیوان آب نقش زمین شد.زیر لب آهسته و با اشک گفتم:
_دیگه نمیدونم کدوم حرفت راسته کدوم حرفت دروغ..ولی بخاطرمسعود متاسفم. من نمیدونم جریان چیه؟نمیدونم چیشده.. ولی تقصیر من چی بوده نسیم؟؟ من اگه دنبال آزار تو بودم الان اینجا چیکار میکردم؟
🍃🌹🍃
نسیم همچنان گریه میکرد.با مشت به سینه ی خودش میکوبید ومیگفت:
_دیگه نمیخوام زنده باشم..دیگه نمیخوام….
سرم از درد میسوخت و حالت تهوع داشتم.خودم رو از روی مبل به طرف پایین سر دادم و بغلش کردم.او روی شونه هام بلند بلند گریه میکرد.تنم میلرزید. نمیتونستم آرومش کنم.سرش رو نوازش کردم و کنار گوشش آروم نجوا کردم:
_آروم نسیم آروم.. صدای گریه هات مسعود وبیشتر آزار میده. این سختیها اولشه..الان بدترین دردها درمان داره..
منو با ناراحتی کنار زد.زانوهاش رو بغل گرفت:
_باهام صمیمی نشو..ازت متنفرررم! اگه میبینی رو شونه ت گریه کردم از بی کسیه.اگه دیدی برات آب آوردم بخاطر اون توله سگیه که تو شکمت داری.. همتون تقاص پس میدید..از تو گرفته تا کامران!
پرسیدم:
_کامران چطوری این بلا رو سر مسعود آورد؟ الان کجاست.؟ زندانه؟!
لعنتی!!! دوباره یک سیگار دیگه..دست کرد توی پاکتش! خداروشکر پاکتش خالی بود.با حرص پاکت و پرت کرد گوشه ی دیگه ی خونه.گفت:
_اون بی شرف تبرئه شد.چون باباش حاجی بازاریه.عموهاش همه کله گنده اند. فقط براش دیه بریدن که اونم ارزشش به قیمت کل این بدبختیها نیست..
پرسیدم:
_کامران چطوری اینو زد که مسعود این بلا سرش اومد.؟
دستش رو با کلافگی لای موهاش برد و گفت:
_چندبار بهت بگم درگیر شدن؟! مسعود رفته بود اونجا با توپ پر! اون اولش آروم بود ولی بعد که مسعود بهش حمله کرد اونم کم نذاشت..بعد وقتی مسعود چاقو کشید اون هلش داد کمر مسعود محکم خورد به میز و میزم خورد به شیشه!! شیشه هم کلا خراب شد رو سر مسعود.
آه کشید:
_بیچاره مسعود! کاش میمرد وبه این روز نمی افتاد.
با احتیاط گفتم:
_خب اینکه تو تعریف میکنی جرم با مسعوده نه کامران! مسعود نباید میرفت سروقت اون..
او سرش رو با حرکتی سریع به سمتم چرخوند.چشمهاش از زیر موهای به هم ریخته ش پیدا بود.برق نفرت و انتقام از لای اون موها هم پیدا بود.وقتی حرف میزد دندونهاش کاملا پیدا میشد.
_یعنی پر روتر از تو آدم ندیدم! تو این شرایط داری وکالت کامران و به عهده میگیری میگی کی مقصره کی نیست؟؟ تو این شرایط که من دارم از غصه ی کارهای تو و اون عوضی می میرم؟؟؟
🍃🌹🍃
او خطرناک بود دچار جنون آنی میشد! تجربه ثابت کرده بود.ازش فاصله گرفتم و کمی عقب تر به دیوار تکیه زدم.گوشیم باهام یک قدم فاصله داشت.ولی تمام قطعاتش به گوشه ای پرت شده بود.دیگه توان یک مبارزه ی دیگه رو نداشتم.او زورش بیشتر از من بود چون من مجبور بودم محتاط تر عمل کنم تا بلایی سر بچه م نیاد.
فقط میخواستم سریع تر از اون خونه بیرون برم.با درماندگی التماس گفتم:
_نسیم من خیلی حالم بده.برو چادرم و بیار برم؟!!!!😖🙏
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے