روز بیست و نهم محرم🖤
#هجدهمین_حدیث_کساء_چلمون
یادتون نره رفقا👋🏽👋🏽👋🏽
التماس دعا🙏🏻🤲
روز بیست و نهم محرم🖤
#بیست_و_نهمین_زیارت_عاشورا_چلمون
#چله_زیارت_عاشورا
یادتون نره رفقا👋🏽
#ماه_محرم
#محرم
#امام_حسین
شب سیاُم محرم🖤
#سی_اُمین_دعای_توسل_چلمون
#چله_دعای_توسل
یادتون نره رفقا👋🏽
#امام_حسین
#ماه_محرم
#محرم
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
شب سیاُم محرم🖤 #سی_اُمین_دعای_توسل_چلمون #چله_دعای_توسل یادتون نره رفقا👋🏽 #امام_حسین #ماه_محر
ازتون میخوام این ده شب باقی مونده رو واقعا با عشق بخونید🥺🥺🥺
هدایت شده از 『 اڪیپبَـࢪوبچسـٰـآحـݪخـدآ 』
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
مثلا بگن : وسایلت رو جمع کن اربعین راهی کربلایی...(:!🖐🏻🚶 #اربعین
_میشه؟
+چیبشه...
_اربعین،
چایعراقی،
باپایپیاده،
بامداحی،
بهسمتحرمحرکتکنیم..!
+چرانشه...:)
هعییی😭💔
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
📙رمان مذهبی #ناحلہ🌼 #قسمت_بیستم_و_دوم #پارت_اول °•○●﷽●○•° تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد بابا رو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙رمان مذهبی
#ناحلہ🌼
#قسمت_بیستم_و_دوم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
_از بچه هایِ هیئته !
طلبست ! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده !
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
این بار آروم تر .
انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گف
+حالا میشناسیش؟
جدی خوبه؟
_بله حاج اقا . خوبِ خوب
سرشو انداخ پایینو
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه !
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم .
فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد .
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم .
_
بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم
صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم :
_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده .
یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا ....
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره
بااخم ساختگی نگاش کردم :
_بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم :
_بگمبیان ؟
+درسم چی میشه ؟
_خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
سکوت کرد،با اون اخمی ک رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه
دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم
زدم زیر خنده و گفتم :
_خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی ...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان